۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

لعنتي.......

مث مرغ پر كنده تو خونه ميرم و ميام! يخ روعوض ميكنم، ولي مطمئنم چند روزي طول ميكشه فقدان اين دندون كيري برا دهنم عادي شه...
هي هم بخودم دلداري ميدم بهتر كه تنهايي نادون خرفت، اگه الان يكي پيشت بود، باز ميخواستي باهاش جرف بزني و بدتر ميشد خونريزيش...
حالال تا كي بايد اين خون هاي لعنتي رو ببخورم؟؟ اي لعنت تو روحت....................

لعنتي...

چون خيلي مهمه\ دارم در اين وضغيت مينويسم! با يه دست و اون دست ديگه يخ رو صورتم نگه داشته.
درد! مريضي! توانايي آدم رو كم ميكنهظع اونجلس كه كم مياري و ناخودآگاه و بطرز غيرقلبل كنترلي دوس داري يكي پيشت باشه و ازت پرستاري كنه.
امروز چهارمين دندون سالم ام رو كشيد و ناجورترينش رو. دندون عقلم. خداوند هم عجب بي غقلي بوده كه همچين دندون احمقانه و اضافه اي رو تو دهن ما گذاشته! اي تو روحت!
2 ساعت پيش كشيدم. دكتره\ در عرض 10 دقيقه دو تكه اش كرد و بخيه زد و داد دستم يه دندون نصف شده رو. خواستم نگه ش دارم، ولي بس كه حالم بد بود\ انداختمش دور. اونموقع خيلي حاليم نبود، خواستم برم خونه خاله\ ديدم اونا هم خودشون كلي دردسر دارن و از يه طرف گفتم هرجور شده\ از پس اش بايد بربيام تنهايي.
بستني و هندونه و ... خريدم و اومدم خونه، تا اينكه 15 دقيقه پيش پانسمان رو ورداشتمف يعني بي حسي رفت، مجبور شدم وردارمش و يه مسكن بخورم. خيلي تخمي بود، اي لعنت! خيلي! تا الان كه يه ذره مسكن ها اثر كرد، بخودم پيچيدم، باشد كه بواسطه همين دردها با سالار شهيدان محشور شم! رسما دارم هزيون ميگم...

۱۳۹۰ خرداد ۷, شنبه

نامه اي به ر . ر.

سلام ر.
ببين،‌ميدونم حوصله اراجيف منو نداري (خود-له-كني اوليه بود) ولي خب،‌ديدم بهت نگم مديونتم!
اخيرا به يه نتيجه تلخي رسيدم، و هر چه هم ميگذره،‌برام مشهودتر و قطعي تر ميشه.
شدم مث اون موقع هاي تو (و طبيعتا الانت) در مورد رابطه با دختر. البته نه اينكه فك كني الگوبرداري كردم و اين برنامه ها،‌دست روزگار ناجوانمرد ما رو به اين سمت كشيد! اولش كه حاليم نبود دارم به چه سمتي ميرم، ولي  الانه ديگه تا خرخره شدم اون مدلي.
حالا اين مدل چيه؟
اين مدل،‌ مدل معروف توئه كه،‌تو هر كلاس و مكان بافرهنگي، سريع ميتوني با دخترا ارتباط برقرار كني.(نه مدل تو خيابون و پارك) راحت ميشي نقطه تكيه-گاه كلاس. لينك بين پسرا و خودشون و پسرا و دخترا و حتي دخترا و دخترا. حالا مشكلش چيه؟ مشكل اينجاس كه تو محور ميشي همه جا،‌چون يه-رو هستي،‌چون شفاف هستي،‌ چون قصد و مرضي نداري! يعني اخلاقن اصلا شبيه مدل هاي رايج تو ايران نيستي ديگه. دختر رو بخاطر ك...ش نمي بيني،‌پسر رو بخاطر پول و پله اش نمي بيني،‌صرفن عادت كردي همه رو به چشم انسان ببيني و متاسفانه ديگه نميتوني مث هم-وطنات بچشم ترتيب-دادن كسي رو ببيني! اگه هوس ترتيب دادن هم داشتي،‌ دوست داري دوطرفه و با رضايت و باشعور و با يه سابقه عاطفي باشه،‌ نه از راه رسيده ....
بهرحال،‌ چش-اتو درد نيارم با خوندن اين اراجيف،‌ نميگم احساس تنهايي ميكنم،‌برعكس با تنهايي-ام (البته فيزيكي نه منتالي) خيلي هم حال ميكنم ولي يه وقت هايي واقعن لازم داري با جنس مخالف باشي. دوس داري يكي از اون جنس دركت كنه و دركش كني، حال كنين و زندگي رو بعضي وقتا با هم تجربه كنين!‌ولي يه مشكل وجود داره،‌تو راست ميگي، تو زيادي رك و روراستي، ميشه گفت در حد يه احمق! اينقد كه ديگه دخترا بهت نزديك نميشن زياد، حتي اونايي هم كه حدس ميزني بايد متفكرتر و ذهني بازتري داشته باشن هم،‌در نهايت مي بيني جذب همون پسري ميشن كه كمتر فك ميكنه و بيشتر دورغ ميگه و بيشتر به تيپ-اش ميرسه!
جالبش اينجاس كه تو بخاطر صداقتت،‌ميشي مشاور و همه دردشونو بت ميگن،‌ ولي به خودت كسي نزديك نميشه از نظر عاطفي،‌چون اصلا ياد نگرفتن با كسي كه فقط بلده راست بگه نزديك شن، فقط چون مطمئنن خائن نيستي،‌همه چي رو بهت ميگن، حتي خصوصي ترين ها رو!
اصلا بخودم اجازه نميدم بگم؛،اينا اشتباه ميكنن،‌ولي عاجزم از برقراري يه رابطه نزديك! عاجز!
اينا رو بتو گفتم،‌ جون ميدونم درك ميكني،‌چون تجربه كردي،‌ خيلي جلوتر از من به اينا رسيدي.
دوستي دارم شهرام نام،‌ دوستش دارم چون روراسته باهام،‌ نماينده اين نسله،‌ به جرات ميتونم بگم اون موفق تر از من هست و خواهد بود در اين جامعه.‌ اگر حوصله و مجالي،‌مفصل در موردش خواهم نوشت. شايد خصوصي براي تو

ممنون كه چشم دادي به حرفام
تا بعد ها

۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

سفرنامه

اين اولين سفرنامه-مه كه دارم مي نويسم و طبيعتن هيچ مورد استفاده اي ندارد بجز ثبت چرندياتم. اين هم مدل منه، كه تو 27 سالگي دارم با اين "اولين" هاي بظاهر بسيار  پيش پا افتاده حال ميكنم.

سفرنامه خود رو با شعري كه نميدونم از كيه و بسي براي من خاطره انگيزه-اس، شروع ميكنم:

"آقای راننده. آقای راننده ، آقای راننده. یالله بزن به دنده. برو به سمت تهرون. می خوام برم تلویزیون ..."

باور بكنيد از بدو ورودم بتهران، اينقد شور و شوق داشتم كه در حد كلاه قرمزي تو اون صحنه اتوبوس نزديك بالاوپايين بپرم و اين شعر رو بخونم. (لازم بذكره در اون لحظه اين شعر اومد به ذهنم و با خودم مرورش ميكردم و پوزخند خفيفي به شيوه مجانين بر لب داشتم)
9:30 صبح جمعه مورخ 30 ارديبهشت، با پرايد و بهمراه خاله و شوهر خاله و پسر خاله بسمت تهران راه افتاديم. هدف:دكتر متخصص كودكان. من كه ديدم مطب دكتر تو وليعصر، جلو صدا و سيماس، قبل از راه افتادن زنگ زدم خانه معلم دركه و اونجا يه اتاق رزرويدم. شب ساعت 9:30 اول تهران بوديم، يعني اول افسريه. ميشد يه راست از آزادگان و بعد نواب و بعدهم چمران مث آدميزادا برم، ولي گفتم ميخوام از تو شهر برم تا  جاهايي كه ميشناسمشون و ازشون خاطره دارم رو دوباره ببينم، چون ديگه فرصت نميشه. ميخواستم از اتوبان رسالت (چند متري خونه عمه) بيام و از ونك برم بالا، كه يجا تو اتوبان بسيج اشتباه كردم و افتادم تو منطقه زير پيروزي. يه چند دقيقه اي تاب خوردم تا رسيدم به ابوذر كه فهميدم كجاييم و ... خلاصه اينكه اومديم تا پارك وي و بعدهم چمران و خروجي ولنجك و ميدون دانشگاه و دركه! ولي بس كه هيجانزده بودم، تا رسيديم، گفتم من شام ميخورم ولي ميرم پايي تو دركه يكم در جوِ جمعه شب هاي دركه وول بخورم. ولي وقتي شام خوردم، توان بيرون رفتن در خود نديده و ترجيح دادم بكَپَم! تا صبح زودتر بيام بيرون و يه سر بتونم برم دانشگاه. صبح، 7 نشده، زدم بيرون و با ميني بوس هاي دركه (كه بازهم خيلي نوستاليژيك تشريف دارن) اومدم تا سر وليعصر و تا پارك وي رو تو وليعصر كنار جوب آب قدم زدم و از اونجا تاكسي نشستم تا گيشا! تو تاكسي همانند لحظه بدو ورودم به تهران، و بلكم صدچندان، با لبخندي ابلهانه مسحور مناظري بودم كه بسرعت از كنارم ميگذشتن. جالب بود كه كنار چمران، از اونجايي كه خونه هاي محله گيشا چسبيده به اتوبان شروع ميشه رو يه ديوار بلندي شيشه اي كشيده بودن! يه ديوار به ارتفاع 3-4 متر و بطول بيش از 1000 متر! لابد برا كاهش صداي اتوبان! همچين يه نموره حظ كردم. بهرحال به اين نيمه شمالي شهر كه خوب ميرسن، بقيه هم كه زياد مهم نيستن، طرفدار احمدي.نژادن بيشترشون !!!!!! گيشا به يارو 1000 تومان دادم و يكم صبر كردم تا بقيه شو بدم، يه چند ثانيه اي راننده-هه بهم زُل زد تا متوجه اشتباهم بشم. سريع راهمو كشيدم و رفتم. تازه بعد از حساب كتاب هايي كه كردم، فهميدم زيادم نگرفته، 500-600 به 1000 زياد هم نابجا نبوده با اين تورم و ريدمالي كه اين اوباش كردن تو اين مملكت. رفتم دانشگاه و اول از همه صاف رفتم دانشكده به اميد فرَج! اميد داشتم كه استادم يكم خرتر شده باشه و بتونم زمينه رو فراهم كنم برا گرفتن recomendationاش، كه اميدم مانند اميد اباعبدالله تبديل به يـﺄس شد و من هم بيخيال اين موجود و توصيه نامه هاي تخمي-تخيلي اش شدم، خب چاره اي هم ندارم. بعد از صرف چاي-كيك در فروشگاه با يكي از هم-اتاقي هاي اسبق (كه ورودي 85 ارشد بود و الان در حال دفاع از تزشه!!! عليرضا گوريل رو ميگم، نميشناسين، نه؟؟ خب چيز زيادي از دست ندادين)، دانشگاه رو به اتفاق يكي ديگه از دوستام بسمت ميدون وليعصر و خوابگاه ترك كردم. حيف اينكه اين وسط بخاطر فك زدن يا اين يار، از ديدن مناظر بديع و بي بديل خيابوون فاطمي و پارك لاله و وزارت تقلب در انتخابات بي نصيب موندم. يكسالي بود كه خوابگاه نرفته بودم، در بدو ورود 4عدد دوچرخه اعلاي كورسي ديدم و دستگاه واكس-زن كه عنقريب بود با صورت برم تو ديوار . بهرحال با فك سالم رسيدم به اتاق و هم اتاقي هاي سابق رو رويت كردم. يه ساعتي مسخره بافتيم و تعريف كرديم و چايي خورديم. بقول مسعود، اگه 1000 سال بعد هم بياي خوابگاه هيچي عوض نميشه!! كتري و ليوان هايي كه هميشه كف اتاقن. لباس ها و تيپ هاي آدماش و بهم ريختگي اتاقا كه با اونا تو ذهنت عجين شدن. دوباره با دلي پر از اندوه بهمراه همان يار (=مسعود) اونجا رو هم ترك كرده تا بسمت دركه برگردم و خونواده  محترم خاله كه استرحتشون رو كرده بودن رو بردارم ببرم بيرون، تا يه خريد مختصري بكنيم. با اتوبوس هاي راه آهن-تجريش رفتم محموديه پياده شدم و با همون ميني بوس هاي مذكور (كه اين دفعه هم از شانس-ام بلافاصله اومد) برگشتم دركه. خاله اينا، قبل از اينكه من برسم رفته بودن تو ميدون دركه و منتظر من. باهم رفتيم و تو يكي از همون كافه هاي دم پل نشستيم و يه چاي و قليون زديم. و پس از پرداخت مبلغي مبسوط، رفتيم كه اتاق رو پس داده و بريم بسمت تجريش. تجريش رفتيم چون هم نزديك بود، هم تو طرح نبود، هم خودم دلم ميخواست برم اونجا. بعد از يه ساعت چرخيدن تو بازارهاي اونجا، سوار شديم و رفتيم بسمت مطب دكتر. از اينجاش ببعد درواقع همون دليل اصلي سفر بود. خلاصه تا 8 درگير معاينه و عكس گرفتن و آزمايش و اين برنامه ها بوديم و 8:30 تهران رو بسمت تهران تركيديم. صبح يكشنبه ساعت 11 رسيديم مشهد و  من مستقيم اومدم سر كار. ولي ساعت 5 بعدازظهر كه رسيدم خونه، ديگه رمقي نداشتم برا زنده بودن. افتادم تو جام كه يه چرتِ يه ساعته بزنم، ولي تا 6 صبح خوابيدم!! و اينگونه بود كه اين سفر به يه ركورد عجيب در خواب هم منجر شد. بهرحال الان كه دوشنبه ساعت 4 مي باشد، پرانرژي و با دلي پر اميد آماده رفتن زير دست دندون پزشك و زبان و كار و ...

پ.ن. : اومدم اين پست رو به دليل ناراحتي ام از دليل واقعي اين سفر ننويسم. ولي ديدم چه ربطي داره، زندگي بشر هميشه مخلوطي از شادي ها و غم ها بوده، حالا چشم ام كور دنده ام نرم، بايد هر دو رو تحمل كنم و به معقول ترين روش مديريت كرد. ولي تف به اين عقل كه خريت چه حالي ميده! پسرخاله م يه قسمت رگ هاي قلب اش شكل نگرفته، مادرزاد، سالم و خوب هست ولي پر انرژي و پرتحرك نيس. چون قلبش كشش نداره. بچه هم لاغر هست ولي بايد مدام مواظبش بود ديگه. شايد قابل عمل كردن باشه، شايدم نه كه احتمالا بايد بره تو نوبت اهداء قلب. يعني ممكنه بتونه با همين مشكل سال هاي سال بدون هيچ مسكلي با مراقبت هاي مداوم زندگي كنه، ولي آدم از خودش ميپرسه چرا؟؟ وقتي گريه ها و زجه هاشو ميبيني برا اينكه نذاره ازش عكس بگيرن، بخاطر انژيوي كوفتي درد داشته براش، اونموقع كه تو انسان مثلا عاقل يه بغض مياد دم حلق-ات و ميخواد خفه ات كنه، اونجاس كه مدارهات قاطي ميكنه و عقل و احساس رو بهم ميريزه و يه مخلوط غيرقابل هضم و فهم-ي رو تحويلت ميده كه نميدوني بايد باهاش چيكار كني! و باز توئي و جدال هميشگي عقل و احساس...
پ.ن: باز هم پي نوشتي كه خودش به اندازه يه پست بود!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه

مگه آدميزاد هم خر ميشه؟؟؟ كاش ميشد!

آخر وقت روز 5 شنبه، 29 ارديبهشته. كارخونه مديرش چينه و مواد هم نيس و خط ها خوابيده! منم كار دارم برا انجام دادن، حداقل كار غيركاري، ولي اصلن حوصله اش نيس. يعني با اطلاع كامل از اينكه دارم غُر ميزنم دارم ميگم. ميشد برم يكم سزچ كنم تو دانشگاهها، ميشد زبان بخونم، ميشد ... ولي عميقن حسش نيس!
فردا دارم با خاله م و شوهرش ميرم تهران. دارن ميرن تهران برا دكتر، منم بعنوان راهنما. اين هفته شروع خوبي برا زبان خوندن بود، ولي بگا رفتم، چه بگارفتني. متوسط 6-7 ساعت در شبانه روز خوابيدم، كه برا من ركورد بحساب مياد. نميتونم بفهمم من تنبلم كه نميتونم درس و كار رو با هم انجام بدم، يا ميتونم و بايد زمان بدم بخودم، يا اصلن اين دو تا جمع شدني نيستن؟! بهرحال گذشت زمان همه چي رو معلوم ميكنه.
خوه بهم ريخته اس و ظرفهايي كه از اول هفته مونده بود رو ديشب به زحمت شستم. لباس و كتاب ها تو خونه پخش و پلاس. 2-3 ماهه كه جارو نكردم خونه رو. فقط بصورت جزئي با جارودستي. لباس هاي زمستونيم هم هنوز تو اتاق اينور و اونور افتادن. حياط متروك و كثيف و بهم ريخته اس. كولر سرويس نيس، بايد اونو هم تميز و راه اندازي كنم. حالا طي اين 2 هفته 2-3 تا كتاب زبان هم خريدم كه نميدونم كجاي دلم بذارم. خودمونيم ها، آدميزاد خيلي عجيبه ها، حتي برا خودش!!!!
دلم سفر ميخواد، استراحت، لم دادن، شنا، بي مسدوليتي، فرار، ...
تهران رفتنم هم نميتونه زياد باحال باشه، چون نميشه اينا رو كه تنها بذارم. تازه اگه ميشد و وقت داشتم، بايد ميرفتم دانشگاه و دنبال ك.ون دادن به استاد و  جلوجلو آماده كردن استارت كاراي اپلاي! ولي اين رو هم نميتونم، چون دلم سفر ميخواد، استراحت ... نه درس حين كار رو!
حالا يه زماني بود كه زندگي رو آفرينش خدا ميدونستم و خودمو با فحش دادن به اون راحت ميكردم. البته فحش كه نه، جسارت ميشه، غر ميزدم. ولي الان كه همه چي رو از خودم و بقيه انسانا و شانس ميبينم، چاره اي بجز خودم ندارم. اينا رو هم مينويسم و ميدونم كه كمكي به خستگي الانم نميكنه، ولي شايد يه روز اومدم و خوندم و جالب بود برام. مثلا 7-8 سال ديگه كه كار تو ايران خوابيده و رفتم دِه و همراه زن و بچه فرضي تو زمينا خشك داريم جون ميكنيم و نون جُو ميخوريم، يهو ياد وبلاگم ميوفتم و ميام ميخونم و ... عجب فيلمي ميشه!
عجب جفنگ هايي گفتم، فقط نميدونم چرا اينهمه زور ميزنم غُر نزنم و مث خر غُر ميزنم؟؟؟ واقعا چرا؟؟؟ يعني من خرم؟؟؟ ظاهرم كه شبيه خر نيس، تازه بود هم مگه چي ميشد. خيلي هم خوب بود، راحت بار ميكشيدم و روز به روز قويتر ميشدم و مخ و تفكر و تعقل هم تعطيل!

پ.ن: ميشد كلي حرفهاي درست و حسابي تر برا بچه-ام بنويسم، آخه چه گناهي داره بياد و اين جفنگ هاي باباش كه 15 سال پيش گفته رو بياد بخونه! ولي كون لق بچه فرضي، دوس دارم بيام و از اين تريبون پالس منفي پخش كنم و زرت و زورت كنم! اصولن زيادي زور بزني مث سيستم نباشي، سيستم بگات ميده و از هم ميپاشي.
تا پست بعدي خداحافظ باباجونم!!

پ.ن.2: رسما ديوانه شده ام ها :D

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

آپتيميست اُر پسيميست؟

طبق معمول پست خود را با گل-واژه "نميدونم كه" آغاز ميكنم.
نميدونم اين ديدي كه الان بهش رسيدم و دارم باهاش زندگي ميكنم، درسته يا نه، مثبت انديش ام يا منفي انديش يا واقع گرا؟؟
الان كه تقريبا 3 ماهه اومدم به واحد مهندسي، هر هفته كارمون اينه كه فرمول مواد رو عوض كنيم و از اين كائوچو بريم به اون كائوچو و دو هفته بعدش دوباره فرمول رو برگردونيم و ... البته در مورد كائوچو بحث روشنه، ما پول نداريم يا روابط تجاري در حال قطع شدنه كه نميتونيم خريد كنيم، وگرنه سپلاير مشكل خاصي در تامين كائوچو نداره مگر بحث هاي تحريم!
ولي فقط بحث كائوچو تنها نيس، روغن و دوده و بقيه مواد هم دوره اي كم مياريم. حالا چرا بايد اينجوري بشه؟ چرا دوده و روغني كه توليد داخله رو بايد كم بياريم؟ دو حالت داره، يا اون سپلاير مواد داره و پارت.لاستيك پول نداره بش بده، يا ما پول داريم و او نميتونه توليد كنه. حالا باز بايد ديد چرا ما پول نداريم و چرا ما وقتي پول داريم اونا نميتونن توليد كنن؟ ما پول نداريم چون ايران.خودرو و سايپا پول نميدن و اونا توليد نميتونن بكنن چون مواد اوليه بهشون نميرسه. حالا چرا ايران خودرو و سايپا پول نميدن و چرا سپلايرها مواد اوليه ندارن؟ اينجاس كه ميرسي به سر مامله، مه به بدنه اصلي مافياي كلفت حكومتي وصله و سياست هاي احمقانه دولت.
يكم پيچيده شد. مثالش براي دو جالت فوق اينه: همه ما تقريبا مطمئنيم كه كلي از پولي كه برا خريد خودرو ميپردازيم سهم آقا و نوچه هاش ميشه و اين مقدار ثابته، فرض كنيد 40درصد، از يه طرف هم يه تورم داريم كه در اقتصاد ما نهادينه و عادي شده. ولي وقتي قيمت خودرو مطابق تورم بالا نره، طبيعتا به مرور خودروساز پول كم ميار و كمرش خم ميشه (ديگه خودتون فك كنين چرا قيمت خودرو نميتونه همگام با تورم بره بالا) خب اينجوري ميشه كه پرداخت هاش به قطعه ساز ها مدام به تعويق ميوفته. خب اينكه از دليل پول ندادن خودروسازها. برا بحث سپلايرهاي دوده و روغن، دولت تصميم ميگيره ظرفيت پتروشيمي ها و پالايشگاه ها رو ببره رو بنزين، بخاطر اينكه بگه تحريم هاي غرب به تخممون هم نيس! نتيجه اين ميشه كه مثلا مواد اوليه كمتري به توليد كنندگان روغن و دوده داخلي ميرسه. اين اتفاق دقيقن برا تنها كائوچوي داخلي يعني SBR هم افتاد.
حالا چرا اينا رو گفتم. امروز داشتم تو يه درس زبان ميخوندم كه مثبت انديشي و منفي بافي رو مقايسه ميكرد. من واقعا لذت ميبرم از اين آموزش گام به گام يه فرهنگ، يه نگاه، يه زبان! مثلا اينا رو ميگه:
You unexpectedly inherit $5,000
  1. $5000 isn't  going to change my life.
  2. Great! I can buy a few luxuries that I couldn't afford before.
  3. This must be my lucky day – I think I'll buy a lottery ticket.
حالا باز "نميدونم كه" من با اين برداشت ها و نگاهم، شبيه كدوم يكي از اين گزينه ها هستم. خيلي دوست دارم مث گزينه c باشم!

پ.ن: چقد دوس دارم اين روزا بيشتر بنويسم، البته برا دل خودم، نه برا خواننده تخيلي ام. ولي وقتش نيس. يجايي يه زماني خونده بودم كه "وقتي پول داري، وقت نداري و وقتي وقت داري، پول نداري ..." حالام من "وقتي كار نداشتم و دانشجوي لق دولتي بودم و وقت داشم، انگيزه نداشتم و حالا كه...."

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۱, چهارشنبه

......

هميشه سعي كردم جلو خودم رو بگيرم و از هرگونه اعصابخُردي كه منجر به بالارفتن صدا ميشه، پرهيز كنم. طرف هرمدل كه صحبت ميكرد، مي گفتم اشكال نداره، من چرا بيام اعصابم رو خرُد كنم، اصلا بن چه خط خوابيد يا فلان ماده جواب نداد يا چرا علي ميخواد ترتيب زن محمود رو بده!
تا اينكه امروز طرف حساب ما تو كارخونه مشتري كه مثلا داشت كامپاند ما رو تست ميكرد، ميگم چرا برا تست بچه هاي مهندسي تون رو نبردي تو خط، با همون لحن طلبكارش ميگه"مهندس تو بما گفتي به مهندسي مون هم خبر بدم؟؟" اول اومدم مث هميشه تحمل كنم، ولي نشد و از دستم در رفت و يارو رو شستم گذاشتمش كنار. كه لاشي، وقتي خط تون ميخوابه كه ما همه مدلي بايد در خدمت باشيم، تو ايميلم هم كه نوشتم بحرانيه شرايط، مي بيني كور كه نيستي مهندسي تون هم تو سي سي يه.... خلاصه، بعدش كه گوشي رو گذاشتم، با خودم فك كردم كه آدميزاد همينجوري رنگ و روي يه سيستم رو به خودش ميگيره. اگه يه-رنگ نشي، قطعا بايد بخاطر رفتار متفاوتت فشار تحمل كني و دير يا زود هم مي بري. نبايد بگم، چون همينه كه هست، ولي "حالم بهم ميخوره از ....."
بله رامين جان، نبايد فك كنم اونور همه چي پرفكته و ديگه هيچ بشري غيرسيستمي عمل نميكنه، ولي همون كه گفتم، "ما بخت خويش آزموديم در اين دام بلا، كون لق اش برو جاهاي ديگه رو هم آزمايش كن!!!!!"
 
پ.ن: اين نوشته رو تموم نكرده بودم كه همون طرف ايميل زد كه
جناب آقای مهندس ح.
با سلام
با توجه به اینکه تست این کامپاند در شرایط عادی اسپک وروتین خط در دور درب 206 جواب نداد این مورد هم اکنون در اختیار تیم واحد محترم مهندسی قرار گرفته وبا تتمه کامپاند مذکور بوده در حال تست در این قطعه میباشد.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

غُر نزنم چيكار كنم؟!


از صبح كه ميام، عين خري كه با بارش تو گِل گير ميكنه، ميام ميوفتم پشت سيستم و همينجور كه كار سرم خراب ميشه و منم بدون هيچ مقاومتي همه رو با آغوش باز قبول ميكنم! خريت شاخ و دم كه نداره، آخه اصلا دليلي نمي بينم كه قبول نكنم! من كه نميخوام اينجا باشم و هرچه بيشتر قبول كنم بيشتر ياد ميگيرم، اشتباه بكنم يا نتونم انجام بدم، با گردن برافراشته ولي پُشت خَم ميگم "خب مي بينين كه، كارام چقد زياده ... "
يه زماني كه تو خوابگاه داشتم مي پوسيدم، اصلا تصور نمي تونستم بكنم تا خرخره تو كار بودن يعني چي. وقتي ميخوام يه تنفسي بخودم بدم، عينهو زماني ميمونه كه دارم از 2متري زير آب ميام بالا كه نفس بگيرم، يه دقيقه طول ميكشه پنجره هايي كه باز دارم رو مينيمايز كنم و بتونم به اينترنت كانتك شم و يه ايميل چك كنم، كه در همون حال باز هم يه كاري مياد "مهندس 202 تموم شد، از كدوم دوده ميتوني جاش استفاده كني.... مهندس شُل كن كه ... "
عصرها هم كه يا مستقيم ميرم خونه كه اگه بتونم خودمو سر پا نگه دارم و يه دوش بگيرم، شايد بتونم از شبم يكم استفاده كنم و يخورده زبان بخونم. اگه برم كلاس زبان هم كه خيلي هنر كنم بتونم تا آخر كلاس متمركز شم و دو كلمه ياد بگيرم. همكلاسي ها ميگن، خستگي از سر و روت مي باره، ميگم نباره هم خودم كه مي فهمم. بعد از اينكه هفته پيش سفر تهرانم رو بخاطر ماموريت مدير واحد (كه البته بعدش فهميدم به يه مرخصي تبديل شده) كنسل كردم و در كِش و قوس اين بودم كه آيلتس بخونم يا تافل، دارم به اين فك ميكنم كه بهشون بگم از اول مرداد نميام ديگه. حالا جدا از اينكه به تخم اينا هست كه من مي مونم يا نه، برا خودم سخت شده تصميم گيري. اصلا حس ميكنم اونقد خسته م و ذهنم تعطيله كه نمي تونم درست به اين موضوع فك كنم و عواقبش رو بسنجم. يك سال خونه نشيني در شهرستان و اپلاي و زبان و مقاله و .... ترس داره، اگه نشد چي؟؟ اگه نتونستم مهر سال ديگه برم؟؟ اگه نتونستم جايي رو پيدا كنم؟؟ اگه نتونستم نمره زبان رو بيارم؟؟ بله، كار نشد نداره، ولي آخه الان هنگ ام، شايد يه چيزايي رو نديده باشم! حيف نيست موقعيت فعلي رو خراب كنم؟؟ اين استارت مهاجرت نيست؟ اينكه شروع كني به ريسك كردن و گذشتن از چيزايي كه معنا ميدن به زندگيت، عادت كردي به داشتنشون.
خودمونيم ها، مجردي هم عالمي داره!
 
 
دوست عزيزي كه اينجا رو ميخوني، ممنون ميشم اگه اشتباهي در رايتينگ دارم تذكر بدي، قطعا مديونت خواهم بود.
 
Yes, I'm tired. This is all I wanted that I can’t think anymore to mental subjects! But I couldn’t, I'm not so forceful. Anyway, I know I'm complaining but I practice, practice to learn surviving and living and English too!