۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

بازم نميدونم كه ...

آخر وقته و 5شنبه! همه لينك هاي گودر رو هم خوندم، اينترنتم هم هنوز تموم نشده، بنابراين چاره اي جز نوشتن ندارم!!!
نميدونم اينكه حافظه م بده، خوبه يا بده؟!؟ سر نهار، يكي از همكارا كه 3-4 سالي از من بزرگتره، داشت اسم تمام كارتن ها و شخصيت هاشونو ميگفت، حتي شعرهاي ابتدايي رو هم يادش بود. باورش نميشد كه من هيچكدوم رو يادم نيس. يادم افتاد كه چقد زور ميزدم تا شعرهاي فارسي رو حفظ كنيم (اوناش كه مجبورمون ميكردن) و همچنين به اينكه بعضي وقتا چقد دلم ميخواد يه ترانه زمزمه كنم، ولي خاليِ خالي ام، انگار نه انگار كه هزاران بار ترانه هاي معين و هايده و .. رو گوش دادم!! حالا بهرحال، همينه كه هست، كاريش كه نميشه كرد. (همش فك ميكنم اينا رو قبلن هم نوشتم، ولي الان كه يادم نمياد، باداباد، آخرش آلزايمره ديگه:))))) )
دلم سفر ميخواد، ولي پول ندارم! مسخره اس، ولي ايرانه اينجا، ممكنه كه مجرد باشي و داراي كار، ولي پول فوق برنامه رو نداشته باشي!!
از خوندن اين كتاب دارم لذت ميبرم، "وضعيت آخر" نوشته تامس آ هريس و ترجمه اسماعيل فصيح. ديرم ميشه كه برم خونه و بيوفتم پاش. دارم يه چيزاي تازه ياد ميگيرم. برا خودم نظر ميدادم كه مرد و زن مطلق وجود نداره و هر انساني يه چيزي في-مابين اين دوتاس. يعني اگه مرد رو عقل كامل و زن رو نماد احساس كامل فرض كنيم، هر كسي يه جايي بين اين دو حد قرار ميگيره. از اين كتاب دارم ياد ميگيرم كه بهتره كه به چشم "والد" و "كودك" به اين دو تا حد نگاه كنم. بعد سومي هم هست كه بين اين دوتا قرار ميگيره و نماد عقل و تحليله.
جالبه، زندگي تا وقتي كه شوق آموختن داشته باشي، جالبه. حتي با خوندن يه كتاب، به همين سادگي!!!
ديگه حرفم نمياد، خالي ام، از اولش هم خالي بودم!

هیچ نظری موجود نیست: