۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

...

بارها شده بود كه با يكي شروع ميكردم به بحث و بعد از مثلا 20 دقيقه پيش خودم پشيمون ميشدم و با خودم ميگفتم عجب غلطي كردم دوباره جلو خودمو نگرفتم و همچين بحثي رو شروع كردم. نميفهميدم مشكل از كجاس و چرا اين خالت پيش مياد تا ديروز!
به اين نتيجه رسيدم كه:
يا با كسي بحث نكن، يا اگه شروع كردي به بحث، قبلش مطمئن شو كه برا تو يا اون، در موضوع مورد بحث، سوال وجود داره و دنبال جوابين. يعني حداقل يك طرف براش سوال مطرح باشه. چون وقتي دو طرف سيستم مشخصي دارند و درحال زيستن ميباشند، اصولا نتيجه بحث چيزي بجز اصطكاك نيست.

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

ذهن...

به جرات ميتونم بگم 99.99% انرژي كه بنده از هرطريقي كسب ميكنم، اين روزها توسط مغزم بمصر ميرسه. تازه الان ميفهمم چرا تو دوران تحصيل كه آزادتر بودم، اوهمه ذهنم منو بازي داد. الان خيلي خوب ميتونم اين بازي هاي ذهن رو تشخيص بدم. حتي با اينكه بيش از 13 ساعت در روز بيرونم، اگه بعد از 40دقيقه استراحت مختصر و بارگيري مقداري طعام، اين ذهن دوباره بكار ميوفته و منو كجاها كه نميبره. اسم يه نفر ممكنه بياد تو ذهنم و برم تو خاطرات و خيالبافي ها. ولي در طول روز، اين اسم ميره زير انبوهي از اطلاعاتي كه در مغزم درجريانه مدفون بشه و هرزگاهي بصورت يه جرقه كوچولو خودشو نشون بده، كه يعني "هي فلاني، حواست باشه ها، همچين كه يه ذره خلوت تر شي بكار ميگيرمت" ولي تو اوج كار، اين جرقه هيچ انباري كاهي رو نميتونه آتش بزنه! اون شب هايي هم كه حس ميكنم بازي هاي ذهنم داره شروع ميشه، سريع از خونه ميزنم بيرون و بمدت يك ساعت مي دوم و خودمو نفس-بُر ميكنم!!
الان هم در اوج بگايي، همون اسم اومد و داش زور ميزد كه بگيرونه ذهنو، كه اين پست نتيجه جرقه اش شد. عجالتن برم يكم برم بخونم تا يه چيزي داشته باشم تو اين كلاسه برا گفتن.

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

رفتن به QC

مسعود حاضر شو كه يه پست طولاني ديگه ميخوام از خودم در كنم. حالشو ببر.
رفتن به واحد QC همانا و روابط و مشغله هاي جديد نيز همانا (نميدونم درست بكار بردم يا نه؟!) تاوقتي تو واحد مهندسي بودم، معلوم بود كي مهندسه كي آقا يا خانم،‌ولي اينجا همه مهندسن!! يعني هركي ليسانسه بهش ميگن "مهندس". طرف مثلا شيمي يا فيزيك خونده، بش ميگن مهندس. آخرش ديروز بود كه با تكنسين واحد (كه از اتفاق دانشجو هم هست) از كارخونه مشتري برميگشتيم كه راننده صداش زد "مهندس" !!!! البته لازم بتذكر نيس كه اينجانب در كفِ اين عناوين نيستم، يجورايي از اينهمه عناوين و تعارف هاي جورواجوري كه تو فرهنگمونه بيزارم هم هستم،‌ تعجم از اينه كه چرا طرف هيچي نميگه،‌ مثلا نميگه "فلاني،‌من مهندس نيستم" آخه 4ستون بدنتون سالم باشه هميشه، ما ك.و.نمون پاره شده تا اين درسا رو پاس كنيم (از قبيل استاتيك- رياضي مهندسي-معادلات...) و مثلا مهندس شيم!! بيخيال، اصلا كي به كيه، مملكتي كه وزيرش زپرتيش يك-شبه دكتر ميشه، ديگه اينكه اصلا بحساب نمياد.
جونم براتون بگه، يه همكاري دارم كه كارهاي SPC و سيستمي رو انجام ميده. فيزيك خونده و شعر هم ميگه! قبل از اينكه بيام تو اين واحد مطمئن بودم كه مشكل اصليم همين بشر خواهد بود. از روز اول كه استخدام شدم بعنوان كارشناس آر-اند-دي،‌ اومد و درِ صحبت رو وا كرد و چنتا از شعراش رو كه هيچي ازشون نفهميدم رو برام ايميل كرد. بعد هم حرف پشت سرِ رئيس و اين و اون. وقتي هم اومدم تو بخش اينا،‌ گفت خيلي خوشحالم كه يه "دوست" اومده به واحدمون!!! اين در حاليه كه مدام پيش من از رييس QC بد ميگه و ميگه "حق من بود كه رييش شم". همش ميگه "من دارم مريض ميشم از اينهمه سروصداي خط توليد، چند بار درخواست دادم منو ببرين بالا، قبول نكردن" من هم عينهو ابله ها فقط گوش ميدم و تخم ندارم بگم "خب من چيكار كنم" . از روز اول هم با وجود اينكه رئيس اعلام كرد من اصلا تجربه كار اجرايي ندارم و به روال كار آشنا نيستم، اين بشر از همون روز دوم گير داد "فلاني بيا اينجا MiniTab برات يه توضيح بدم، بعد هم بشين تمام فرمول هاي فلان مشتري رو تحويل بگير و SPC‌ كن!!!!" به هر بدبختي بود 10روز از سر بازش كردم،‌ ولي ديدم نخير، قصد نداره بكشه بيرون از ما. بگذريم، سرتونو درد نيارم،‌ امروز عصر اومدم يه ماموريت 2ساعته برم بيرون كارخونه،‌ تا پا شدم گفت "مهندس،‌من 20 دقيقه با اينترنت كار دارم، ميخواستم با سيستم تو كار كنم!" منم عجله داشتم و با اكراه سيستم رو لاگ-اين كردم گفتم بفرما،‌در خدمت شما!!! الان هم اگه مهندس از تو history اينترنتم آدرس وبلاگ رو ورداشته باشه،‌ داره اينا رو ميخونه و به هفت جد و آبا(د)م لعنت ميفرسته. (من هم چون تو R&D بودم اينترنت دارم،‌ اكثر ملت دسترسي ندارن) آخر وقت بهش گفتم "آقاي.. لطفا ديگه ازم نخواين سيستم رو در اختيارتون بذارم،‌ چون واقعا كار درستي نيس" بعد گفت" ما كه ديگه اين حرفا رو نداريم ...." نذاشتم ادامه بده، ختم كردم و منظورمو بهش فهموندم. ولي ميدونم كه مشكل همچنان ادامه دارد.
ميگفت "من فلان كردم،‌من سر فلان كلاس چقد بلد بودم،‌ من اينقد تجربه دارم ..." نميدونم چرا من ياد نميگيرم از خودم تعريف كنم. باور ميكنين كه وقتي انسان هاي اينگونه كه اينطوري از خودشون تعريف ميكنن و احيانن متوجه اين ضعف شخصيتي نيستن، كلي تعجب ميكنم؟؟؟ با خودم ميگم چطور ميشه كه يه كي اينجوري ميشه؟!؟ با خودم ميگم "هي فلاني، شك نكن كه وقتي يكي از يه نفر ديگه پيش تو بد ميگه،‌ حتما بد تو رو هم پيش يكي ديگه ميگه"
هنوز ادامه داشت، ولي ديگه خوابم مياد، هوا هم به حد سگ-لرز سرد شده، بله،‌ ميدونم هيچ ربطي نداش، ولي همينه ديگه!

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

آخه يه خبري يه ندايي ...

3 ساعت پيش دستور دادند كه بايد بري به واحد كنترل كيفيت. نه اينكه آدميزادم، شُكّه شدم اولش. بعد كم كم آقاي مدير نازم كرد و يكم هم خر، كه ناراحن نباش، برا يه پليمري در شرايط فعلي كنترل كيفيت بهتره، با توليد در ارتباطه، ايرادات توليد رو از نزديك ميبيني ... من هم البته خر شدم، آخه چاره اي ندارم. اندكي بيشتر كه تفكر نمودم، ديدم در هدف نهايي من كه تاثيري نداره، اصلن تنها چيزي كه در هدف نهايي من ميتونه اثر بذاره، فقط "مرگ"اه!!!! بابا اي ول اراده! (اينو قبل ازينكه شما بگين خودم ميگم، فك نكنين خيلي حاضرجوابين) عجالتن گير ندين هدف نهاييت چيه، يه چيزي هست ديگه ...
حالا بايد برم تو يه بخش تو سالن توليد، با همه اون سروصداها و كثيفي هاش. دسترسي به نت و وقت آزاد هم تكليفش معلومه. آخه ناجوريش اين بود كه ميگن از همين پس فردا بايد بري اونجا. باشه آقا، اشكال نداره، ما هستيم تا آخرش!!
راستي اسي جان، من كه بهت گفته بودم كامپيوتر دوس دارم، جنون كه شاخ و دم نداره، حالا تو يادت نيس ديگه مشكل خودته :)

خداحافظ و سلام

خداحافظ گودر، خداحافظ وبلاگ نويسي، خداحافظ آزادي، خداحافظ R&D !!!
سلام كنترل كيفيت، سلام مشغله فراوان، سلام درگيري و جدل ...

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

اخلاق گه

يه مشكلي دارم،‌اون هم بد مشكلي! كه اصولن، در ابتدا با هر امري كه از طرف كسي پيشنهاد ميشه مخالفم. اصلن اگه با خودم روراست باشم،‌ آدم مثبت انديشي نيستم در وهله اول. اين خيلي بده كه وقتي با يه مسئله جديد، پيشنهاد جديد، تيپ جديد، موزيك جديد …. روبرو ميشي، همون اول عين اين ننه بزرگ هاي غُُرغُرو، ديد مزخرف گُه منفي-تو رو نكني. يحتمل در اينجور مواقع "والد"م (كه فك كنم والد خيلي پير و مزخرفي هم باشه) مسلط ميشه و ميرينه تو ديدگاهم. يه مثالش كه بارها سر كار اتفاق افتاده اينه كه وقتي يه كار رو بهم محول ميكنن، اولش مخالفم اصولن و ميگم اين پروژه بجايي نميرسه، با اونكه هيچ وقت قبلش تو او موضوع دقيق نشدم. چند وقت پيش با همكارم راجع به يكي از همين پروژه ها صحبت ميكردم و باز غُُر ميزدم،‌جواب داد "آره،‌شما كه هميشه مخالفي!!!"
امشب خيلي اتفاقي ياد يه دليلي افتادم كه برا مسلمون شدنمون مياوردن. ميگفتن "عقل آدم حكم ميكنه، وقتي اكثر قريب به اتفاق آدم هاي دور و برش دارن از يه دين و مسلك پيروي ميكنن، اون هم به همون راه بره،‌لابد يه چيزي هست كه اين همه آدم دارن ازش حرف ميزنن" البته اينو بيشتر برا اعتقاد به اون دنيا ميگفتن. حالا امشب با همين نگاه ميگفتم كه،‌خب الان كه ميدونم بيش از نيمي از مردم دنيا مسيحي ان، پس اگه "كمثل الحمار" بخواي با اين سيستم جلو بري،عقل (!) حكم ميكنه مسيحي بشي،‌ولي كور خوندي يره جان، شما نافتو با اسلام بريدن و چنانچه همچين غلطي بكني، از دين برگشتي و خونت حلاله!!!!!!! حال كردين تخميت سيستم رو!!!

پ.ن.: غرغر رو قرقر نوشته بودم،‌جناب علامه دهخدا انشالله مرا عفو نمايند!!!

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

بهتره اينجوري بگي ...

دانشمند عزيز، بهتره اينقد زود عن ات نگيره، بشين تا منم سفره دلمو برات باز كنم. من هم شبيه تو، كنكور ارشد رو دادم، ولي همون سال اول ارشد فهميدم چه غلطي كردم و دقيقن به همين حرفهاي الان تو رسيدم. احتمالن فرقش با تو اين بود كه بيحوصلگي هم به حماقت اضافه شد و رفتم با يه استاد مريض پايان نامه رو ورداشتم. (البته ميشه نيمه پر ليوان رو ديد، مثلن خودمو خر كنم كه باعث شد خودمو بهتر بشناسم و از اينجور جفنگا) بهرحال، الان كه مشغول كارم و در مقابل همون جوِ همگاني "بخون، تو كه استعدادشو داري، تو كه موقعيتش برات فراهمه ...." مثلن وايستادم، بهتر ميتونم به اين جريان جو-زدگي نگاه كنم. الان حداقل ميدونم كه يك سري كشش ها هست كه ريشه در ناخودآگاه آدم داره و آدم رو به كارهايي وا ميداره و همون آدم بعدش اون رو حواله ميده به "جو عمومي" يا "نميدونم دارم چيكار ميكنم، زندگي داره برام نسخه ميپيچه"
اولين بار كه اين ناخودآگاه رو احساس كردم، وقتي بود كه بعد از ارشد رفتم سر كار. وقتي كه احترام بقيه به من بخاطر مدركم، بيشتر بود. راستش، خوشم اومد. اين عناوين برا آدما تو جهان سوم، اعتماد بنفس مياره، خوششون مياد.
 اون روح جمع، جوِ عمومي، ... اينا همه تو اين ناخودآگاه جا خوش ميكنن. از بچگي مدرك گرايي رو تو كله مون ميكنن كه فلاني دكتره، فلاني مهندسه، نميخوام بگم كه اين عناوين از بيخ مزخرفن ولي ميشه جلوش رو گرفت. يعني، من از همين الان دارم خودمو تصور ميكنم كه چند ماه از گرفتن دكترام گذشته و دارم با خودم كلنجار ميرم كه چرا نرفتم دنبال استعدادها يا علايق ديگه ام، روانشناسي، برق، كامپيوتر ....
اين روزها بطرز بي سابقه اي در جدال بسر ميبرم با خودم و ناخودم! لعنت به اين هر دو خودِ بيخودي! برم كه عن ام گرفت...

پ.ن: اصلن نميدونم چي ميخواستم بگم و اين پست چي ميگه. فعلن از تنها چيزي كه مطمئنم اينه كه والد و كودك، هر دو بصورت ناخوداگاه بر ما مسلط ميشن و باعث خيلي از تصميم گيريهامون ميشن كه اكثرش هم غلطه و نابجا.
اميدوارم يه روزي "خود"م، "ناخود" كودك ام رو ببخشه كه بازهم در مورد مسائلي كه در موردش مطمئن و مسلط نيست، اظهار نظر كرده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

امان از دست این کودک و والد!

آره، يادگرفتن خيلي لذت داره، همون کاري که در مدت تحصيل در مورد دروس تخصصي انجام ندادم، يا اگه بودن هم، اون درسها انگشت شمارن. اما حالا، همونطور که انتظارشو داشتم، اين کتاب بسي داره حال ميده بهم، همون "وضعيت آخر". هدف اين کتاب تحليل رفتار مقابله و ياد دادن به آدميزادهايي شبيه من که بتونن ريشه تصميماتشون رو بفهمن و بتونن درست و منطقي تصميم بگيرن.
چيزايي که تا اينجا از اين کتاب و زندگي خودم درآوردم، ريشه 3تا از ترس هاييه که تو زندگيم داشتم، که البته ريشه در "کودک" اينجانب دارن و باعث بوجود اومدنشون رفتارها و حرف هاي "والد". که يکيشون رو تونستم کنترل کنم (ميخوام بگم يحتمل بصورت مادرزاد يه چيزايي در مورد اين والد و بالغ و کودک ميدونستم!!!) حالا اين3ترس چي ان: ترس از تاريکي، ترس از مارمولک، ترس از زلزله. لطفن نخندين، اينا رو بعد از کلي تعمّق فهميدم! "والد" من، که البته اکثر مواقع مادرم بوده، در همه اين موارد ما رو بصورت ناآگاهانه ميترسونده و اين ترس ها در "کودک" بدبخت من ذخيره شدن. مثلن برا اينکه مهارمون کنن و بشونن سر جامون، ميگفتن نرو تو زيرزمين, جن داره!!! يا وقتي يه زلزله کوچيک ميومد، چنان بابا مامان محترم از خود بيخود ميشدن، که ما بچه ها نمي فهميديم چطوري خودمونو در کسري از ثانيه پرت ميکرديم تو حياط. همين بساط در مورد مارمولک هم صادقه! (الان ميدونم ترس اونها هم مثلن از زلزله، ريشه در کودکيشون و زلزله سال 57 ط.ب.س داره) (مارمولک=دِيفِلِک!!!)

بهرجهت، يادم مياد 12-13 ساله بودم و ميخواستم بخودم اثبات کنم تاريکي ترس نداره. اون موقع ها تازه ياد گرفته بودم موتورسواري کنم. تمام فاميل ده بودن و ما هم هر آخر هفته ميرفتيم ده. يه شب بعد از غروب که هوا ديگه کامل تاريک شده بود، موتور ياماها سوپر 125 عموجان رو ورداشتم و گازيدم بسمت صحرا!! (گازيدم ايز کپي-رايتد باي عاطفه) البته شايد بشه گفت که کِرم موتورسواري داشتم، ولي بهرحال با خودم فک ميکردم که تو تاريکي همون چيزايي هستن که تو روز هم هستن و همزمان با موتورسواري ميخواستم اينو بخودم اثبات کنم. مهتاب هم نبود (يعني مثلن کاملن تاريک) و منم يه 2-3 کيلومتري از ده دور شده بودم. ميون باغها با موتور ميروندم و هي بخودم تلقين ميکردم که هيچي نيس يوسف، ببين مثلن اون چيز بزرگ که تو هوا داره تکون ميخوره يه درخت بزرگه، نه خا.يه هاي يه جن!!!! آهسته هم کرده بودم و دنده 1 ميروندم. در اين عوالم بودم که يهو يه صدا شنيدم (يا فک کردم يه صدا اومد) شبيه شکست چوب، آقا ما رو ميگي، نفهميدم چطور به موتور گاز دادم و به دنده 4 رسوندم، وقتي بخودم اومدم که تقريبن داشتم پرواز ميکردم و نزديک جاده اصلي بودم!
باري بهرجهت، "بالغ" بيچاره ام داشت درست کار خودشو مي کرد، ولي ترس هاي "کودک" جريان رو تغيير داد. بهرحال الان از تاريکي نميترسم، مطلقن ها! ولي او دو تاي ديگه رو، با اونکه بالغ ام بهم يه سري خوراک ها ميده و ميخواد که منطقي باشم، ولي درعمل ....
احساس عجز ميکنم، مخصوصن در مورد زلزله، هر لرزه خفيف که مثلن در حين خواب حس کنم، حتي در حد 0.005 ريشتر، عينهو جن-زده ها از خواب ميپرم و تپش قلب و اين برنامه ها. لرزه و مارمولک هنوز هم حضور مسمتر در کابوس هاي گهگاه من دارن. باشه، اشکال نداره، ببينيم چطور ميشه. (علي اگه اينجا رو ميخوني، يادم هست آقاجانم، حق کپي-رايتشو ميدم! J )
ولي هنوز نميتونم احساساتم و رفتارام در مورد رابطه با جنس مخالف رو تحليل کنم. فک ميکنمدر اکثر مواقع، بازي هايي رو انجام ميدم در رفتارها و تصميم هام که البته "کودک" گرامي باعثشونه. اگه حس و حالي بود و يادم بود و دوستان عزيز هم عاجزانه خواهش کردن، ادامه بحث در مورد بازي ها و ... رو خواهم گفت :))))))

يکي از دوستان محترم که به شُتر معروف بودن ميون ما، سال دوم ارشد، ديديم داره همه کتاب هاي اوريجينال و خفن کتابخونه رو کپي ميکنه. بهش گفتيم فلاني، آخه تو کي و کجا ميخواي اينهمه کتاب رو بخوني، اصن کجا ممکنه بدردت بخوره مثلن اين کتاب. در جواب ما ميگفت "اينا رو کپي ميکنم که بذارم تو کتابخونه م و به بچه ام پُز بدم و بگم، ببين باباجون، من همه اينا رو خوندم "!!!! (حامد، دهنت سرويس، خودت اومدي به ذهنم، تقصير خودته :)))))  )
حالا من هم اينا رو اينجا مينويسم، که مبادا يادم بره و در مورد تربيت بچه هام (!!!) حواسم باشه، آخه من از همين الان حضور آلزايمر و مرگ تدريجي سلول هاي مغزي نفهمِ آشغال رو دارم حس ميکنم.

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

بازم نميدونم كه ...

آخر وقته و 5شنبه! همه لينك هاي گودر رو هم خوندم، اينترنتم هم هنوز تموم نشده، بنابراين چاره اي جز نوشتن ندارم!!!
نميدونم اينكه حافظه م بده، خوبه يا بده؟!؟ سر نهار، يكي از همكارا كه 3-4 سالي از من بزرگتره، داشت اسم تمام كارتن ها و شخصيت هاشونو ميگفت، حتي شعرهاي ابتدايي رو هم يادش بود. باورش نميشد كه من هيچكدوم رو يادم نيس. يادم افتاد كه چقد زور ميزدم تا شعرهاي فارسي رو حفظ كنيم (اوناش كه مجبورمون ميكردن) و همچنين به اينكه بعضي وقتا چقد دلم ميخواد يه ترانه زمزمه كنم، ولي خاليِ خالي ام، انگار نه انگار كه هزاران بار ترانه هاي معين و هايده و .. رو گوش دادم!! حالا بهرحال، همينه كه هست، كاريش كه نميشه كرد. (همش فك ميكنم اينا رو قبلن هم نوشتم، ولي الان كه يادم نمياد، باداباد، آخرش آلزايمره ديگه:))))) )
دلم سفر ميخواد، ولي پول ندارم! مسخره اس، ولي ايرانه اينجا، ممكنه كه مجرد باشي و داراي كار، ولي پول فوق برنامه رو نداشته باشي!!
از خوندن اين كتاب دارم لذت ميبرم، "وضعيت آخر" نوشته تامس آ هريس و ترجمه اسماعيل فصيح. ديرم ميشه كه برم خونه و بيوفتم پاش. دارم يه چيزاي تازه ياد ميگيرم. برا خودم نظر ميدادم كه مرد و زن مطلق وجود نداره و هر انساني يه چيزي في-مابين اين دوتاس. يعني اگه مرد رو عقل كامل و زن رو نماد احساس كامل فرض كنيم، هر كسي يه جايي بين اين دو حد قرار ميگيره. از اين كتاب دارم ياد ميگيرم كه بهتره كه به چشم "والد" و "كودك" به اين دو تا حد نگاه كنم. بعد سومي هم هست كه بين اين دوتا قرار ميگيره و نماد عقل و تحليله.
جالبه، زندگي تا وقتي كه شوق آموختن داشته باشي، جالبه. حتي با خوندن يه كتاب، به همين سادگي!!!
ديگه حرفم نمياد، خالي ام، از اولش هم خالي بودم!

۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

بازم انحراف!

نخير، راه ندارد، بايد بنويسي بلكم اين ذهن آروم بگيره و هي تو رو دنبال خودش نكشه.
يه رابطه با يه خانم ايجاد ميكني.
 تو نياز عاطفي داري به جنس مخالف، همچنين نياز جنس.ي.
برا رابطه وقت ميذاري و انرژي. احتمال قوي ميدي كه طرف هم، نه به اندازه تو، ولي حتمن فك ميكنه به چند و چون رابطه. با اونكه شوخي هاي جنس.ي ميكنين، ولي "طرف-خانم" از همون ابتدا گوشزد فرمودنbe sure كه هيچگونه رابطه جنس.ي از هيچ نوعش نخواهيم داشت. تو پيش خودت ميگي، خب درستش هم همينه، س.ك.س مسير عشق رو منحرف ميكنه و ...
فك ميكني كه اين اوقاتي كه دارين ميرين بيرون، بجهت آشنايي و نزديكيه، درسته كه اون گفته با از-چت-آشنا-شده مزدوج نميشه، ولي به خودت مطمئني كه اگه بخواي اون رو هم ميتوني قانع كني. بالاخره "طرف-خانم" اهل فكر و منطقه. شما مراحل آشنايي رو طي كردين، حالا بهر طريقي استارت اين آشنايي خورده باشه.
بعد از يه مدت ميفهمي كه، اشتباه ميكردي، ايشون فك نميكنن زياد به اين رابطه، فقط در حد يه شريك پياده روي و يه مكالمه نيم ساعته در هفته شايد.
پس اشتباه ميكردي!!! باز خوبيش اينه كه توهم زياد ادامه پيدا نكرد.
پس اينهمه فكر و تحليل كردنت، از اولويت دادن بيجاي تو بوده به اين رابطه.
ياد يه موضوعي ديگه هم ميوفتي، كه اكثر پسرهاي  ايراني خارج رفته-بجهت-تحصيل ازش شاكي ان. اينكه دختراي ايراني بهشون محل نميذارن، يا خيلي كم اتفاق ميوفته كه رابطه جدي بينشون ايجاد بشه. تو ميتوني اينجوري نتيجه گيري كنن.
اون دسته از دخترهاي ايراني كه آزاد تشريف دارن و قصد يه رابطه جدي (رابطه اي كه قاعدتن بُعد جنس.ي هم داره) دارن، سراغ يه ايروني نميرن چون ميدونن (بصورت پيش-فرض و لدُنّي) كه مرد ايراني بعد از س.ك.س با يه خانم، به ازدواج بهش نميتونه فك كنه!!!!
تو ميتوني همين رو تعميم بدي به طرفت، كه ميگه با كسي كه از چت آشنا شدم ممكن نيس ازدواج كنم(لااقل صادق بوده باهات) و همون پيش-فرضه با يكم تغيير، يه مرد ايراني با دختري كه از چت آشنا شده ازدواج نميكنه!!!

