۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه

مگه آدميزاد هم خر ميشه؟؟؟ كاش ميشد!

آخر وقت روز 5 شنبه، 29 ارديبهشته. كارخونه مديرش چينه و مواد هم نيس و خط ها خوابيده! منم كار دارم برا انجام دادن، حداقل كار غيركاري، ولي اصلن حوصله اش نيس. يعني با اطلاع كامل از اينكه دارم غُر ميزنم دارم ميگم. ميشد برم يكم سزچ كنم تو دانشگاهها، ميشد زبان بخونم، ميشد ... ولي عميقن حسش نيس!
فردا دارم با خاله م و شوهرش ميرم تهران. دارن ميرن تهران برا دكتر، منم بعنوان راهنما. اين هفته شروع خوبي برا زبان خوندن بود، ولي بگا رفتم، چه بگارفتني. متوسط 6-7 ساعت در شبانه روز خوابيدم، كه برا من ركورد بحساب مياد. نميتونم بفهمم من تنبلم كه نميتونم درس و كار رو با هم انجام بدم، يا ميتونم و بايد زمان بدم بخودم، يا اصلن اين دو تا جمع شدني نيستن؟! بهرحال گذشت زمان همه چي رو معلوم ميكنه.
خوه بهم ريخته اس و ظرفهايي كه از اول هفته مونده بود رو ديشب به زحمت شستم. لباس و كتاب ها تو خونه پخش و پلاس. 2-3 ماهه كه جارو نكردم خونه رو. فقط بصورت جزئي با جارودستي. لباس هاي زمستونيم هم هنوز تو اتاق اينور و اونور افتادن. حياط متروك و كثيف و بهم ريخته اس. كولر سرويس نيس، بايد اونو هم تميز و راه اندازي كنم. حالا طي اين 2 هفته 2-3 تا كتاب زبان هم خريدم كه نميدونم كجاي دلم بذارم. خودمونيم ها، آدميزاد خيلي عجيبه ها، حتي برا خودش!!!!
دلم سفر ميخواد، استراحت، لم دادن، شنا، بي مسدوليتي، فرار، ...
تهران رفتنم هم نميتونه زياد باحال باشه، چون نميشه اينا رو كه تنها بذارم. تازه اگه ميشد و وقت داشتم، بايد ميرفتم دانشگاه و دنبال ك.ون دادن به استاد و  جلوجلو آماده كردن استارت كاراي اپلاي! ولي اين رو هم نميتونم، چون دلم سفر ميخواد، استراحت ... نه درس حين كار رو!
حالا يه زماني بود كه زندگي رو آفرينش خدا ميدونستم و خودمو با فحش دادن به اون راحت ميكردم. البته فحش كه نه، جسارت ميشه، غر ميزدم. ولي الان كه همه چي رو از خودم و بقيه انسانا و شانس ميبينم، چاره اي بجز خودم ندارم. اينا رو هم مينويسم و ميدونم كه كمكي به خستگي الانم نميكنه، ولي شايد يه روز اومدم و خوندم و جالب بود برام. مثلا 7-8 سال ديگه كه كار تو ايران خوابيده و رفتم دِه و همراه زن و بچه فرضي تو زمينا خشك داريم جون ميكنيم و نون جُو ميخوريم، يهو ياد وبلاگم ميوفتم و ميام ميخونم و ... عجب فيلمي ميشه!
عجب جفنگ هايي گفتم، فقط نميدونم چرا اينهمه زور ميزنم غُر نزنم و مث خر غُر ميزنم؟؟؟ واقعا چرا؟؟؟ يعني من خرم؟؟؟ ظاهرم كه شبيه خر نيس، تازه بود هم مگه چي ميشد. خيلي هم خوب بود، راحت بار ميكشيدم و روز به روز قويتر ميشدم و مخ و تفكر و تعقل هم تعطيل!

پ.ن: ميشد كلي حرفهاي درست و حسابي تر برا بچه-ام بنويسم، آخه چه گناهي داره بياد و اين جفنگ هاي باباش كه 15 سال پيش گفته رو بياد بخونه! ولي كون لق بچه فرضي، دوس دارم بيام و از اين تريبون پالس منفي پخش كنم و زرت و زورت كنم! اصولن زيادي زور بزني مث سيستم نباشي، سيستم بگات ميده و از هم ميپاشي.
تا پست بعدي خداحافظ باباجونم!!

پ.ن.2: رسما ديوانه شده ام ها :D

هیچ نظری موجود نیست: