۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

سفرنامه

اين اولين سفرنامه-مه كه دارم مي نويسم و طبيعتن هيچ مورد استفاده اي ندارد بجز ثبت چرندياتم. اين هم مدل منه، كه تو 27 سالگي دارم با اين "اولين" هاي بظاهر بسيار  پيش پا افتاده حال ميكنم.

سفرنامه خود رو با شعري كه نميدونم از كيه و بسي براي من خاطره انگيزه-اس، شروع ميكنم:

"آقای راننده. آقای راننده ، آقای راننده. یالله بزن به دنده. برو به سمت تهرون. می خوام برم تلویزیون ..."

باور بكنيد از بدو ورودم بتهران، اينقد شور و شوق داشتم كه در حد كلاه قرمزي تو اون صحنه اتوبوس نزديك بالاوپايين بپرم و اين شعر رو بخونم. (لازم بذكره در اون لحظه اين شعر اومد به ذهنم و با خودم مرورش ميكردم و پوزخند خفيفي به شيوه مجانين بر لب داشتم)
9:30 صبح جمعه مورخ 30 ارديبهشت، با پرايد و بهمراه خاله و شوهر خاله و پسر خاله بسمت تهران راه افتاديم. هدف:دكتر متخصص كودكان. من كه ديدم مطب دكتر تو وليعصر، جلو صدا و سيماس، قبل از راه افتادن زنگ زدم خانه معلم دركه و اونجا يه اتاق رزرويدم. شب ساعت 9:30 اول تهران بوديم، يعني اول افسريه. ميشد يه راست از آزادگان و بعد نواب و بعدهم چمران مث آدميزادا برم، ولي گفتم ميخوام از تو شهر برم تا  جاهايي كه ميشناسمشون و ازشون خاطره دارم رو دوباره ببينم، چون ديگه فرصت نميشه. ميخواستم از اتوبان رسالت (چند متري خونه عمه) بيام و از ونك برم بالا، كه يجا تو اتوبان بسيج اشتباه كردم و افتادم تو منطقه زير پيروزي. يه چند دقيقه اي تاب خوردم تا رسيدم به ابوذر كه فهميدم كجاييم و ... خلاصه اينكه اومديم تا پارك وي و بعدهم چمران و خروجي ولنجك و ميدون دانشگاه و دركه! ولي بس كه هيجانزده بودم، تا رسيديم، گفتم من شام ميخورم ولي ميرم پايي تو دركه يكم در جوِ جمعه شب هاي دركه وول بخورم. ولي وقتي شام خوردم، توان بيرون رفتن در خود نديده و ترجيح دادم بكَپَم! تا صبح زودتر بيام بيرون و يه سر بتونم برم دانشگاه. صبح، 7 نشده، زدم بيرون و با ميني بوس هاي دركه (كه بازهم خيلي نوستاليژيك تشريف دارن) اومدم تا سر وليعصر و تا پارك وي رو تو وليعصر كنار جوب آب قدم زدم و از اونجا تاكسي نشستم تا گيشا! تو تاكسي همانند لحظه بدو ورودم به تهران، و بلكم صدچندان، با لبخندي ابلهانه مسحور مناظري بودم كه بسرعت از كنارم ميگذشتن. جالب بود كه كنار چمران، از اونجايي كه خونه هاي محله گيشا چسبيده به اتوبان شروع ميشه رو يه ديوار بلندي شيشه اي كشيده بودن! يه ديوار به ارتفاع 3-4 متر و بطول بيش از 1000 متر! لابد برا كاهش صداي اتوبان! همچين يه نموره حظ كردم. بهرحال به اين نيمه شمالي شهر كه خوب ميرسن، بقيه هم كه زياد مهم نيستن، طرفدار احمدي.نژادن بيشترشون !!!!!! گيشا به يارو 1000 تومان دادم و يكم صبر كردم تا بقيه شو بدم، يه چند ثانيه اي راننده-هه بهم زُل زد تا متوجه اشتباهم بشم. سريع راهمو كشيدم و رفتم. تازه بعد از حساب كتاب هايي كه كردم، فهميدم زيادم نگرفته، 500-600 به 1000 زياد هم نابجا نبوده با اين تورم و ريدمالي كه اين اوباش كردن تو اين مملكت. رفتم دانشگاه و اول از همه صاف رفتم دانشكده به اميد فرَج! اميد داشتم كه استادم يكم خرتر شده باشه و بتونم زمينه رو فراهم كنم برا گرفتن recomendationاش، كه اميدم مانند اميد اباعبدالله تبديل به يـﺄس شد و من هم بيخيال اين موجود و توصيه نامه هاي تخمي-تخيلي اش شدم، خب چاره اي هم ندارم. بعد از صرف چاي-كيك در فروشگاه با يكي از هم-اتاقي هاي اسبق (كه ورودي 85 ارشد بود و الان در حال دفاع از تزشه!!! عليرضا گوريل رو ميگم، نميشناسين، نه؟؟ خب چيز زيادي از دست ندادين)، دانشگاه رو به اتفاق يكي ديگه از دوستام بسمت ميدون وليعصر و خوابگاه ترك كردم. حيف اينكه اين وسط بخاطر فك زدن يا اين يار، از ديدن مناظر بديع و بي بديل خيابوون فاطمي و پارك لاله و وزارت تقلب در انتخابات بي نصيب موندم. يكسالي بود كه خوابگاه نرفته بودم، در بدو ورود 4عدد دوچرخه اعلاي كورسي ديدم و دستگاه واكس-زن كه عنقريب بود با صورت برم تو ديوار . بهرحال با فك سالم رسيدم به اتاق و هم اتاقي هاي سابق رو رويت كردم. يه ساعتي مسخره بافتيم و تعريف كرديم و چايي خورديم. بقول مسعود، اگه 1000 سال بعد هم بياي خوابگاه هيچي عوض نميشه!! كتري و ليوان هايي كه هميشه كف اتاقن. لباس ها و تيپ هاي آدماش و بهم ريختگي اتاقا كه با اونا تو ذهنت عجين شدن. دوباره با دلي پر از اندوه بهمراه همان يار (=مسعود) اونجا رو هم ترك كرده تا بسمت دركه برگردم و خونواده  محترم خاله كه استرحتشون رو كرده بودن رو بردارم ببرم بيرون، تا يه خريد مختصري بكنيم. با اتوبوس هاي راه آهن-تجريش رفتم محموديه پياده شدم و با همون ميني بوس هاي مذكور (كه اين دفعه هم از شانس-ام بلافاصله اومد) برگشتم دركه. خاله اينا، قبل از اينكه من برسم رفته بودن تو ميدون دركه و منتظر من. باهم رفتيم و تو يكي از همون كافه هاي دم پل نشستيم و يه چاي و قليون زديم. و پس از پرداخت مبلغي مبسوط، رفتيم كه اتاق رو پس داده و بريم بسمت تجريش. تجريش رفتيم چون هم نزديك بود، هم تو طرح نبود، هم خودم دلم ميخواست برم اونجا. بعد از يه ساعت چرخيدن تو بازارهاي اونجا، سوار شديم و رفتيم بسمت مطب دكتر. از اينجاش ببعد درواقع همون دليل اصلي سفر بود. خلاصه تا 8 درگير معاينه و عكس گرفتن و آزمايش و اين برنامه ها بوديم و 8:30 تهران رو بسمت تهران تركيديم. صبح يكشنبه ساعت 11 رسيديم مشهد و  من مستقيم اومدم سر كار. ولي ساعت 5 بعدازظهر كه رسيدم خونه، ديگه رمقي نداشتم برا زنده بودن. افتادم تو جام كه يه چرتِ يه ساعته بزنم، ولي تا 6 صبح خوابيدم!! و اينگونه بود كه اين سفر به يه ركورد عجيب در خواب هم منجر شد. بهرحال الان كه دوشنبه ساعت 4 مي باشد، پرانرژي و با دلي پر اميد آماده رفتن زير دست دندون پزشك و زبان و كار و ...

پ.ن. : اومدم اين پست رو به دليل ناراحتي ام از دليل واقعي اين سفر ننويسم. ولي ديدم چه ربطي داره، زندگي بشر هميشه مخلوطي از شادي ها و غم ها بوده، حالا چشم ام كور دنده ام نرم، بايد هر دو رو تحمل كنم و به معقول ترين روش مديريت كرد. ولي تف به اين عقل كه خريت چه حالي ميده! پسرخاله م يه قسمت رگ هاي قلب اش شكل نگرفته، مادرزاد، سالم و خوب هست ولي پر انرژي و پرتحرك نيس. چون قلبش كشش نداره. بچه هم لاغر هست ولي بايد مدام مواظبش بود ديگه. شايد قابل عمل كردن باشه، شايدم نه كه احتمالا بايد بره تو نوبت اهداء قلب. يعني ممكنه بتونه با همين مشكل سال هاي سال بدون هيچ مسكلي با مراقبت هاي مداوم زندگي كنه، ولي آدم از خودش ميپرسه چرا؟؟ وقتي گريه ها و زجه هاشو ميبيني برا اينكه نذاره ازش عكس بگيرن، بخاطر انژيوي كوفتي درد داشته براش، اونموقع كه تو انسان مثلا عاقل يه بغض مياد دم حلق-ات و ميخواد خفه ات كنه، اونجاس كه مدارهات قاطي ميكنه و عقل و احساس رو بهم ميريزه و يه مخلوط غيرقابل هضم و فهم-ي رو تحويلت ميده كه نميدوني بايد باهاش چيكار كني! و باز توئي و جدال هميشگي عقل و احساس...
پ.ن: باز هم پي نوشتي كه خودش به اندازه يه پست بود!

۱ نظر:

ناشناس گفت...

in pey neveshtesho o mixture aql o ehsasesho kheylii doost dashtaam. beneviiiis , jaye manam beneviiis.

regards,
ART