۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

امان از دست این کودک و والد!

آره، يادگرفتن خيلي لذت داره، همون کاري که در مدت تحصيل در مورد دروس تخصصي انجام ندادم، يا اگه بودن هم، اون درسها انگشت شمارن. اما حالا، همونطور که انتظارشو داشتم، اين کتاب بسي داره حال ميده بهم، همون "وضعيت آخر". هدف اين کتاب تحليل رفتار مقابله و ياد دادن به آدميزادهايي شبيه من که بتونن ريشه تصميماتشون رو بفهمن و بتونن درست و منطقي تصميم بگيرن.
چيزايي که تا اينجا از اين کتاب و زندگي خودم درآوردم، ريشه 3تا از ترس هاييه که تو زندگيم داشتم، که البته ريشه در "کودک" اينجانب دارن و باعث بوجود اومدنشون رفتارها و حرف هاي "والد". که يکيشون رو تونستم کنترل کنم (ميخوام بگم يحتمل بصورت مادرزاد يه چيزايي در مورد اين والد و بالغ و کودک ميدونستم!!!) حالا اين3ترس چي ان: ترس از تاريکي، ترس از مارمولک، ترس از زلزله. لطفن نخندين، اينا رو بعد از کلي تعمّق فهميدم! "والد" من، که البته اکثر مواقع مادرم بوده، در همه اين موارد ما رو بصورت ناآگاهانه ميترسونده و اين ترس ها در "کودک" بدبخت من ذخيره شدن. مثلن برا اينکه مهارمون کنن و بشونن سر جامون، ميگفتن نرو تو زيرزمين, جن داره!!! يا وقتي يه زلزله کوچيک ميومد، چنان بابا مامان محترم از خود بيخود ميشدن، که ما بچه ها نمي فهميديم چطوري خودمونو در کسري از ثانيه پرت ميکرديم تو حياط. همين بساط در مورد مارمولک هم صادقه! (الان ميدونم ترس اونها هم مثلن از زلزله، ريشه در کودکيشون و زلزله سال 57 ط.ب.س داره) (مارمولک=دِيفِلِک!!!)

بهرجهت، يادم مياد 12-13 ساله بودم و ميخواستم بخودم اثبات کنم تاريکي ترس نداره. اون موقع ها تازه ياد گرفته بودم موتورسواري کنم. تمام فاميل ده بودن و ما هم هر آخر هفته ميرفتيم ده. يه شب بعد از غروب که هوا ديگه کامل تاريک شده بود، موتور ياماها سوپر 125 عموجان رو ورداشتم و گازيدم بسمت صحرا!! (گازيدم ايز کپي-رايتد باي عاطفه) البته شايد بشه گفت که کِرم موتورسواري داشتم، ولي بهرحال با خودم فک ميکردم که تو تاريکي همون چيزايي هستن که تو روز هم هستن و همزمان با موتورسواري ميخواستم اينو بخودم اثبات کنم. مهتاب هم نبود (يعني مثلن کاملن تاريک) و منم يه 2-3 کيلومتري از ده دور شده بودم. ميون باغها با موتور ميروندم و هي بخودم تلقين ميکردم که هيچي نيس يوسف، ببين مثلن اون چيز بزرگ که تو هوا داره تکون ميخوره يه درخت بزرگه، نه خا.يه هاي يه جن!!!! آهسته هم کرده بودم و دنده 1 ميروندم. در اين عوالم بودم که يهو يه صدا شنيدم (يا فک کردم يه صدا اومد) شبيه شکست چوب، آقا ما رو ميگي، نفهميدم چطور به موتور گاز دادم و به دنده 4 رسوندم، وقتي بخودم اومدم که تقريبن داشتم پرواز ميکردم و نزديک جاده اصلي بودم!
باري بهرجهت، "بالغ" بيچاره ام داشت درست کار خودشو مي کرد، ولي ترس هاي "کودک" جريان رو تغيير داد. بهرحال الان از تاريکي نميترسم، مطلقن ها! ولي او دو تاي ديگه رو، با اونکه بالغ ام بهم يه سري خوراک ها ميده و ميخواد که منطقي باشم، ولي درعمل ....
احساس عجز ميکنم، مخصوصن در مورد زلزله، هر لرزه خفيف که مثلن در حين خواب حس کنم، حتي در حد 0.005 ريشتر، عينهو جن-زده ها از خواب ميپرم و تپش قلب و اين برنامه ها. لرزه و مارمولک هنوز هم حضور مسمتر در کابوس هاي گهگاه من دارن. باشه، اشکال نداره، ببينيم چطور ميشه. (علي اگه اينجا رو ميخوني، يادم هست آقاجانم، حق کپي-رايتشو ميدم! J )
ولي هنوز نميتونم احساساتم و رفتارام در مورد رابطه با جنس مخالف رو تحليل کنم. فک ميکنمدر اکثر مواقع، بازي هايي رو انجام ميدم در رفتارها و تصميم هام که البته "کودک" گرامي باعثشونه. اگه حس و حالي بود و يادم بود و دوستان عزيز هم عاجزانه خواهش کردن، ادامه بحث در مورد بازي ها و ... رو خواهم گفت :))))))

يکي از دوستان محترم که به شُتر معروف بودن ميون ما، سال دوم ارشد، ديديم داره همه کتاب هاي اوريجينال و خفن کتابخونه رو کپي ميکنه. بهش گفتيم فلاني، آخه تو کي و کجا ميخواي اينهمه کتاب رو بخوني، اصن کجا ممکنه بدردت بخوره مثلن اين کتاب. در جواب ما ميگفت "اينا رو کپي ميکنم که بذارم تو کتابخونه م و به بچه ام پُز بدم و بگم، ببين باباجون، من همه اينا رو خوندم "!!!! (حامد، دهنت سرويس، خودت اومدي به ذهنم، تقصير خودته :)))))  )
حالا من هم اينا رو اينجا مينويسم، که مبادا يادم بره و در مورد تربيت بچه هام (!!!) حواسم باشه، آخه من از همين الان حضور آلزايمر و مرگ تدريجي سلول هاي مغزي نفهمِ آشغال رو دارم حس ميکنم.

۲ نظر:

عاطفه گفت...

میگم این دو سه شب پیش که زلزله اومد چی کار کردی ؟تنها هم که بودی ؟الان خوبی ؟زنده ای ؟سکته ناقصی، کاملی چیزی نزدی ؟

نادون خان گفت...

نه، هيچي نزدم، سنسورهاي زلزله نگارم كم آورده بودن در مقابل عمق خوابم!!