۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

غامض اندر غامض

فقط ميدونم كه اين هم از همون گره هاي ذهنيه كه اگه بهش زياد پر و بال بدي و هي ور بري، ميشه يه مسئله فلسفي كه كلي انرژي ميگيره ازت، ‌بدون اونكه جوابي داشته باشه در نهايت (حداقل در زمان حال)!
حالا اون مسئله غامض و لاينحل چيه،‌همون مسئله هميشگي،‌ولي به يه فرم جديد، ‌اينكه اينهمه آدم با اينهمه حجم توليد اطلاعات و اجناس،‌ دارن به كجا ميرن. يعني آخرش كه چي، همه ما تمام تلاشمونو مي كنيم كه فرد موفقي باشيم در رشته و تخصص مون و همه استعدادهامونو تا جايي كه ممكنه پرورش بديم و بقول معروف بسمت كمال خودمون حركت كنيم. نهايتش اينه كه مثلا من مي شم يه مهندسي كه با ايده ناب يه كار جديد راه ميندازم و يه محصول تك رو براي اولين بار تو دنيا توليد مي كنم. بعد كلي آدم رو درگير مي كنم،‌ بهشون يه حقوق بخورنمير ميدم، من روز به روز پول دارتر ميشم و همچنان ايده هاي اقتصاديم يكي پس از ديگري ميشكفن و هي داره سرمايه م زياد ميشه، اصلا جهنم و ضرر،‌فك كنين از بيل گيتس هم جلو زدم. تازه نكته اش اينجاس كه اون آدما هم از كارشون راضي ان،‌ چون بالاخره به پول احتياج دارن،‌تازه كجا بهتر از كمپاني معظم من، با اينهمه اسم و رسم و مزايا! يعني همه راضي ان،‌ حتي كلي مشتري دارم كه عشق برند كمپاني من ان!
بنظرمن اينجاس كه تفاوت آدما معلوم ميشه،‌ اون كارگره با خودش ميگه حالا كه كار خوبي دارم،‌ من ديگه چي از خدا ميخوام،‌ ميره مسجد و كليسا و كنيسه و خدا رو شكر ميكنه و تمام سعي شو ميكنه كه بقيه قوانين شريعتش رو بجا انجام بده كه آخرتش هم راست و ريس شه! من هم كه مدير كل كمپاني هستم و به ماوراء اعتقاد ندارم،‌در بهترين حالت،‌ عين اين بيل گيتس،‌ سعي ميكنم تكاملم رو در جهت كمك به آدم هاي نيازمند ادامه بدم (لابد شنيدين كه ميگن اوج بي نيازي وقتيه كه بدون هيچ توقعي به يه انسان كمك كني...) و اينجوري روان سوال-جو و ناآروم خودم رو آروم ميكنم.
ميدونين كي همه اينا ترواش ميكنه در مغزم؛ وقتي كه يه بطري نوشابه خالي رو كنار خيابون يا تو جوب مي بينم، يا وقتي خودم يه نايلون زباله ميذارم بيرون! شايد مسخره باشه ولي يكي از چيزايي كه روح منو خراش ميده وقتي شمال ميرم،‌ آشغالهاييه كه كنار خيابونا و جاده ريخته اس! آخه اين موجود 2پا داره چيكار ميكنه با خودش و اين كره زمين! يعني ممكن نيس شبيه اتفاقي كه برا دايناسورها افتاد و از روي زمين محو شدن،‌ يه روز هم برا خود انسان بيوفته، ‌ولي به دست خودش!
مخ نچندان تازه نفسم هنگ ميكنه وقتي به اين چرخه هاي توليد و چرخه توليد زباله فك ميكنم،‌ كه اينكه واقعا آخرش چي؟؟؟ همه دنبال رضايتيم، ولي به چه قيمتي، برآيند همه اين دويدن ها براي رضايت بكجا ختم ميشه؟؟ اصلا ختم ميشه يا ته نداره؟؟ كي ميدونه؟؟؟ اگه چيزايي كه بهش رسيدين يا بذهنتون ميرسه رو در كامنت ها بدين،‌ من رو مديون خودتون كردين (طبق يه حديث از يكي اماما!!!)

پ.ن: دوباره نمي خونم كه چي نوشتم،‌ چون اصلا مرتب كردن اينا و اينكه در يك جمله بگم مسئله چيه، كار من در اين لحظه نيس!

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

سلام بر عضله پروران محترم!

چند روزه كه دير ميگذره و آخر وقت مي مونم كه چيكار كنم. اول كه بخش كاري عوض شد، روابط و ضوابط و دستورالعمل ها و دستورالكردن هاي جديد اونقد زياد بودن كه ابدا متوجه گذران وقت نمي شدم ولي الان تا حدود زيادي به كار تسلط پيدا كردم. اولترا رو هم كه 2 هفته اس كار نميكنه و وبلاگ هاي باحالي كه از خوندنشون لذت ميبردم رو ديگه نميتونم بخونم، لامصبا گودر رو هم از كار انداختن!
ديشب برا اولين بار در طول حيات 26ساله رفتم جيم، و بعد از درد گرفتن عضلات نحيفم به منزل رجعت نمودم! تو باشگاه، تا نيم ساعت نخوديشون بودم، كه بعد يكي دو نفر ديگه تو مايه هاي خودم اومدن و بعد از اون من شروع كردم به نگاه كردن به اينا كه يكم روحيه از دست-رفتم برگرده! باشد كه ما نيز از شدت حجم عضلات نتوانيم از هر دري بگذريم!!
زياده عرضي نيس، فقط ميخواستم مثل اون جريان استارت زبان آموزي، استارت جريان عضله پروري خودم رو هم ثبت كنم.

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

آرش ، خدايي!

سلام بخودم كه هنوز زنده ام و شما دوست عزيز خاموش و روشني كه وبلاگم رو يا ميخوني يا از كنارش ميگذري، كمثل عابري كه از جلو ويترين مغازه اي ميگذره و فقط يه نگاه سر-سري بش ميندازه.
امروز آمدن بابا ايرج به كارخانه محقر ما مجال داد كه من هم از كار بزنم و برم سراغ تفريح لذتبخشي كه مدتي بود ازش محروم بودم و يقينا نيز به اين زوديا فرصت نكنم اينقد برم سراغش، ريدر! رفتم از يكسال پيش وبلاگ مهاجرت به آمريكا رو خوندم و انصافن چه حالي هم كردم، هم با اطلاعات و قصه هاش و هم با خودم كه به اينجا رسيدم! بله، جديدا خيلي دارم با خودم حال ميكنم. بهرحال اگر نوشته جالب ميخواين، بنظر من اين وبلاگ و آرشيوش يكي از بهترين مطالبيه كه ممكنه گير بيارين. بقيه دوستان هم كه انگار تو ترك تشريف دارن و آپ نميكنن.

پ.ن: اولش كه اين پست رو نوشتم ميخواستم كلي چيزميز بنويسم در حد مثنوي ولي پشيمون شدم و عن ام گرفت ولي دوباره كه شروع كردم به خوندن وبلاگ مهاجرت به آمريكا دوباره مصمم شدم كه اين پست رو از خودم در كنم. ميدونم هيچكدوم از شما نميرين و به اندازه من وقت نمذارين برا خوندن، حالا يا بدليل گشادي يا كارداشتن، ولي بهرحال ميخواستم فرياد بزنم "آرش، خداييييييييييييييييييييييييي"