فقط ميدونم كه اين هم از همون گره هاي ذهنيه كه اگه بهش زياد پر و بال بدي و هي ور بري، ميشه يه مسئله فلسفي كه كلي انرژي ميگيره ازت، بدون اونكه جوابي داشته باشه در نهايت (حداقل در زمان حال)!
حالا اون مسئله غامض و لاينحل چيه،همون مسئله هميشگي،ولي به يه فرم جديد، اينكه اينهمه آدم با اينهمه حجم توليد اطلاعات و اجناس، دارن به كجا ميرن. يعني آخرش كه چي، همه ما تمام تلاشمونو مي كنيم كه فرد موفقي باشيم در رشته و تخصص مون و همه استعدادهامونو تا جايي كه ممكنه پرورش بديم و بقول معروف بسمت كمال خودمون حركت كنيم. نهايتش اينه كه مثلا من مي شم يه مهندسي كه با ايده ناب يه كار جديد راه ميندازم و يه محصول تك رو براي اولين بار تو دنيا توليد مي كنم. بعد كلي آدم رو درگير مي كنم، بهشون يه حقوق بخورنمير ميدم، من روز به روز پول دارتر ميشم و همچنان ايده هاي اقتصاديم يكي پس از ديگري ميشكفن و هي داره سرمايه م زياد ميشه، اصلا جهنم و ضرر،فك كنين از بيل گيتس هم جلو زدم. تازه نكته اش اينجاس كه اون آدما هم از كارشون راضي ان، چون بالاخره به پول احتياج دارن،تازه كجا بهتر از كمپاني معظم من، با اينهمه اسم و رسم و مزايا! يعني همه راضي ان، حتي كلي مشتري دارم كه عشق برند كمپاني من ان!
بنظرمن اينجاس كه تفاوت آدما معلوم ميشه، اون كارگره با خودش ميگه حالا كه كار خوبي دارم، من ديگه چي از خدا ميخوام، ميره مسجد و كليسا و كنيسه و خدا رو شكر ميكنه و تمام سعي شو ميكنه كه بقيه قوانين شريعتش رو بجا انجام بده كه آخرتش هم راست و ريس شه! من هم كه مدير كل كمپاني هستم و به ماوراء اعتقاد ندارم،در بهترين حالت، عين اين بيل گيتس، سعي ميكنم تكاملم رو در جهت كمك به آدم هاي نيازمند ادامه بدم (لابد شنيدين كه ميگن اوج بي نيازي وقتيه كه بدون هيچ توقعي به يه انسان كمك كني...) و اينجوري روان سوال-جو و ناآروم خودم رو آروم ميكنم.
ميدونين كي همه اينا ترواش ميكنه در مغزم؛ وقتي كه يه بطري نوشابه خالي رو كنار خيابون يا تو جوب مي بينم، يا وقتي خودم يه نايلون زباله ميذارم بيرون! شايد مسخره باشه ولي يكي از چيزايي كه روح منو خراش ميده وقتي شمال ميرم، آشغالهاييه كه كنار خيابونا و جاده ريخته اس! آخه اين موجود 2پا داره چيكار ميكنه با خودش و اين كره زمين! يعني ممكن نيس شبيه اتفاقي كه برا دايناسورها افتاد و از روي زمين محو شدن، يه روز هم برا خود انسان بيوفته، ولي به دست خودش!
مخ نچندان تازه نفسم هنگ ميكنه وقتي به اين چرخه هاي توليد و چرخه توليد زباله فك ميكنم، كه اينكه واقعا آخرش چي؟؟؟ همه دنبال رضايتيم، ولي به چه قيمتي، برآيند همه اين دويدن ها براي رضايت بكجا ختم ميشه؟؟ اصلا ختم ميشه يا ته نداره؟؟ كي ميدونه؟؟؟ اگه چيزايي كه بهش رسيدين يا بذهنتون ميرسه رو در كامنت ها بدين، من رو مديون خودتون كردين (طبق يه حديث از يكي اماما!!!)
پ.ن: دوباره نمي خونم كه چي نوشتم، چون اصلا مرتب كردن اينا و اينكه در يك جمله بگم مسئله چيه، كار من در اين لحظه نيس!