اصلن، برو آقاجان وقتتو يجور ديگه پر كن، برو ورزش، زبان بخون، همصحبت اگه نياز داشتي، زبون ديوار رو ياد بگير و با ديواراي خونه ات حرف بزن، اگه اونجات هم زد بالا برو ....

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

مهندس خام!

ديروز احساس خامي كردم، عينهو كائوچوي خام. كه بايد بهش مواد پخت و كلي مواد ديگه زد تا بشه بعنوان لاستيك با خواص قابل قبول از اون استفاده كرد.
مدير عالي گروه عظيم پا.رت لا.ستيك اومده بود با پسرش (جانشين گروه، عين اين امپراطوري هاست لامصب!!) و دو سه نفر ديگه. شروع كرد از افزايش بهره وري گفتن و اينكه بايد بيشتر نتيجه بدين و اين وسط تويوتا رو هم مثال زد كه البته بنده نادون نفهميدم آخه شركت عتيقه ما كجاش شباهت داره به تويوتا!! (بيچاره رئيس تويوتا اگه بفهمه همچين قياس نابجايي با كمپاني فخيمه اش شده، حتمن خودشو ميكشه) بعد هم گريز زد به مشكلاتي كه در اقتصاد ايران بوجود اومده و اينكه احمقي نژاد داره تيشه به ريشه صنعت اين مملكت ميزنه و وضع خرابه و الخ. در نهايت هم اينكه بايد آمادگي داشته باشيم براي عبور از اين بحران، كه همچون يك موج عظيم ميباشد و ما هم بسان تايتانيك يك كشتي عظيم تر. فقط خاطرنشان نمودند كه ناخداي تايتانيك دير فهميد و تايتانيك بفنا رفت، ولي ما مديران مدبر شما آگاهيم و بيدار و .....
مدير مالي هم كه آويزون با همينا اومده بود، ذكر نمود كه به سه دليل وضعيت اقتصاد خرابه و آينده مبهم. اول اينكه بانك مركزي داره خودشو جر ميده تا ريال در برابر دلار خيلي بگا نره، دوم هم تحريم ها كه مواد نمياد ايران و حسابي ... سوم هم با-هدف-كردن يارانه ها به مردم!!! بعد هم همه هي دست زدن. در آخر هم دوباره پدر ايرج (همين مدير كل گروه خودشو پدر معنوي همه ما ميدونه) دوباره با مهرباني گزنده اي به ما فرزندان ناخلفشان خاطرنشان نمودند كه اگه كسي اخراج شد بخاطر كم كاري و كم بهره ايه، نه بخاطر بي پولي ما!!!!!!! و پرسيد كه كسي سوال نداره، هيچ كي  سوال نداش! (البته من داشتم، راستش تخمش هم داشتم كه بپرسم، ولي گفتم دور از عقله كه باجوآشنانشده زرتي .... نميدونم كه!) بعدش هم دوباره همه دست زند و عينهو بزغاله تبسم نمودند. همين كه همه برگشتن تو واحداشون، عين آغول گوسفندها، پچ پچ ها و  حرف ها شروع شد.
برداشت من از كل جلسه: فعلن بايد سماغ بمكيم، حالاحالاها از حقوق شهريور خبري نيست!!
حالا من موندم بايد چقدر تجربه بياندوزم تا ديگه احساس خامي نكنم؟!

پ.ن: يادمه يه جايي ميگفتن واي به حال حاكمي كه زيردستهاش جرات نكنن جلو خودش حرف بزنن!

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

پاچه ي بندگان مخلص خدا رو بايد چسبيد !!

پريروز خونواده خاله م اومده بودن خونه م. جاتون خالي تو حياط بساط جوجه كباب فراهم شد و دلي از عزا درآوردم :) بعداز نهار دختراش داشتن تكليفاشونو انجام ميدادن، كه چشمم افتاد به كتاب ديني كه دست كوچكتره بود. فك كنم كلاس پنجمه. يه درس بود در مورد اهميت مكه و اينكه چرا مكه مهم شده و ... همچين بي هوا، يهو، دلم برا خودمون سوخت. برا همه آدم هايي كه تو جهان سوم زندگي ميكنن. برا همه اونايي كه يا اينقد جمعت خانوادشون تو بچه گي زياد بوده كه اصلن بابا-ننه نميفهميدن صبح تا شب رو اين يره كجا سر ميكنه، يا هم كمتر بودن و بابا-ننه هم مثلن بافرهنگتر، از همون اول، پرزور، تلاش كردن تا يه بچه مؤدب و معتقد بزرگ كنن. البته ميتونين بهم بگين كه يجوري حرف ميزنم انگار كه يه عمر در بلاد غرب زيسته ام، نه، نزيسته ام، ولي دوس دارم جايي زندگي كنم كه آدما به بچه هاشون فك كردن رو ياد بدن، كمك كنن استعدادهاشو بشناسه، بذارن خودش باشه و هي نزنن پشت كله اش كه "هي بچه، بازم كه راه اشتباه رفتي، راه درست از اينوره". ميتونم ساعت ها در مورد اين بگم كه دوس داشتم تو چه جامعه اي بزرگ ميشدم، ولي ترجيح ميدم بگم اگه زماني قرار شد بچه اي داشته باشم، دوس دارم تو جامعه و محيطي بزرگ كه هي راه راست رو نكنن تو كله اش و از پيش دبستاني يه سري مسائل ديني رو بخوردش بدن تا مثلن يه مسلمون معتقد بار بياد و بعد هم كه بزرگتر شد و انديشيدن رو پنهاني شروع كرد، تازه در 18-19 سالگي شروع كنه به بازبيني اعتقاداتش و هي گيج بزنه و هي نفهمه چي ميخواد از زندگي و وقتي هم كه فهميد، سال هاي اوج جوونيش گذشته باشه و بخودش بگه "هي فلاني، هنوزم دير نشده، ماهي رو هروقت از آب بگيري تازه اس"!

روش تربيت كردن صحيح و علمي رو ياد بگيريم، لااقل نذاريم چوبي كه در ماتحت ما رفت در ماتحت بچه خودمون و بچه برادر و خواهرمون هم بره.
"كس نديدم كه گم شد از ره راست" ؟!؟! نميدونم از كيه، تو محل كارمون نصب كردن رو ديوار، كه اگه دست من بود روشو گل ميگرفتم. رو يه ديوار مدرسه، تو مسير، از قول خميني نوشته "دانشگاه دير است، دبستان را دريابيد" !!!!!!!!!!!!!!!!(بايد به اين جملات قصار گفت اضافات نه افاضات) ديگه خودتون عمق بلايي كه اينا سر مغز ما آوردن تو اين مدارس و اينكه با چه وايتكسي شستشو دادن، رو بفهمين.
و يادمون نره، انقلاب و تحول واقعي، فكريه، تحول انديشه هاس، اصلن يادگرفتن انديشيدن است. خوشم مياد از يه تيزر كه كانال انديشه پخش ميكنه، ميگه "revolution is here". عميقن تاييدش ميكنم.

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

نميشه كه هيچي نگفت!!

پيش نوشت: پيشاپيش عذر ميخوام كه اين يكي پست هم حاوي هيچگونه مطالب لطيف نمي باشد!

