۱۳۹۰ دی ۵, دوشنبه

و باز هم روابط ...


 و بالاخره دوباره نوشتنم آمد! حرف كه زياد است، ولي تخمش را ندارم عين حقيقت. رفته ايم يه گهي خورده ام و آدرس وبلاگ را به كسي داده ام كه از ترس او و برداشت هاي كاملا متفاوتش ديگر نميتوانم از هرچيزي بي پروا بنگارم. بنابراين زبان در كام برده و در آن حوزه هايي تفت ميدهم كه مرا آزادي عمل باقي است هنوز!! والا به ابالفضل! البته زر اضافي است. اين روزها اگر گوزم هم بيايد قطعا به رابطه اي كه در آن هستم و نيستم برميگردد.
استاتوس بهش ميگن ديگه، همينا كه ملت تو فيسبوك تفت ميدن تو پيج-شان! بانو زيتون يك دانه داده بود در اين باب كه سالها پيش وقتي هنوز خيلي آرمانگرا بوده، ميون دوستاش آرزو كرده بوده كه كاش يه آپارتمان چند طبقه و واحدي داشت كه ميداد واحدهاشو به دختر-پسرهاي جووني كه تازه با هم آشنا شدن تا برن اون تو با هم فارغ از هر گونه گير و گوري بتونن س.ك.س كنن تا بفهمن كشش شون بهم جنسيه يا نه! بعبارتي آيا بعد از ارضاشدن جنسي آيا هنوز نيز بهم كشش دارند؟!
منو ياد يه نظر تخماتيك خودم انداخت،‌كه چقد آرزو كرده بودم كاش جي اف ام اهل خودارضايي بود!!! كه ميشد ازش بخوام حس اش رو بمن يا بعبارتي كشش رو بمن، قبل و بعد از خودارضايي ازش ميپرسيدم! و اينگونه آشكار ميشود بر انسان كه دليل اصلي كشش در 99درصد روابط جنسي ميباشد و قطعا پس از ارضاي جنسي، بهرنحوي، كم رنگ خواهد شد اين كشش هه!! اون يه درصد باقيمونده هم باز ميل جنسي حرف اول رو ميزنه ولي خب اينقد حاليشون بوده كه بتونن تو مسائلي غير جنسي هم  اونقد اشتراك بسازن باهم كه حتي پس از ارضاشدن هم بازهم كلي همو دوست داشته باشن.
و باز فك ميكنم چه نكته مهمي رو كشف كردم!!! و بايد ديد چهار صباح ديگر كه اينقد شق و رق نباشم اينقد از نقش كشش جنسي در روابط زر خواهم زد؟!

۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه

همينجور تخمي تخمي يا همون "به همين سادگي"!

-          شاش دارم در حد تيم ملي ايران، همه تيم هاش!
-          جملات آتي رو، ديروز كه با خودم رفته بودم جاغرق و كنار رودخونه و روي مسير پوشيده از برگ هاي زرد و نارنجي مي قدميدم، با خودم مينوشتم انگار تو ذهنم.
-          گوه خوردم كه مشهد از اين نظر كه يه جايي مث دركه و دربند نزديك شهر نداره كه با دو خط عوض كردن برسي به دل طبيعت و كوه و قدم زدن و اين تشكيلات
-          هوا عالي، مناظر توپ، خلوت، فقط اوايل مسير رودخونه پر از زباله است، حتي نايلكس ها بزرگ بنام يه گروه كوهنوردي كه ميخواستن مثلا زباله ها رو از طبيعت جمع كنن
-          چقد خوب شد جلو بخاري و پشت سيستم ولو نشدم، حسابي داشتم ميرفتم تو لاك هميشه تعطيلي هام. بزحمت كندم از جام و حاضر شدم و موزيك-پلير رو برداشتم و 2تا سيب و نارنگي كه گذاشته بودم بيرون رو يكم ورنداز كردم، ديدم كونشو ندارم كوله،‌نابلون يا هيچ كوفت ديگه اي دست بگيرم. فقط نارگي رو انداختم تو جيب كاپشن رزا-يي ام و زدم بيرون.
-          45دقيقه بعد رسيدم جاغرق، بعد از طرقبه.
-          اصلا فك نميكردم از اونجايي كه ما هميشه سر خر رو كج ميكرديم و برميگشتيم هنوز كلي رودخونه و باغ ها ادامه داره و تا حداقل 5كيلومترش رو ميشه با ماشين اومد.
-          مسير رو 40 دقيقه كه اومدم، زباله هاي تك و توك نشون ميده كه خيلي كم ملت ميان تا اين قسمتا.
-          كلا از خود طرقبه، يه "كال" با عرض زياده كه رودخونه از وسط مياد،‌اوايلش پر از خونه و هتل و آدميزاده، اينجاهاش كه الان من رسيدم فقط باغه. درخت ها: چنار ... نميدونم اسم بقيه شونو!!!
-          يه جا در مسير رودخونه، جلوش يه سد كوچك زدن برا سرعتِ سيل رو گرفتن احيانن. آب پشت اش جمع شده و روي آب پر از برگ هاي چناره. درخت هاي ... (نميدونم باز اسمشونو) و خورشيد پشت شون منظره بديعي رو خلق كردن. يه نهر آب هم از كنار مسير مياد. چند دقيقه اي ميرم لب آب مي ايستم و غرق در فضا ميشم. ميام كه به راهم ادامه بدم در مسير رويايي،‌ سر يه كوچه باغ ميرسم، يه 206 جلو كوچه پارك كرده و تو كوچه،‌يه آقاي چاق از يه دختر-پسر در حال عكس گرفتنه. دختره يه جين آبي روشن و يه تي شرت حلقه آستي صورتي رنگ پوشيده و تو بغل پسره است در حاليكه دست هاشو باز كرده سمت آسمونه! جالب انگيزناك بود خداي من!
-          از تك و توك بشرهاي بومي كه بهشون ميرسم، با توجه به اينكه مسير قابل ملاحظه اي رو اومدم، ميپرسم كه  تمام زمين هاي دو طرف رودخانه صاحب دارن، حواب مثبته، خب احمقم، اگه صاحاب نداش كه اونهمه درخت نبود تا حتي فاصله 100 متري از رودخونه!!!
-          تقريبن حالت مدهوشي در مناظر و صداي گوش نواز آب داره جاي خودشو به خستگي مفاصل پا و اخطار معده خالي ميده و من بخودم نهيب ميزنم كه چندمين باره كه مياي كوه و به اين نتيجه ميرسي حتي اگه شده 4تا تخمه و يه كف دست نون بردار با خودت! راه زيادي رو اومدم، با لباس و كفش نامناسب، تقريبا 2ساعته كه دارم راه ميرم.
-          ديگه باغات و مسير واقعن به بكري ميزنه. ولي حسابي گرسنه مه. مث يه حيوون گرسنه كه دنبال طعمه ميگرده، چشم-فريبي مناظر رو بيخيال ميشم و ناخودآگاه-وار (!!) چشم رو درختا دنبال يه خوردني ميگرده.
-          اسكن موفقيت آميز بود. نگاهم رو يه شاخه نحيف درخت آلو خركي (؟!) قفل ميشه. آلوهايي كه نميدونم اسم شون چيه و پوست تخمي دارن و توشون تقريبن فقط آبه! زردن و قرمز. تو محوطه بالايي سعدآباد (بسمت موزه برادران اميدوار) هم پر هست كه يه بار با بچه هاي خوابگاه يه پاتك دانشجويي زديم بهشون. بهرحال از اينا ديدم كنار مسير نه دقيقن، 5متر داخل درخت ها! خشك شده بودن سر شاخه ها، بسيار مشعوف شدم. آلوخشكه، آنهم به گونه طبيعي. نانجيبانه شروع كردم به كندن و خوردن!
-          آلارم معده ام هنوز نخوابيده كه چشمام رو 2تا آلبالو قفل ميشن. آره، آلبالو! با اينكه سه ماه از فصلش گذشته تو اين منطقه. اون دو تا رو كه تقريبا خشك شدن، اونور تر چنتا تازه ش هم هست. واي خداي بزرگ!! ميدونم كه هستي!! وگرنه آخه كدوم كسخلي اينا رو اينجا گذاشته بمونه؟! 15-20 دقيقه گذشته و من در حال آلبالوخوردنم،‌ همنجوري خاكي و تندتند بدون وقفه! بالاخره آلارم معده خاموش شد و چراغ سبز سيري روشن شد.
-          ديگه جلوتر نميرم. ساعت 2:30 است و تا برسم بمحل سوارشدن اتوبوس، يه ساعت و نيم راه برم (با توجه يه شيب موافق)
-          جلوتر سه تا سگ گله، در حد خر-گرگ، نزديكه كه ترتيبمو بدن. چوپونه خودشو ميرسونه و با كلماتي نامفهوم آرومشون ميكنه. يه حال و احوالي ميكنم و دوباره درباره صاحاب-دار بودن اين باغ ها حتي در اين فاصله از جاغرق سوال ميكنم، كه البته جوابش بازم مثبته و با نگاهش بهم ميفهمونه كه خيلي احمقم كه فك كردم اينجا ممكنه به زمين بي صاحاب برسم!! اون ته نگاهش حتي كلمه كس-مغز رو هم تونستم بخونم!
-          وسط راه ام تقريبا كه عن ام ميگيره،‌يعني آلارم عن روشن شده! خيالي نيست، فقط ديگه در اوج قله 120درصدي لذت از فضا و منظره نميتونم باشم بواسطه همين 2مثقال عنِ منتظرِ دفع!
-          خوشحالم كه پنج شنبه تعطيلم رو پشت سيستم در حال گودر خوني تلف نكردم و به مرادم كه همانا گشتن در طبيعت بود و نشئه شدن از مناظر، رسيدم!
-          10:50 از خونه زدم بيرون و 5:15 عصر رسيدم خونه. همينجور تخمي تخمي يه حالي بردم و يه كوهكي هم زدم!

۱۳۹۰ آبان ۵, پنجشنبه

يه اعتراف سختيه ...

خسته گي ديشب به حد اعلا رسيده بود! اصلا نا نداشتم بشينم برا دو دقيقه،‌خوابم هم خواب سنگين و خوبي نبود.
بيخيال، بعد از غر اوليه، بايد بگم كه امروز از 5شنبه هاي تعطيله و تصميم گرفتم نمونم خونه. ميخوام يه چاي بخورم و برم سمت جاغرق، تا ته اش برم، اگه كوه موهي اون نزديكا بود برم بالا، نبود هم تا طرقبه پياده برميگردم تا يكم حس بيرون مشهد بودن بهم دست بده،‌بلكم بدنم توهم زد اومده مسافرت، و هفته كاري بهتري رو شروع كنه!!! ولي قبلش ميخوام يه چيزي رو كه ديشب بهش رسيدم رو بگم. با شهرام رفته بودم قليون كشي، ياد اين افتادم كه هميشه چقد اعصابم خورد ميشه از اين جمله دخترا كه "من دوست ندارم طرفم فقط به بدن من چش داشته و شعورات و كمالات منو نبينه"‌به زبون خودماني، "منو يه سوراخ بمنظور كردن توش نبيته" بعد ديدم من هم همواره تو اين 4-5 سال اخير شبيه اين جملات رو برا خودم بكار ميبردم، ولي در يه زمينه ديگه "من دوس ندارم با يكي كه مراوده ميكنم، مدرك تحصيليم و اسم دانشگاه هايي كه توش تحصيل كردم فقط به چش اش بياد و كمالات و نظريات ام رو نبينه" يجور خود-كم-بيني مزمن،‌ يه جور فلسفه كس-شعر! والاا،‌من هم به ريدن به خودم عادت كردم، اين پست هم روش.
حالا بماند كه بجز جفنگ چيزي تحصيل نكرديم، ولي واقعا اين سابقه تحصيلي من جزئي از شخصيت من نيست كه بايد ديده شه؟ بدن يه دختر يكي از مهمترين فاكتورهايي نيست كه بايد بحساب بياد؟
شايد مشكل اونجاييكه كه اين مدرك ها و ظواهر ميشه همه چيز در قضاوت. ملت منو بصورت يه خرخون عينكي لاغرمردني خرهوش مي بينن كه ارشد داره از يه دانشگاه دولتي! يا ملت فلان خانم رو بصورت يه كس يا كوني يا سينه اي مي بينن كه داره راه هم ميره از قضا! درست عين اون فيلم چارلي چاپلين كه تو قطب شمال با يه يارو ديگه از گرسنگي همو بصورت يه مرغ آماده خوردن ميديدن همو!
و اينكه بايد اعتراف كنم كه من هم يكي از همين ملتي هستم كه بعضي انسان ها رو بصورت آلت تناسلي مجسم-شده مي بينم. پس چه باك كه اونا هم منو بصورت خرخون خرهوش ....

۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه

هيچي همينطوري

سه شبه دارم ساعت 12 مخوابم. يعني عملا دارم زير 7ساعت در شبانه روز ميخوابم. از ديروز مدام ميخوام عصباني شم. تحمل ام خيلي كم شده. ولي مثلا يكشنبه و شنبه اينجوري نبود حالم. از اون وضعيت هاي روانيه كه مدام دوس دارم مث نقل و نبات به زمين و زمان فحش نثار كنم: "ريدم تو اين زندگي تخمي، شاشيدم تو اين مملكت سگ-صاحاب گوه، كييرم تو دهن احمدي..."
آيا واقعا دليلي وجود داره كه وقتي حالم خوب نباشه نيام و اينجا فحاشي نكنم. فك كنم اونايي كه دارن ملاحظه خواننده هاي ثابت يا گذري يا آشناي وبلاگشون رو ميكنن، بايد خيلي بدبخت باشن. يكي شون هم خودم هستم كه هنوز جرات نكردم از تجربه هاي ... بنويسم!

۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

شق-درد!!!

تماس همچنان با جي اف سابق برقرار است، انگار نه انگار يه سال پيش چه دعوايي كرديم و چه گند و گوهي راه انداختم من! واقعا نادونيِ آدميزاد و بعضن تحمل كم اش كار رو به چه جاهاي باريكي كه نميكشونه!
بگذريم. همانگونه كه از عنوان پيداست باز هم ميخوام اعتراف كنم. كم مونده برم مث سنت آگوستين وردارم يه كتاب اعترافات بنويسم! واللاااا!
بايد اعتراف كنم من در رابطه هايي كه با دخترها داشتم (حالا هركي ندونه ميگه چه حرفه ايه اين ديگه)، اونهايي كه يه جورايي بهشون نزديك بودم، نه مثلا همكلاسي يا همكارم(!!!)، همواره از يه مشكل رنج ميبردم. احمقانه اس ولي دراين لحظه يادم نيست كه قبلا هم در جفنگ-هام بهش اشاره كردم يا نه. به اين مشكل در اصطلاح عاميانه "شق-درد" ميگويند. (راستي بنظر شما اين جاكشا اين كلمه شق رو ميتونن فيلتر كنن؟؟ فك نكنم، چون اصطلاحات ديني همچون شق القمر هم داريم، هه هه :)) ) اينكه چرا اينجوري ميشدم خوب جوابش معلومه، بخاطر ميل جنسي ام به طرف بوده. و اين درد معمولا در ناحيه بيضه و ناشي از نعوظ (يا نعوز يا نعوض يا نعوذ يا همون شق خودمون) مداوم بدون تحربك مستقيم بمنظور ارضاء  كامل بوجود مي آمد. تو تجربه هاي اول، به مدد آموزش هاي كامل جنسي كه همه ما در دوران تحصيل داشتيم، اصلا نميدونستم چرا بعد از اينكه از پيش دوست دخترم ميام تخم هام درد ميگيره يا حالم گرفته است و سردرد بدي ميگيرم. كلا شب اش تا صبح بشه حالم دگرگون بود. تا اينكه خيلي اتفاقي مسئله رو با داداشم مطرح كردم، به گمانم بعد از بهم زدنم با سارا بود، و از توضيحات برادر گرام متوجه شدم كه درد ناشي از فشاريه كه در ناحيه تخم ها برا بيرون دادن مني بوجود مياد. بهرحال بعد از اون آموزش سنتي و مدل نسل به نسل فهميدم كافيه در هر موقعيتي نذارم زياد شق بمونه. قاعدتا ما هم كه اهل بحث و منطق و گفتمان، وقتي طرف از اولش گفته بود سكس تعطيل، راهي بجز كمك گرفتن از دست خود برايم باقي نمي ماند. آخ كه بعدش چه احساس راحت و خوبي داشتم و با آرامش و بدون هيچگونه فشار فشوري با طرف حرف بزنم. به زبون همه-فهم:جق ميزدم و خلاص،‌ديگه از درد ناشي از شق خبري نبود.
ولي دردسر اصلي، كه همواره در رابطه هم پر رنگ ميشد و باعث بهم خوردن رابطه، اين بود كه معمولا طرف همچين حسي نداشت! ميدونم خانما كه شق نميكنن، ولي هيچ جا تو نوشته ها و حرف ها نشنيدم كه مثلا يه دختر بگه "تو رابطه ام با دوس-پسرم مرتب ك..س ام خيس ميشد" يا چه ميدونم يه نشونه ديگه اي از ارگاسم! بنابراين همواره اين بُعد از شخصيت يا رفتار يا اصلا همون "خودارضايي بمنظور اجتناب از شق-درد" مخفي مي موند!
به وراجي افتادم، داشت يادم ميرفت اصل مطلب رو. يه واقعيتي بنام " احتلام " ‌وجود داره كه بيشتر از ديدگاه ديني بهش نگاه شده تا از ديدگاه علمي. احتلام يعني رسيدن به ارگاسم در خواب كه معمولا با ديدن روياهايي همراه است كه ممكنه در واقعيت حتي بهشون فكر هم نكنيم مثل سكس با محارم، حيوانات، دوست هم-جنس و ... كه اين روياها بدليل فعال شدن بخش ناخودآگاه (unconscious) بهنگام خواب سراغ ما ميان. نوشتن اين پست منو به صرافت انداخت برم حول و حوش اين موضوع بيشتر جستجو كنم. بعد از نيم ساعتي كشتي گرفتن با گوگل و كمك گرفتن از بابيلون موفق شدم به اطلاعات ارزشمندي در اين حوزه دست يازم!!! اسن واژه احتلام در زبان بيگانه و منحوس انگليسي ميشه " nocturnal emission " ! و همچنين بسي لذت بردم از خواندن اين نوشته. از يك چيز خيلي مطمئنم،‌ اينكه خوندن اين نوشته و حرفاش ممكنه برا بيشتر خانم ها بي معني باشه. واقعا نميدونم چرا. چرا حس جنسي اغلب خانم ها،‌ قبل از داشتن تجربه سكسي،‌خيلي تعطيله؟ آيا بخاطر تربيت خانوادگي و حرمت اين مسائل و تثبيت شدن والد قوي در اكثر دخترا (كه عموما هم انذار دهنده است در اين موضوعات) باعث اين طرز برخورد كودكانه و تعطيلانه نسبت به مسائل جنسي ميشه؟؟
خلاصه اين تحقيق امشب من باعث شد يه حقانيتي پيدا كنم بر اينكه واقعا من مشكلي ندارم از اين نظر كه شق درد ميشم يا تو خواب ارگاسم! فقط احتمال ميدم طبع گرم و قوي داشته باشم در اين مسائل،‌يحتمل به بابابزرگم رفتم كه در مرز 80سالگي رفته و يه زن 50ساله رو صيغه كرده :)))
اين و اين و اين و اين هم يه چنتا لينك مفيدن در باب همين جنسيات يا جنسي-جات يا سكسي-جات !

پي نوشت:‌ اي گوگل! اي خدا !  درسته ما بغير از يه مشت مفت     خور نيستيم، ولي اول و آخر كمپاني فخيمه ات را عن بردارد اگر گودر را ببندي. من چون مطمئنم مديران ارشدِ گوزوي گوگل وبلاگم رو ميخونم اينجا اعتراض خودم رو به گوش كَر شون رسوندم. باشد كه تخته نكنند درش را و برقرار باشد اين فيدخوان مهربان!!!

نامه اي به رزا

بدون ويرايش منتشر شد!

سلام
فراغتي حاصل شد، ديدم بهترين فرصته يه ايميل بزنم و يه نگاهي به گذشته داشته باشم.
پارسال تيرماه بود كه بهت زنگ زدم و اون دعواي تلفني رو داشتيم. اينكه كارم نادرست بوده، هيچ شكي نداشتم و ندارم و عذرخواهي هم كردم ازت. ولي دوست داشتم بيشتر بگم اون اواخر چي شد كه نهايتش به اونجا ختم شد. اينا رو صادقانه ميگم و بسيار عالي خواهد شد كه تو هم حال و هوات رو در اون دوران برام بگي. مثلا هنوز نفهميدم مشكل ات چي بود كه پيش روانشناس گفتي "حداقل الان ترك نكنه، نياز دارم به حمايت اش" فايده اش چيه؟؟! فايده اش شايد روشن شدن ضعف هايي كه در رفتار هر دو ما بوده و شايدم هنوز باشه.
بعد از اين يك سال و اندي كه تنهايي زندگي كردم و تلاشم اين بود مطابق ميل خودم هم باشه، خيلي اتفاق افتاد دوستي (كه اكثرشون رو ممكنه بشناسي) بياد پيش ام. اين اومدن ها به صورت هاي مختلف بود. يكي از تهران ميومد و 2 روز مي موند، يكي از طبس ميومد و خودش خونه داشت و بيشتر از 4 ساعت باهام نبود و برميگشت پيش خونواده اش كه مشهد هم خونه دارن! حسي كه همواره بعد از اين رفتن ها داشتم (رفتن دوستام از پيش ام) خيلي مطلوب بود! از اين جهت كه انگار دوباره به خودم برميگشتم. ميشه گفت 2-رو دارم.
يك يوسف، يوسف شاد و پرانرژي يه كه معمولا محور جمع ميشه، حتي خيلي از جمع ها و سفرهاي جمعي رو اون ترتيب ميده، همه باهاش همه مدل شوخي ميكنن ... اين يوسف حق نداره در جمع ساكت باشه و حتي برا يه لحظه هم بره تو فكر! چون سريع همه بهش گير ميدن "هي فلاني چته!!" شايد دليلش اين بوده كه دوست مشترك همه ، معمولا من بودم. (تو خيلي از جمع ها هم البته فقط يه مهمون بودم نه بيشتر)...
يك يوسف ولي عزلت-گزينه. دوست داره تنهايي رو. كارهايي كه دوس داره رو بدون هيچ استرسي و فشاري با علاقه انجام بده. ساعت ها وبلاگ بخونه. حالشو داش يه كتابي ورق بزنه. از موندن تو خونه خسته شد، لباس ورزشي بپوشه بره تا پارك كنار هتل پرديسان بدوه و برگرده و بعد از يه دوش رفرش شه. حس اش رو داش غذا درست كنه و 4-5 ساعتي رو كه ميتونست مثلا زبان بخونه رو به آشپزي و خوردن و خوابيدنِ بعدش اختصاص بده...

با تمام رك-گويي هام بايد بگم كه كارهايي ميكنن اين دو يوسف كه قابل گفتن هم نيست، بهردليلي! اينو ميگم كه فك نكني همه چي رو گفتم. شايد اگه وبلاگمو بخوني توش همه چي رو نوشته باشم. مثلا اون ايميل سكسي كه برات زده بودم يه گوشه از اين بعد مخفي ام باشه.

رابطه ما در بحران انصراف من شكل گرفت. فعلا كاري ندارم كه هدف و وضعيت تو چي بود در شروع و ادامه، دوست داشتي ميتوني بگي. ولي وضعيت و شخصيت من بشدت متزلزل بود. حالا صب كن حرفم تموم شه، زرتي نگو "ديدي به من احتيج داشتي"!!! از تنها چيزي كه مطمئن بودم اين بود كه از تحصيل در اون سيستم متنفر بودم و اين در طول زمان بهم ريخته بود منو. اينكه به يه رابطه نزديك با يه دختر احتياج داشتم شكي در-اش نيست. ولي داشتن رابطه خوب پيش نيازش شناخت كامل خود و نياز هات و توانايي هاته، در غير اينصورت اگر وضعين نابساماني داشتي باشي، يه رابطه جديد فقط افزودن يه مشكل جديد به اين نابساماني هاست. تو راحت ميتوني به حالم افسوس بخوري كه "خيلي حاليته ولي كاش همه چي رو اينهمه نمي پيچوندي". ولي واقعيت اينه كه من اين مدلي شدم، بمرور، نميتونم نسبت به خيلي چيزا بيتفاوت باشم.
يكي از چيزهايي كه با گذشت زمان خوشو نشون داد، خستگي ناشي از تعريف نشدن بعد جنسي براي رابطه بود. طبيعيه (و هم منطقي البته در منطق من) كه خودمو راحت ميكردم با خودارضايي، ولي بعد جنسي كه در بطن كشش ما (و اكثر زوج هاي ديگه اي كه بهم متمايل ميشن) وجود داشت و عقيم مي موند. تا اينجاي كار كه يه مشكل كه از طراوت رابطه ميكاست. البته در اين موضوع توافق داشتيم ولي تجربه درازمدتش بهم ثابت كرد كه مسخره است بدون سكس ادامه پيداكردن يه رابطه نزديك. لطفا توجه داشته باش كه رابطه ما الان كه از هم جداييم، خودمون رو هم بكشيم اسمش نزديك نيست. (الان با خودت ميگي "خيله خوب بابا، خودم فهميدم")
مشكل ديگه اي كه از اوايل شهريور (دو سال پيش) بروز كرد، اين بود كه بمرور بيشتر ميخواستم بخودم برگردم. با خودم باشم. خواهش ميكنم به غرورت برنخوره، هر زماني كه با هم بوديم قطعا با رضايت طرفين بوده و من اگه يه مرگم بوده واضحه كه مشكل خودم بوده نه احيانن اويزون شدن تو يا هر چيز ديگه اي. در اين دوره من مصمم بودم كه ارشد رو تموم كنم. نه بخاطر قولي كه به تو يا  به خانواده داده بودم، بلكه بخاطر اينكه بخودم ثابت شده بود چاره اي ندارم! اين "اثبات شدن ناچاري" يك حالتيه شبيه اينكه اگه نفس نكشي مي ميري! دقيقن مرگ. من از مرز مرگ گذشته بودم، برام محرز شده بود كه نميتونم خودمو بكشم، به اين ايمان آورده بودم كه قادر به ترك زندگي نيستم، بنابراين بايد دو-دستي ميچسبيدم. حمايت و بودن تو و بقيه دوستان و خانواده قطعا كمك كرد به اين جريان، كه بتونم گذر كنم و برسم به اين ديدگاه!
فك كنم همينجا بود كه يوسف دوم زاده شد. شايد مسخره بياد بنظرت، ولي كسي كه از مرز مرگ بگذره، يعني نقطه اي كه بودن و نبودن واقعا برات مساويه، يه انسان ديگه در تو زاده ميشه. برا من اين انسان نياز به خلوت، فكر، استراحت، مطالعه، سكوت، سكوت، سكوت داره! برا بقيه نميدونم اين انسان (يا شخصيت دومشون) به چيا احتياج داره.
اينجا جدايي شروع شد، شروع كردم به سنجيدن. ميخواستم تكليفمون رو مشخص كنم. اينا رو الان دارم به اين نحو تفكيك شده برات ميگم، ولي اونموقع واقعا درگير بودم و نميدونستم چه خبره. شبيه سازي ازدواج هم همين بود. وقتي به اين رسيدم كه من واقعا مرد يه زندگي مشترك نيستم، حداقل در اون برهه و با تو، انگار كه دنبال يه بهانه باشم و پيداش هم كردم. اون روز كه رفتم خونه برا درست كردن تلويزيون سيستم رو روشن كردم، البته فك كنم اجازه هم گرفتم، شايدم نگرفتم! يادم نيس دقيقن. فايل رزومه-تو ديدم. اول كه فك كردم مال يكي ديگه اس، ولي بعدش فهميدم مال توئه. همش مسخره بود. اينكه نام شناسنامه تو چيه يا مدركت فوق ديپلمه يا ليسانس، الان كه دو سال از اونموقع ميگذره واقعا هيچ فرقي نميكنه. ولي برا يوسف اي كه مشغول سنجيدن همه چي بود، يه آتو بود. يه چيزي كه به خودش حق ميداد ديگه غصه طرفش رو نخوره. حالا در اين زمان ها، دفاع هم كردم، گزينه كار تو مشهد پيش اومد، همه اينا زمينه رو مُحيا ميكرد كه يوسف دومي فرار كنه. از همه چي. از تهران، از روابطش كه تو هم يكي اش بودي، از اون سيستم زندگي!
راستي ممنون ميشم جاهايي رو كه من نوشتم دقيق يادم نيس رو دقيقشو بگي.
اگه برات مسخره نبود و واقعا كنجكاو بودي ميتونيم بيشتر درمورد اين انسان دوم حرف بزنيم.
نميدونم مشكل اولي در بروز دومي تاثير داشت يا نه، ولي فك ميكنم اگه يه رابطه نزديك و عاطفي و همراه با سكس هم داشته باشم باز هم در دراز مدت ممكنه مشكل دوم پيش بياد. اينو هنوز مطمئن نيستم چون تجربه ش نكردم يه رابطه نزديك، با تمام ابعاد و بدون هيچ محدوديتي!
عميقا قبول دارم كه بايد بتو هم زمان ميدادم كه همه چي رو هضم كني، كه تو هم به اين برسي كه بايد كات كنيم، ولي حيرون بودم و سريع ميخواستم دفتر زندگي ام يه ورق بخوره و برم ببينم تو صفحه بعد چه خبره و پيش خودم اون دروغ هاتو آتو گرفته بودم و حق ميدادم بخودم كه بهت زمان ندم. عجب حماقتي!
 و تمام اون توجيه هاي بعدي هم، همنوجور كه هدي گفته، بهانه هاي احمقانه اي بيش نبود برا بهم زدن، يا بهانه اي نه بصورت مستقيم موثر.
و اما برخورد تو، تو زمان ميخواستي يا مطمئن بودي كه رابطه رو ميخواي نميدونم. ولي اين بحث ها در اون مقطع شفاف نبود. حرفي كه تو ميزدي "پس اين يه سال با هم بودن چي" و اصرار بر اون، منو به يه چي هدايت ميكرد، اونهم ازدواج بود. همون چيزي كه تو كوه پيش اومد. ولي نحود بيان و زمان بيانش و آدم هايي كه حضور داشتن، باعث شد يه خاطره تلخ و توهين آميز براي تو رقم بخوره. به تو از اين جهت حق نميدم كه ميتونستي جور ديگه اي هم برخورد كني، "بدرك كه اينطوري گفت، اصلا بذار اينجوري بگه، تو توهم خودش بمونه جونش درآد" ! من مطمئنم هانيه بهم تو اس ام اس گفته بود كه كارت بعد از اون حرفايي كه من تو رو برا سكس ميخواستم به بستري كشيده! من مطمئنم از اين!  حالا يا دروغ بوده، بهر دليلي، شايد قابل توجيه برا هانيه، اگه دروغ نبوده هم كه برخوردت ميتونست يجور ديگه باشه مثلا بصورتي كه گفتم.

و اينكه الان چي ميخوام، باز هم نميدونم زياد، ميدونم كه نتونستم خاطره "تو" رو راحت كنار بذارم و زدم زير اصول خودم. اصول من ميگفت با كسي كه يه رابطه نزديك داشتي (حالا گيريم كه با حذف سكس) و كات كردي، برگشت احمقانه اس! مثلا ازدواج دو زوجي كه از هم طلاق گرفتن قبلا بنظر من احمقانه ترين كار ممكن بود. ولي الان نميدونم. دارم اين نظر رو بازنگري ميكنم. قطعا برگشت ما به نزديكي گذشته نخواهد بود، اولين دليلش هم دور بودن از همه. ولي بهرحال يجور برگشت بحساب مياد. اميدوارم ايندفعه ناخواسته باعث رنجش هم نشيم و دوستانه و صادقانه همه چي رو با هم حل كنيم.
باشد تا ببينيم J

۱۳۹۰ مهر ۱۴, پنجشنبه

باز جويم روزگار وصل خويش ...