ديگه فايده نداره، هِي جلو خودمو گرفتم كه اين پست رو ننويسم، ديدم راه نداره و عن-قريبه كه خفه ام كنه. دوستام رو ميبينم كه گيج ميزنن و سوالاتي كه مدت ها خودم رو درگير داشته، داره اونا رو هم اذيت ميكنه. بياين به اين فك كنين كه شايد هيچ جوابي برا اون جوابا در هيچ مكاني و زماني وجود نداشته باشه ( مث خلقت، خدا، دين، روح .... از بس به اين موضوعات گير دادم، فك كنم امروز فرداس كه خدا عزرائيل رو بفرسته خونه م و جونمو بستونه، ولي ميدونم طوري نميشه، اينقد خوبه كفرگفتن اون هم وقتي كه مطمئني چيزي نميشه!!!) اين پست هاي اخير بابك و زن شيرازي تحريكم كرد منم اين پست رو از خود انتشار بدم! شايد اين حرف كه دست از معنويات (بمعناي رايج آن،  به همان نحوي كه از آموزه هاي دين و مذهب برداشت ميشود) بكشيم و سعي كنيم عقلاني و منطقي زيست كنيم، برا كسي واقعن سعي نكرده درگير اين مسائل بشه و مطالعه نكرده (لازم بذكر نيست كه فخر نميفروشم!!!) و عملن در پيِ بهبود شرايط رواني نبوده، يكم دركش سخت باشه. ولي يه روحيه حقيقت جو، در حالت عمل و نه فقط حرف، لازمه كه بالاخره آدم به سيستم درست برسه. جسارتن بايد بگم، ميشه يه سيستم درست رو، كه منتَج از تجربه و علمه، عين يه نسخه برا همه پيچيد، درست برعكس راه هاي رسيدن به خدا، كه به قولي براي هر نفر يه نسخه وجود داره!! (عطف به مارمولك: راه هاي رسيدن بخدا به تعداد آدم هاي روي زمين است)
شرمنده كه هي تكرار ميكنم، خودم هم زماني عميقن به اين معنويات، البته به مدل مخصوص خودم، معتقد بودم. فيلم هاي معناگرا منو تحت تاثير قرار ميداد، حتي به گريه مينداخت (لطفن برام افسوس نخورين كه الان اينجوري شدم، اينو فقط بجهت اين گفتم كه بدونين من هم ........) الان كه از اونها كَندَم و اون سردرگمي ها و دِپ-زدن ها مياد تو ذهنم، افسوس ميخورم برا اون موقعيت هايي كه از دست دادم.
 بقول دكتر هولاكويي 99 درصد از مردم در طول تاريخ بشر در 99.99% موارد از عقلشون استفاده نكردن!! البته بهتون حق ميدم كه برچسب هولاكويي-زدگي (مثل غرب-زدگي) بهم بزنين، ولي واقعن احساس دِين ميكنم بهش. همچنين به دوستي كه منو باهاش آشنا كرد. يه نكته جالب ديگه كه هولاكويي تو سمينارش ميگفت اين بود كه، اكثر مردم، و بيشتر خانم ها، احساسي(Emotionally) با مسائل زندگي برخورد مي كنن، مطلقن اشتباه است و بايد اين ديد غالب رو عوض كرد. البته توضيحش لازمه، ولي اون رو ديگه به خودتون حواله ميدم كه برين دنبال فايل ها و سمينارهاش. فك كنم هنوزم تو شبكه انديشه مياد.

پ.ن.: حالا اگه فردا يه ماشين زيرم كرد و تلف گشتم، خواهش ميكنم به خدا و عزرائيل و اين برنامه ها حواله ندين، با علم و عقل ناقصِ فعليم ميدونم كه قطعن دليلش يه تصادف (قابل تحليل با علم احتمالات) بوده. اصلن، بنظر شما دليلي داره كه چون علممون ناقصه و در حال تكامل، چون نميتونيم به ملكوت اعلي (!!) دست پيدا كنيم، بزنيم تو فاز ماوراءالطبيعه و هي داستان بگيم و داستان بشنويم و هي توجيه كنيم و علت جويي كنيم. (لازم بذكر است كه قانون عليت ماهيت عقلي ندارد، عقل با قانون دلالت reasoning كار مي كند)
اين پي نوشته هم خودش يه پست شد!!!! باز هم معذرت ميخوام، دوستاني كه منو ميشناسن ميدونن من لحنم خشنه، ولي دلي دارم عينهو دل گنجشك :)

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

دکتر هولاکویی


سلام 
امشب داشتم فایل های دکتر هولاکویی در مورد افسردگی، که خودم هم یه مدتی 2-3 نشونه ش رو داشتم، رو گوش میدادم. جسارتن حالا هم میخوام چنتا از جمله هایی که از میون حرف های دکتر هولاکویی استخراج شده رو تو این پست بذارم، پس با اجازه:
-        نخست خود را بسازید، سپس به دیگران یاری دهید.
-         گاه ذهن مانند یک دزد عمل می کند، وقت و انرژی ما را می دزدد.
-         عشق را در هشت سالِ نخست زندگی کودک خود بکارید.
-         مدرسه باید به امکان رشد بدهد نه برای او جهت و هدف، مشخص و معین کند.
-         درد کشیدن و رنج بردن فضیلت نیست.
-         از نظر علمی، ضمیر ناآگاه منفی را نمی فهمد و نمی پذیرد. پس به جای نگران نباش باید گفت: آرام باش.
-         اگر خود را دوست ندارید، دیگران را هم نمی توانید دوست داشته باشید.
فایل کامل این جمله ها اینجا هست. ولی باز هم برادرانه توصیه میکنم فایل های صوتیشو یا دانلود کنین یا گیر بیارین. باور بفرمایین، اگه با تحول مشکل ندارین، متحولتون میکنه. 

۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

نامه اي به غلام

يادم رفت اينو بهت بگم كه، بعد از اينكه تو اوشو رو بهم معرفي كردي رفتم سراغ حرفا و كتاباش، باهاش زياد ارتباط برقرار نميكردم ، همچنان گيج بودم، ولي بعضي روش هايي كه ميداد مثلن براي relaxation كه خودتم بهم ياد داده بودي برام جالب بود. بعدا  كه با اصغر صحبت كردم و با هولاكويي آشنام كرد، فهميدم كاملا پايه علمي داره و از خودش در نياورده ولي بقيه حرفاش غيرعلمي بود. عرفان ، نزديك شدن به منبع انرژي، آرامش روح .... اينا بنظر من، آدمي كه ميخواد منطقي زندگي كنه رو گيج و گمراه ميكنه. اگه كسي هم اصرار داشته باشه با احساسش بيشتر زندگي كنه، يعني مسائل رو قبل از برخورد عاقلانه، احساسانه برخورد و تحليل ميكنه، كه راهش از امثال من جداست. نميخوام در مورد اين بحث كنم كه خدا و روح و ... وجود دارند يا نه، چون اصولن جزو مسائل تكذيب ناپذيرن (irrefutable)، پس بهتره كه روشون مانوري هم ندم، مخصوصن وقتي كه ميشه بدون اين ها هم زندگي راحت و درستي داشت. تو پست قبلي يه سخن از يه فيزيكدان كه هم رشته خودت هم هست رو آوردم، كه تاييد ميكنه حرف منو. 

پ.ن: اين پست در واقع ايميلي بود كه ميخواستم برا غلام بفرستم، بعد ديدم برا آشنايي با اوشو و تفاوت ديدگاهش با عقل گراها مفيده و تو وبلاگ آوردمش.

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

بي خدايي

چند ماه پيش، دوست عزيزي، اصغر نام، تحولي چند را در من منجر شد!!
 ضمن آرزوي سلامتي و كامروايي براش، پست خود را آغاز ميكنم. ‌‌]يادتونه همش اول انشاهامون مينوشتيم "بنام خداوند و درود بر شهداي اسلام و ... اينچنين انشاي خود را آغاز ميكنم ... " كه مثلا 3-4 خطي رو پر كرده باشيم J البته نگفته واضحه كه شما خرخونا از اين كارا نميكردين![
خلاصه شرح اين تحول اينه كه اينجانب از باغ "خدا و ماوراء الطبيعه" بسلامت بيرون اومدم و تا حدودي ياد گرفتم بزيَم (زيستن كنم) بكمك عقل! دكتر هولاكويي رو اون بهم معرفي كرد، بعد از يه مدت هم دو تا دي وي دي شامل فايل هاي سخنراني و رشته كلام هاي هولاكويي رو برام آورد. واقعن ممنونشم. اكيدن توصيه ميكنم كه گوش بدين به فايل هاش.
حالا چرا بنظر من بيرون اومدن از باغ خدا و ماوراءالطبيعه (كلا هر موضوعي كه وجودش اثبات نشده مثل روح، چشم بد، سرنوشت، خدا، بهشت .......) خوبه؟؟ يه زماني ميگفتم اين مسائل به آدم كمك ميكنه مسائل و مشكلات رو بهتر تحليل يا لااقل تحمل كنه، ولي الان ميگم اينجور تحليل ها فقط به گيج و پرت شدن آدم كمك ميكنه، نه به درك درست اون ها. در مورد تحمل مصائب هم بايد بگم اگه آدميزاد ياد بگيره از عقلش درست استفاده كنه و استعداد هاشو درست بشناسه، هر وقت هم كم آورد بجاي دعا و زاري بره سراغ يه مشاور دانا!، بنحو احسن ميتونه گذر كنه از اون مصيبت. حالا يا مادرزاد ميدونين درست زيستن و فكريدن را يا هم مثل من كه در يه محيط سنتي و مذهبي بزرگيده شده، بكمك يه مشاور درست و حسابي نيازه. براي شخص نادون خودم، كنترل ذهن نقش كليدي داره در درست زيستن. ذهني كه همواره كلي انرژي ميگيره ازمون و ما هم به اشتباه به تخيل هايي كه سرگرممون ميكنه، ميگيم "فكر" !

اين روزا عادت كردم به اكثر كساني كه برميخورم ميگم "منم اينجوري بودم يه زماني!....."
جالبه! هر چي ميخوام بگم كه حالت آرزو داره، حتمن اولش خدا داره، هر دفعه كه ميخوام يكي از اين جمله ها رو بگم، بايد كلي انرژي صرف كنم تا معادل درستش رو پيدا كنم. الانم ميخواستم بگم "خدا آخر-عاقبت منو بخير كنه با اين تحول جات" كه بجاش ميگم "باشد كه همواره در حال تكامل و يادگيري باشم نه جمود و تعصب"


"مذهب توهيني است به شان و مقام انسان، با بود و نبودش، مردم نيك سيرت اعمال خوب و انسان هاي پليد، كارهاي زشت را همچنان انجام خواهند داد ... اما براي آنكه مردم پاك سرشت دست به اعمال پليد بزنند، تنها به مذهب نياز داريم!"       -استيون واينبرگ (فيزيكدان آمريكايي و برنده جايزه نوبل 1979)

نقل شده خواجه نصير الدين در جواب يكي كه پرسيده چرا وضعيت اخلاقي مسلمان ها اينجوريه، گفته:
"در اخلاق مسلمانی هر گاه به تو فرمانی می دهند , آن فرمان ' امّا ' و ' اگر ' دارد .

 
در اسلام تو را می گويند :
دروغ نگو ... اما دروغ به دشمنان اسلام را باکی نيست
 
غيبت مکن ... اما غيبت انسان بدکار را باکی نيست
 
قتل مکن ... اما قتل نامسلمان را باکی نيست .
 
تجاوز مکن ... اما تجاوز به نامسلمان را باکی نيست .
  و اين ' امّاها ' مسلمانان را گمراه کرده و هر مسلمان به گمان خود ديگری را نابکار و نامسلمان مي شمرد. "


ببخشيد روده هامو باز درازيدم اينجا.
خواهشن همچون گذشته سبز باشيد!

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

كَل كَل!

بازهم با رئيسم به كَل كَل افتادم. وسط يه بحث گفت "آخه تو از كجا ميدوني اين منحني با اين ديتاها بهم ربط دارن"، منم گفتم "من ميدونم، اصلا من مطمئنم كه اينا بهم ربط دارن"!!!
حالا كار نداريم كه كي درست ميگفت (آخه نهايتش معلوم شد كه هيچ كدوممون درست نميگفتيم!) ولي ياد 2-3 ماه پيش افتادم كه همچين برخوردي كرده بودم و برا خودم يه جايي يادداشت كردم"هي فلاني، درسته رئيست انسانه، ولي موقعيت خودتو همواره يادت باشه"

فك ميكنم اين خصلتم رو خيلي از ايرانيا دارن، اينكه وسط يه بحث كه احتمالن هيچ كدوم از طرفين هم به اون احاطه كامل هم ندارن، همچين پرزور نظر ميديم و همديگه رو ميكوبيم،انگار كه عمري رو در اون مبحث علم آموختيم و ديگه چيزي از اون علم بر ما پوشيده نيست!!
پر واضحه كه كاملا غير منطقي و احمقانه اس!
بنظرتون يادم ميمونه كه دفعه ديگه اي اين كار رو تكرار نكنم؟!؟ آخه خودش مجبورم كرد نظر بدم تو موضوعي كه تسلطي نداشتم!!! آخه من چرا خر شدم و .....

پ.ن: منو تا حالا وارد مباحث كنترل كيفيت و مديريتي نكرده بودن كه الان دارن ميكنن!

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

امنيت شغلي

هفته پيش يه فرم ايميل كردن كه هر كسي تو سازمان، شرح وظايفي كه داره رو تو يه خط بنويسه. ظاهرا دوباره هم بحث كاهش هزينه ها يا احتمالا كاهش پرسنله. هفته قبلش هم اومدن پرسيدن، اين شير و كيك كه صبحونه ميديم بهتون كوفت كنين، كيا ميخورن و كيا نميخورن. همه گفتن ميخورن، ولي از فرداش كيكش حذف شد. امروز فرداس همين  شيري كه برا آلودگي محيط بهمون ميدن رو هم حذف كنن. من هم ايده دادم به كارمند اداري مون كه بهتر بود اينجور وقتا بپرسي: "شير نميخورين، نه؟!!!!!!! كيك هم كه دوس ندارين، نه؟!!!!!!!!!!!!"
اصلا بحث اين نيست كه حذف اين كيك يا شير چقد به سازمان سود ميرسونه، بحث اينه كه يه قطعه ساز به اين بزرگي كه مشتريش ايران خودرو و سايپان، اگه كم بياره يا با كوچكترين بحران مالي روبرو بشه، كارمنداش رو هم اخراج ميكنه چه برسه به حذف صبحونه شون!
نادون خان اينجاس كه به فكر ميوفته، آخه تو اين ايران كوفتي، با اين اوضاع كار و صنعت، كه با هر جفنگ جديد از ناحيه اين "كودن نژاد" به لرزه ميوفته، كار در بخش خصوصي چقد تامين داره؟ از هر طرف كه فك ميكنم ميبينم كار دولتي همه جوره تامين و مزاياش بيشتره، يعني خيلي ها!! تا قبل اينكه خودم نيام تو كار درك نميكردم عمق فاجعه رو. حالا اگه نخواي بري تو كار دولتي، نخواي فسيل بشي، حقوق و مزاياي كار خصوصي هم كه روشنه وضعش، پول و پله اي هم كه نداري از خودت كاري راه بندازي، در نهايت به مهاجرت فك ميكني. ديگه نميگم كه از فك كردن به تامين شغلي تو خارج هم پشتم ميلرزه!!!!!

مزاياي كار فعلي من نسبت به كار دولتي  (از ديد نادونِ نادامادِ نامسئولِ دربرابر خانواده!):
- عكس خا.منه اي و خمين.ي جلو چشمت نيس با اون جفنگيات عوام-خر-كن شون، بنابراين حرص نميخورم! (ولي عكس "پدر" همه جا هست با جمله هاي اميدواركننده!!!!)
- محيط سالمه از لحاظ روابط با بهتره بگم خيلي سالم تره نسبت به جاهاي دولتي و همكارامو دوست ميدارم
- تجربه و يادگيري مرتبط با رشته به مراتب بيشتر از دولتي

پ.ن: خيلي دوس دارم بدونم اين روند رو به رشد صنايع و توليد، تا كي ادامه داره. يه شُك جهاني كه بهش وارد شد 2-3 سال پيش ولي فك ميكنم دير يا زود دنيا ............. ( جسارتن ديگه عقل نادون خان بيشتر از اينشو نميكشه!!!)
راستي نميدونم چرا اين عاطفه آپ نميكنه وبلاگشو كه من وقتي بيكاريم بخونم نوشته هاشو و لذت ببرم؟!؟ J

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

دیگه واقعا نمیدونم ها!

نیم ساعت پیش تو حموم، انگار که منافذ بسته مغزم باز شده باشن، اول به این فک کردم با این درسی که برا تدریس ورداشتم چه غلطی بکنم؟! به سیلابس و ترتیب ارائه موضوعات اندیشیدم اندکی. بعدش که چند دقیقه ای بیشتر زیر آب داغ بودم و ظاهرا خون بیشتری به دوگوله محترم رسید، موضوع عوض شد و دوباره به راه های خارج رفتن فک کردم. این دفعه نه تنها از رشته م بدم نمیومد، بلکه خیلی هم دوستش داشتم! حتی سنتز رو هم دوست داشتم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! فک میکردم برا ارشد یا دکترا برا آمریکا اپلای کنم (!!!) عمق تخیل و براوونی-فک-کردنم رو مشاهده میکنین! مشکلم چیه، خواهشن یکی بگه بهم....
حس میکنم از وقتی دارم خضعبلاتی که به ذهنم میرسم رو مینویسم، یکم بار فکرم و گیجیم کمتر شده، یکم ها نه خیلی!
همیشه سبز و امیدوار باشین

پ.ن: اين پست رو ديروز تو خونه نوشتم ولي نشد آپ كنم.
بیربطه، ولی خیلی دوست دارم روزی بیاد که بتونم حرفمو به انگلیسی بگم و بنویسم و در نهایتش انگلیسی فک کنم.

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

نادوني تا چه حد آخه!؟

نميدونم چه مرضي من دارم كه هرزگاهي فيل ام ياد هندستون ميكنه و فك ميكنم رشته م رو دوست ندارم. ريشه اش كجاس نميدونم والا. آخه چرا با داشتن فوق ليسانس از يه رشته خوب (پليمر رشته خوبيه بنظر شما؟؟!؟) از يه دانشگاه دولتي، بايد همچين فكرايي مدام بياد به ذهنم؟؟
 اينجور وقتا فك ميكنم اگه ميرفتم مهندسي كامپيوتر يا برق خيلي موفق تر بودم، اونم بخاطر علاقه اي كه به رياضيات و برنامه نويسي دارم. امروز حدود يك ساعت در مورد دوره ليسانس دانشگاه هاي اروپا و آمريكا و بورسيه هاشون و .... جستجوييدم! در نهايت اينكه فقط بر گيجي نادون خان افزوده شد و بس!!!!

تهاجم فرهنگي

تو پست قبلي از علاقه م به تهران گفتم، ياد بحثي افتادم كه چند روز پيش سر ميز نهار با همكارا داشتيم. يكي از همكارا خواست كه نظرمون رو در مورد ماهواره بگيم، با يك كلمه، خوبه يا نه. بجز خودش همه گفتن خوبه. تقريبا همه ايراداتي كه سنتي تر هاي جامعه به ماهواره ميگيرن رو ميشه تحت تهاجم فرهنگي كه از لغات مصرفي و عامه فريب جمهوري اسلاميه، قرار داد. من گفتم كه شما همينطوريش هم همواره در معرض فرهنگ ها و عقايد مختلف قرار دارين، درست مثل الان كه من لائيك دارم با شماي مذهبي بحث ميكنم. اينكه بر داشته هاي خودت اصرار داشته باشي و بترسي چنانچه در معرض رسانه اي مثل ماهواره قرار بگيري،اعتقادات سست شده و به فنا بره، يجورايي ناشي از جهالت و حماقته. درست همينجاس كه فرق بنيادين بين محافظه كار و اصلاح طلب مشخص ميشه. اصلاح طلب از اينكه عقايدش با يه استدلال جديد زير سوال بره نميترسه ولي محافظه كار .... مثالي زدم از تحولاتي كه در دوران دانشجويي سر امثال من مياد و سر بعضي ها نمياد. برادرم و سه سال بعدش من، از يه شهرستاني با جمعيت 70-80 هزارنفري، بيخبر از همه جا، از يه خانواده معتقد و سنتي، ميريم خوابگاه، اون هم خوابگاه دانشجويي دانشگاه اميركبير با اون دانشجوها و فضاي خاصش. هر دومون در معرض كلي آدم با عقايد جورواجور و مرام هاي متفاوت قرار ميگيريم. بعد از اتمام ليسانس، داداشم فرق زيادي نكرده با قبلش، يعني اعتقادات قبليش رو داره، فوقش با يكم تعديل و گرايش به شريعتي، ولي من سال اول رو كه تموم ميكنم، ديگه نه نماز ميخونم نه روزه نه عزاداري نه .....  مامانم هميشه ميگه شما دو تا يه جا بودين، ولي نميفهمم تو چرا اصلا شبيه قبلت نيستي و داداشت عين قبلشه!؟؟!
بازم روده درازي كردم، كلا ميخواستم بگم اين تهاجم فرهنگي كه اينا باهاش ملت رو خر كردن، چيزي نيز جز جريان اطلاعات كه منجر به آگاهي ميشه. همون انحراف احتمالي هم بجورايي با خودش آگاهي داره. پس خوبه!!! (و البته، هركي اين وسط رسانه و نفوذ بيشتري داشته باشه، قدرت بيشتري داره و تهاجمش پرزورتره!)

راستي! كسي ميتونه به من بگه بالاخره اينهمه اطلاعات از زندگي خصوصي و عموميمون كه در اينترنت از خودمون در مي كنيم، خوبه يا بد؟؟؟ اين مطلب منو ياد اين موضوع انداخت.

زندگي آي زندگي ...

سه شنبه، 30 شهريور 1389
امروز اكانتم تموم شد. در واقع نمي فهمم چطوري تموم شد، آخه ديروز آخر وقت كه connect ميشد كه.... يعني اينكه امروز و فردا از اينترنت خبري نيس!
عموجان و خانواده محترم امروز صبح تشريف بردن شهرستان و دوباره زندگي مجردي با شدت آغاز مي شود. ديشب با علي بيرون بودم. ارشد قبول شده و داره ميره كرج. يكي بعده 8 سال از تهران مياد مشهد، يكي هم بر عكس از مشهد ميره تهران! اين هم رسم روزگاره لابد. كلا اين روزا با حصرت به تهران فك ميكنم، حيف بود كه اومدم اينجا، ولي خوب چاره اي هم نداشتم، پول كه نداشته باشي تهران جاي جالبي نيس! بنظر من تهران از نظر فرهنگي و اجتماعي نزديك ترين شهر از ايرانه به غرب و تمدن جديد. تو شهرستان ها بايد با مشكلاتي دست و پنجه نرم كني كه سالهاست تو تهران حل شده. تو تهران هم بايد با مشكلاتي دست و پنجه نرم كني كه قرن هاست تو غرب حل شدن. وقتي هم كه به اينها رسيدي، ديگه ايران رو جاي زندگي نمي بيني!!

ديشب يكي از بچه ها كه اونم ارشد پليمره sms داد و حال و احوال. ميگفت تو پژوهشگاه چي چيه شيميايي تو كرج كار ميكنه و ماهي 800 ميگيره!!! اي ول داره واقعا. خلاصه باز مجبور شدم يجوري سر خودمو كلاه بذارم، بهش گفتم پايين-بودن حقوقمو ميذارم بحساب انگيزه اي كه برا نموندن تو اين مملكت خراب شده لازم دارم!
از يه طرف آدم اگه موقعيت بهتر رو نبينه و درنظر نداشته باشه، پيشرفت نميكنه و در جا ميزنه، از طرفي هم اگه همش بخواي مقايسه كني و بگي وضع ما خرابه، كارفرما به ما پول نميده ....، آرامشي نداري، در هر موقعيتي باشي، بالاخره يه موقعيت بهتر هست كه بخواي باهاش مقايسه كني. اينو حتما تو خيلي از كارمندها ديدين، از كارمند نفت تا كارگر يه كارگاه ساده، همه شاكي ان. كارمندهاي ما مي نالن كه خوش بحال بانكيا و نفتيا كه بيمه شون خداس، مزاياشون سر به فلك ميكشه. با نفتيه كه صحبت ميكني ميناله كه حقوقمون كم شده، نظام هماهنگ وضعيتمونو ناهماهنگ كرده.....
 درسته كه اين مملكت كلا همه ناراضين، ولي آخه اين زندگي كه داره ميگذره چي، نميدونم، يكي كمكم كنه............

پ.ن: جسارتن بايد بگم، وقتي پست رو نوشتم اينترنت نداشتم ولي الان connect شدم، ظاهرا يه مشكلي بود كه رفع شد بحمد و قوه الهي. خداوند هيچ بنده اي رو بدون اينترنت نذاره، مخصوصن وقتي كه علافه!!!
تو شهر ما كه هنوز گازكشي نيومده، يه شغلي هست بعنوان نفتي. قديم تر ها با گاري بشكه هاي نفت رو مياوردن در خونه ها، ولي اخيرا با وانت نفت ميارن. بهرحال ميخواستم بگم كه منظورم از نفتي كارمندهاي وزارت نفته، نه اون نفتي هاي شهر ما.

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

اگه روزي، روزگاري ...


راستش از خدا (؟) كه پنهون نيس، از شما چه پنهون كه وقتي من سرِ حال باشم و ميزون، وقتي سر مستراح مي شينم معمولا يه جوابي يا نكته­اي كه گيرش بودم، مياد تو ذهنم. هيچ وقت يادم نميره وقتي كه برا كنكور سراسري ميخوندم و سر مسائل رياضي و فيزيك مي موندم و نميتونستم حلشون كنم، در بيشتر موارد، وقتي ميرفتم مستراح و يكم رو مسئله تمركز ميكردم، همزمان با عمل مطلوب "دفع" جواب مسئله نيز هولوپي به ذهن اينجانب خطور ميكرد!! مسخره اس نه؟؟؟ تازشم، شما فك كنين اگر در اين مملكت مستراح از نوع فرنگيش رايج بود، چقدر ذهن امثال اينجانب مؤثرتر به جواب هاي اساسي ميرسيد و چقدر از مشكلات مملكت حل ميشد(!!!)
نيم ساعت پيش هم كه جاتون خالي رفتم wc ببينم چه خبره كه همه ميرن (!)، و داشتم به دوستي (=يك دوست) فك ميكردم، ذهنم اين نكته رو زاييد:  "اگه روزي، روزگاري، جمهوري از نوع اسلاميش ممكن بشه، رابطه با جنس مخالف هم از نوع عرفي و اسلاميش دست يافتنيه!"

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

dialogue

ميگه: نمي خوام رابطه gf-bf با تو داشته باشم
ميگم: اين رابطه اي كه ما داريم چيه؟ bf-gf نيس؟
ميگه: نميدونم، تا اونجايي كه احساس گناه نكنم در مقابل خانواده م
ميگم: خانواده ت رضايت ميدن تا همين حدي كه الان با يه پسر اومدي بيرون؟
ميگه: نه، ولي تا اين حد رو به خودم اجازه ميدم رابطه داشته باشم
ميگم: چرا بخودت اجازه نميدي،با توجه به كشش رواني ت، رابطه بازتري داشته باشي؟
ميگه: اون خط قرمزمه و جلوترش بنظرم گناهه
ميگم: تو همين الانش هم خط قرمز رو رد كردي، خط قرمز جامعه، والدين و حتي خط قرمزي كه چندسال پيش برا خودت داشتي
ميگم: خوب همين روند رو داشته باش، و سعي كن خوب به اين خط قرمزا فك كني و بازنگري كني
ميگم: شايد بعضي خط قرمزا تبديل به تابو شده باشن، ولي تابو هم شكستنيه
ميگه: تو پسري، از محدوديت هاي يه دختر خبر نداري
ميگم: پس بشين تو خونه و حرفي از آزادي و تساوي و... نزن

رفت تو فكر ولي ديگه چيزي نگفتيم، تا همينجاش هم از يافتن هم-صحبتي كه اهل فكر و منطق باشه، كلي ذوق كرده بودم!

من و دوست دختر

من و دوست دختر
عجالتن در همين اول پست، با تمام وجود ميرينم تو اين اعتقادات و سنت هايي كه داريم. يا لااقل تو اكثرشون ميرينم! هر چه مي كشيم از اين عقب موندنمون از كل روند رو به رشد دنياس، از فرهنگ بگيرين تا صنعت. بنظر من، كشورهايي مثل ايران نه تنها از لحاظ صنعتي عقب موندن، بلكه از نظر فرهنگي هم عقب ­اند. اغلب ما، حتي همين نسل جوان و مانوس با نت، فك مي كنن ايراني ها آدماي معتقد و با فرهنگي هستيم. ولي من ميگم شايد يه زماني ايرانيا اينجوري بودن، ولي الان هيچي نيستيم، يعني هيچي ها! فقط يه مشت ادعا و يه طبل ايم كه فقط حرف مفت ميزنيم.
تو خوابگاه از اين بحث ها زياد مي شد، مخصوصا بحث روابط با جنس مخالف. از هم اتاقي هام كسي بود كه شاگرد اول رشته خودش بود و بعد از ارشد هم رفت دكترا. حالا اين آقاي استاد آينده يه رشته مهندسي رو تصور كنين و عمق آزادانديشي^ ايشون رو. ايشون دور از جون ما تجربه سكس داشت. ولي از وقتي اومده بود تهران برا ارشد و با ما انسان هاي فرهيخته (!) هم اتاق شده بود، رفته بود تو ترك. اگه با كسي هم دوست مي شد سريع به چشم ازدواج نگاه مي كرد نه سوء استفاده هاي رايج.  ولي مشكل و اساس بحث ما وقتي پيش اومد كه اين دوست عزيز ما نمي تونست بيشتر از يك ماه با يه دختر بمونه. مي گفت بنا به قدرت جذبي كه داره (انصافا خوش تيپ و خوش چهره بود) دخترا سريع جذبش ميشن و بعد از يه مدت خيلي راحت ميتونه حتي سكس هم داشته باشه باهاشون. اين باعث شده بود كه دوست جان ما زده بشه از دخترا و يجوري نااميد از جستن دختر مناسب برا ازدواج.بنظر من اكثر قريب به اتفاق پسرا همينطورن. يا مثلا وقتي ميشنون دختري قبلا با كسي دوست بوده دورشو خط مي كشن، با اونكه خودشون بارها سكس رو تجربه كردن. من خودمو فمينيست نميدونم ولي شايد تو تعريفاي اونا بگنجم. اين رفتار دقيقا نشون دهنده اينه كه اكثر پسرا بر عكس ادعايي كه دارن آزادانديش نيستن. سنت و عرف تا دسته تو مخ خرابشون نفوذ داره و دول طويلشون حاكم بر اعتقاداتشونه! بهش ميگم، آخه چطور به خودت حق ميدي تجربه سكس داشته باشي ولي طرفت حتما بايد باكره باشه؟!؟ ميگه تو خيلي ادعا روشن فكريت ميشه و خودت هم حاضر نميشي با همچين دختري ازدواج كني. بله،در اول آشنايي، اگه خودم تجربه سكس نداشته باشم ترجيح ميدم طرفم هم نداشته باشه،ولي اين يه شناخت كامل از طوف نيس.كلي-ترش هم اينه كه گذشته هر شخص به خوش مربوطه و بس. مهم اينه كه بخواد از وقتي با توئه چطور باشه و چقدر سازگاري داشته باشين. اگه شعور و تعهد باشه، قطعن خيلي از معضلات هم حل ميشه. بهش ميگفتم بجا اينكه هي حرف از پيشرفت علم و صنعت و وضع زندگي غرب بگي و شبانه روز با غبطه از مهاجرهاي ايراني ياد كني، يكم از آزادي هاي اعتقاديشون ياد بگير.

 بله، حق با شماس، اينجا از يه دين و مذهب حرف ميزنين كه تفاوتمون با غربي هاست. آخه تا كي بايد اين دين و مذهب مثل يه پرده، فكر و انديشه مون رو تاريك و محدود داشته باشه. حجاب نمونه عيني اين پرده است كه افتاده رو سر و بدن جنس زن. دختراي عزيز (امروزي-ترهاشون) ميگن ما خودمون انتخاب كرديم و اگه بخوايم هم كنار ميذاريم، يا حرف از فشارهاي زياد خانواده ميزن.
البته وضع دخترا هم تو اين موضوع روابط، تعريفي نداره. (عين همون حجاب) تو يه پست ديگه تناقض­هايي كه دخترا دارن تو روابطشون رو توضيح ميدم. (شايد هم اين پست هيچ وقت كامل نشه، چون خودتون كه شاهد هستين، مسير افكار من كاملا غيرخطيه، برا همينه كه نميتونم يه موضوع رو كامل كنم)

پ.ن: آزادانديشي بنظر من در درجه اول قائل شدن حق آزاد بودن برا هر كسي براي داشتن هر اعتقادي است تا اونجايي كه اعتقاداتش به كسي ضربه نزنه. (البته اگه آدمايي با اعتقادات من در جامعه آزاد باشن كه حرف بزنن، قطعن و يقينن نون خيلي از آخوندها و مفت خورهايي كه بهشون آويزونن، آجر ميشه) در درجه دوم هم آزاد انديش اونيه كه واقعا از مرز بي اعتقادي گذشته باشه. اين مرز، همون نقطه صفر، جاييه كه تمام اعتقاداتي كه بابا-ننه، جامعه و حكومت به خوردش دادن رو بذاره كنار و خودش بكمك عقل و علم ، راه و منش زندگيشو بيابه!