لامصب خيلي لذت بخشه،‌ خيلي. مقاومت در مقابلش هم خيلي سخته. مگر اينكه برا خودت جايگزيني داشته باشي و حسابي سرت بهش گرم باشه يا اصلن نري تو فازش و سريع در بري!
يه مدته عجيب ياد رزا افتادم ولي هربار مقاومت ميكردم و پاك ميكردم از ذهنم. ولي مگه ميشه! تا ديشب كه آخذ شب داشتم با اين دوست جديد مشدي كه حس خيلي خاصي هم بش ندارم، اس-بازي ميكردم،‌دوباره اومد تو ذهنم اسمش. نتونستم مقاومت كنم. ذهن توجيه-گر سريع همه چي رو رديف كرد "بابا بيخيال، ته اش چيه مگه،‌از مرگ كه اونورتر چيزي نيس، تو هم كه گذشتي از مرز زندگي-مرگ،‌فوقش هرچي از دهنش دربياد بهت ميگه، خب به تخمت" بهرحال اينگونه شد كه هوس هاي كودكانه غالب گرديد. انگار ديگه انگشت هاي من عاقل مستقل بالغ 27ساله نبود كه تايپ ميكرد، بلكه يه نوجوون تازه به دوران رسيده بود كه تازه داش به اولين دوس-دخترش مينوشت "سلام خوبي؟ :) " و بعد هم شماره ها بود كه يكي يكي اومدن رو صفحه موبايل و شماره اي كه يك سال و 4 ماه بود به ياد نياورده بودمش، كامل شد! بعدش انگار نشئه شدم. چقد لذت بخش بود اين خريت. بعد از 20 دقيقه برا اينكه مطمئن بشه خودمم پرسيد شما،‌من هم تمام و كمال اسم ام رو گفتم.
نتيجه اينكه الان، ظهر روز فرداش، هنوز اين اس ام اس بازي ادامه داره!!! و چه لذت بخش است خريت و بكنار زدن تمام قيود والدانه و بالغانه. و دارم درك ميكنم اونايي كه بعد از جدايي به همسر سابقشون برميگردن!!

۱۳۹۰ مهر ۸, جمعه

به R

من به ظاهر خيلي بيخيال ميام ولي شايد بنظرت احمقانه بياد اگه بگم ميترسم فيلم انگليسي ببينم ميترسم كه ببينم و حداكثر 20% حرفاشون رو بفهمم!! بيش از يك ساله كه فرندز رو رو سيستم دارم ولي هنوز يه قسمتش رو هم نديدم. حالا شايد بهم حق بدي كه با ترديد بيشتري نگاه كنم.
اضافه كن به اين مسئله، دوست نداشتن تحصيل رو!! مدام از خودم ميپرسم تا كي من ميخوام جوون باشم كه بيام خودمو از صبح تا عصر با مفاهيم احمقانه علمي كه هيچ اعتقاد عملي بهشون ندارم سرگرم كنم! من يه بار خوردم از اين جريان، ارشدم، دوست ندارم اين نفرت از تحصيل دانشگاهي بيام و تو غربت خِفت-ام كنه! كه همانا بگا خواهم رفت!

...

1-      سرِ كار، بارها شده كه خواستم همينطور كه به همكارم سلام ميكنم، يه شوخي هم بكنم يا از ظاهرش تعريف بكنم و خلاصه يه حالي سر صبحي به جماعت بدم. اين جريان وقتي طرف مقابلم "آقا" است و مثلا يه پيرهن توپ پوشيده،‌خب براحتي انجام ميشه ولي اگه طرف مقابلم "خانم" باشه نهايتا يه لبخند پهن تحويلش بدم و علاوه بر سلام، صبح بخيري هم بگم. حالا فرض كنيد طرف يه مانتوي خوشگل و نو پوشيده بهمراه بك آرايش مفصل! خب پرواضحه كه حسابي تو چشم-اه ولي نميتونم خودم راضي كنم كه بگم "چه خوشگل شدي" يا " چه رژ لب توووپي" يا مثبت ترش "امروز حسابي جذاب شدي هااااا". چون قبل از اينكه همچين جملاتي به زبونم بياد كلي آناليز در ذهنم جريان پيدا ميكنه كه قضاوت هاي خودش و همكاراي ديگه م رو برام رديف ميكنه. حتي اگر نسبت به برخورد خودش هم ديدم مثبت باشه، بازهم نميتونم بيخيال قضاوت  ديگران بشم.
2-      راحت طلبي و فرار از دردسر باعث ميشه راحت نتونم در مورد ادامه تحصيل در يه جهنم دره اي در خارج تصميم بگيرم. اين روزها باوجود تمام فشارهاي كاري، مدام سبك سنگين ميكنم كه ميتونم براحتي از خير "گذشته" و "خاطرات" كه در "كودك" وجودم جا خوش كرده و هرجايي خودش رو بصورت احساس دلتنگي ، نا اميدي، ترس ... نشون ميده، بگذرم. آخه چه فايده داره رفتني كه هي دم به دم پرت بشي به خاطرات و اصل و وطن ات! واقعن چقد خواهم تونست كنترل كنم به-ميدون اومدن اين خاطرات بهمراه احساسات ضبط شده با اونها!؟
3-      حالا ربط قسمت اول به قسمت دوم چي بود. اين بود كه همواره خودم رو تصور ميكنم كه مثلا تو يه كمپاني خارجي گنده، بعد از اتمام تحصيل، مشغول به كارم و هر روز صبح، كه "سر حال"ام و خوب "ريد"م، بدون اينكه مجبور به ملاحظه خاصي باشم، همراه با سلام كردن انرژي خودم رو از طريق يه جمله حالا الكي يا واقعي، بطرف مقابلم منتقل ميكنم. خلاصه تصور بفرماييد تا اينجاي كار همه چي رديفه و مشغولم برا خودم. حالا اين كندن از يك فرهنگ و غرق شدن در يك فرهنگ ديگر، اگر همراه با باز نواختن احساسات ضبط شده در فرهنگ سابق نباشه، واقعن ديگه جايي برا شكايت نمي مونه. مشكل من هم درست همينجاست. چون همچنان نادانانه نمي توانم بين بدي هاي بودن در "فرهنگ مزخرف ولي ريشه دار در روان" و تجربه غرق شدن در "فرهنگ نو و پويا و مهاجرپذير" درست انتخاب كنم! اين منم كه در نهايت لبه اون دره عميق بين اين دو فرهنگ وايسادم.




پ.ن. : اين نوشته رو موقعي كه برا ويزيت دكتر ارتودنسي ام رفته بودم و منتظر نشسته بودم، رو پشت-و-روي برگه معرفي نامه دكتر با اون خط تخمي كه قابل مشاهده اس نوشتم!

...

اين نوشته رو يه بار كه داخل گروه ماموريت رفته بودم و منتظر پيك گروه بودم كه سوارش شم به كارخونه برگردم، رو يه تيكه كاغذ نوشتم. تقريبن 10 روز پيش ولي فرصت نشده بود تايپش كنم. راستش رو بخواين رفته بودم پيش مدير منابع انساني گروه كه نقدي مبلغ اضافه-شده به حقوقم رو كه مال تيرماه بود رو بگيرم. تقريبن يه 35 دقيقه اي منتظر نشستم تا جلسه شون تموم شه تا برم پيش اش!
-          X پولدار است و سرمايه دار. از راه مثلا توليد و بكارگماردن يه عده انسان پولدار شده است و البته با حداكثر استفاده از شرايط و روابط
-          Y انسان است (البته X هم فك ميكند انسان است) و تلاش ميكند كمتر توليد كند و بيشتر به گذران شاد و بي دردسر زندگي با كمترين تنش و استرس فكر ميكند. سعي ميكند الگوها و ايده آل هاي بقيه انسان ها براحتي اونو تحت تاثير قرار نده و هموار "بالغ"اش تصميم گيرنده نهايي باشد. "بالغ" ي كه همواره سعي كرده اطلاعات "كودك" و "والد" رو مورد بازبيني قرار دهد.
-          Y كارمندي است در كمپاني فخيمه آقاي X
-          Y عليرغم تمام تلاش اش (باوجود مجرد بودن و حمايت خانواده را داشتن) گهگاه تحت فشارهايي قرار ميگيرد. فشار كار، تنش هاي موجود در سيستم كمپاني فخيمه، فشار مالي ناشي از مكفي نبودن حقوق پرداختي توسط كمپاني فخيمه و يا پرداخت هاي باتاخير.
-          فرض ميكنيم كمپاني فخيمه آقاي X در حال ورشكستگي نيست و پيش بيني ورشكستگي فقط توهمات و اشتباه مححاسباتي آقاي Y است.
-          آيا "بالغ" آقاي Y همچنان درست تصميم ميگيرد كه نبايد يكي از توليدكنندگان "بزرگ" و "موفق" و "پولدار" باشد؟ آيا "بالغ" آقاي Y كسخل نيست كه فكر ميكند اگر همچنان تا 40-50 يا اصلا 80 سالگي، بهمين نحو مجرد و سفرهاي گهگاه و روابط جورواجور و بعضن عجيب و نامنتجانس سر كند، هيچ ايرادي ندارد و استدلالش هم اينه كه لذت ميبرد و آرامش دارد؟!
-          اين "بالغ" ايده آل گراي آقاي Y  تا كي خواهد توانست در برابر رسم و آيين ها و معيارهاي ريشه دار و قوي "والد" ايستادگي كند؟؟ "بالغ" نوپا و جوگير آقاي Y تا كي بر اعتقاد راستين "اثر سيستم ها بر آدم هاي داخل آنها هر چه هم كه زياد باشد، بازهم اين تك تك آدم ها هستند كه اين سيستم ها را ميسازند و اگر بنا بر تغيير يك سيستم باشد، بايد تك تك اين آدم ها تلاش كنند و سعي كنند متعهد و درست باشند" خواهد ايستاد؟؟
-          نزديك 4.5 كاه از روزي كه با مدير كارخونه مون كه خودش كارمند آقاي X است در مورد تصميم ام براي عدم تمديد قرارداد صحبت كردم،‌ميگذرد. بهم گفت علاوه بر افزايش حقوق ميتوان به كارهاي شخصي ام هم برسم در طول روز. البته اون روزا مصمم بودم برا اپلاي دكترا. امروز اولين 150تومن اضافه حقوقم رو گرفتم. ولي هر چي زور ميزنم يادم نمياد حتي يه دقيقه فرصت كرده باشم پي كارهاي خودم برم!

پ.ن: اين متن هيچ ارزشي بجز مرور درس هاي بالغ-كودك-والد ندارد! همچون هميشه، نزاعي را نشان ميدهد كه در ذهن نويسنده همواره جريان دارد!

...

از كي اينجوري شدم؟! اول هي فاصله گرفتم از كسي كه بودم. ميتونم با والد-بالغ-كودك توضيح بدم ولي حس اش نيس هيچ رقمه! هي خوندم و هي خوندم و هي فكر كردم (به زعم خودم)
رفتم وبلاگ كلي آدم رو اد كردم و دنبال كردم،‌ تو 4گوشه دنيا. اولاش حاليم نبود، الانم خيلي حاليم نيس كه با خوندن و دنبال كردن اينا روز به روز فاصله م بيشتر ميشه از گذشته ام، از "خود"ي كه ميشناختم، از مردم و فرهنگي كه باهاشون بزرگ شدم. در "من" يه دره عميق بوجود اومده كه اخيرا همش خواستم كه برم سمت "مدرن"ش بشينم. آدم تو سمت مدرن اين دره، تنهان، باخودشون خو گرفتن. اين برا اونا كه از اول "من"شون اون سمت مدرن بوده زياد عجيب نيس، احتمالن اصلن خبر ندارن كه دره اي وجود داره كه آدماي اون سمتش اصلن نميدونم استقلال رواني چي هست، درست عين اكثر ملت ايراني كه براشون اون سمت دره، انسانهاي مدرن، معني نداره!
اونهايي كه از يه سمت ميرن به سمت ديگه، برا خودشون يه عمر دردسر ميخرن. اين يه درد آگاه-شدن رو با خودش بهمراه داره. چون واي به حالت ميشه اونموقعي كه فيلت ياد هندستون كنه و بخواد باز جويد روزگار وصل خويش!
راه برگشتي هست؟ يعني ميشه برگشت به اون سمت دره و اصلن يادت بره مدل هاي ديگه زندگي رو؟
تا امروز، دقيقن تا امروز به اين آگاهي، به اين اون-ور-دره بودن، به اين با مطالعه زيستن، به اينهمه فكر كردن و سنجيدنِ خودم ميباليدم! ولي از همين چند لحظه پيش، خسته شدم از اينهمه متفاوت بودن و از اينهمه تظاهر به اين متفاوت بودن!
دارم ميرسم بجايي كه خيلي ها كردن، وبلاگشون رو ميبندن، يه ازدواج سنتي ميكنن، دوستان جنس مخالفشون رو از ليست دوستاشون حذف ميكنن و با كله شيرجه ميرن تو همون "سنت"ي كه سالها زور زده بودن از توش در بيان و جور ديگر بِزيَن!

۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

سفرنامه شمال-3

اگه ابراز علاقه R نبود معلوم نبود كونم ياري كنه و اينا رو بنويسم. به اونجا رسيدم كه خودمو با ورزش و نرمش اون بالاي آبشار گرم كردم. ميوه هايي رو كه با خودم بردم رو شستم و خوردم. بعد از اون كوهپيمايي واقعا چسبيد.  برگشتم پايين و هر چي به كافه پايين آبشار نزديك ميشدم جمعيت زيادتر ميشدن. هوس كردم، يعني نه اينكه اونجا تمام احساساتم رقيق شده بود، واقعا حال كردم تو اون كافه يه چاي و قليون بگيرم و بعدش هم كته-كباب. البته اين تصميم اصلا با يك سفر كم هزينه سازگاري نداشت، ولي اگه هوسه يه بار بسه!!‌چه ربطي داشت؟! نرسيده به كافه دوباره به همون اراكي ها رسيدم! همون 4تا كه شب قبلش تو ساحل ديده بودمشون. سلام و احوالپرسي و باز كلي تعجب "آخه تو اينجا چيكار ميكني، يعني واقعا خودت اون بالا تنها رفته بودي..." نميدونم چه اصراري دارم هي اين ابراز تعجب ملت رو بيان كنم، شايد ناخودآگاه تلاش ميكنم ناخودآگاه و خرانه جار بزنم كه "آي ملت، من خيلي انسان متفاوتي ام!!!" بهرحال، من هم از ديدنشون خوشحال شدم. اصلا مگه آدم ميتونه تو اون حال خوب از ديدن يكي ناراحت هم بشه؟! فك كنم اگه دشمن خوني (ياش شايدم كوني) رو هم ميديدم، باهاش چاق-سلامتي راه مينداختم كه گويي عمري است .... اي بابا، چه به جفنگ افتادم. تيچر اين ترم-مون ميگفت "تو خيلي پر چونه اي"‌ خب واقعا هم حق داشت، فك كنين وسط يه سفرنامه نوشتن چقد از اين شاخه به اون شاخه پريدم!! به اونجا رسيدم كه از ديدنشون خوشحال شدم و بهشون اكيدن توصيه نمودم كه حتما هم بكشين تا آبشار حتي تا بالاي آبشار حتما برين، ولي از نگاه هاي سرشار از تعجب-شون معلوم بود كه دارم از امري غريب سخن ميگم، يه "باشه" گفتن و سيگار كشان به راهشون ادامه دادن و منم اومدم تو كافه و سفارش چاي و قليون دادم. همين كه قليون رو آورد با خودم گفتم كاش اين اراذل بامزه هم بودن، جفنگ ميگفتن و كِيف اين چاي و قليون رو دوچندان ميكردن. تو همين فكرا بودم كه ديدمشون كه داشتن برميگشتن!! يعني در كل ميشد حدس زد كه بيش از 30متر جلوتر نرفته بودن!! تعارفشون كردم بياين بشينين يه چاي بزنيم و يكمي تفت بديم و قليون بكشيم. بعد از مبلغي تعارف اومدن نشستن و استارت رفاقت كي.ري خورده شد! از خودشون گفتن و از خودم گفتم. شماره همشون رو گرفتم و همه-شون شماره ام رو گرفتن. عكس گرفتيم كلي رو همون تخت ها. هنوز هم منتظرم كه عكس ها رو ايميل كنن! بعد از حدودن يه ساعت تفت دادن و دوبار چاي سفارش دادن، قليون هم داشت تموم ميشد و اونا هم به برز افتاده بودن ولي من از دلم نميومد كه قليون رو ول كنم،‌همچنان پر ولع پُك ميزدم. عجيب حالي ميداد. اون سرماي مطبوع و هواي مه آلود و صداي آب. ملت هم البته زياد در حال رفت و آمد بودن و با اراذل اينا رو ديد ميزديم و تيكه مينداختن. تا ديد زدنش رو باهاشون موافق بودم ولي تيكه انداختن و شماره گرفتنش رو نه، بهشون گفتم حالا تا پيش من نشستين بيخيال شين اونا هم مخلصانه پذيرفتن! بهشون گفتم بياين و همينجا نهار سفارش بديم و دور همي بخوريم، پايه شدن. نهار رو خورديم ولي تقريبا داشتن منجمد ميشدن اينا، من چرا نميشدم نميدونم، شايد هنوز گرماي كوهنوردي تو تنم مونده بود. نهار رو رفتيم تو اتاقك هاي چوبي و مسقف خورديم كه به اندازه 5-6 درجه از بيرون گرم تر بودن. نهار رو كه خوردن گه-بازي هاشون شروع شد. شروع كردن باقيمانده ماست  نوشابه ها رو به در ديفال و فرش ريختن! من هم انگشت حيرت در دهان نهاده و غرق در اين همه عقده بودم! تازه قبلش هم با تمام جزئيات بهمراه فيلم هاي مربوطه بهم نشون دادن كه چطور ويلايي رو كه يه شب به 100هزار تومن كرايه كرده بودن رو به گه كشيدن. باز هم يه اندرز پدرانه اي كردم و صميمانه از خر شيطون پياده شدن و گه-بازيشون تموم شد. اصرار كردن كه پا شو بريم رامسر بسه-ته. گفتم ديوانه ها اينهمه راه رو اومدين خب يه ذره بيشتر وايسين، لااقل برين آبشار رو ببينين اينهمه بنزين سوختين تا اينجا. فايده نداش،‌اصلا تو اين فازا نبودن. همانا سوختن بنزين و افزايش عدد كيلومترشمار براشون مهمتر از استغراق در طبيعت بود!  ديدم منم كاري ندارم تو جواهرده كه، بنابراين موافقت كردم باهاشون برگردم. يه پرشيا داشتن كه مال بابا حامده بود. نشستيم توش و مث قرقي ميگازوند! در حالي كه خايه-فنگ شده بودم در اون پيچ هاي تند جاده جواهرده، باز بزرگانه نصيحت نمودم و دمشون گرم باز اجابت نموده از سرعت كاستيدند!!! ايمان كه كلا قاطي بود، سيگار رو با سيگار روشن ميكرد لاينقطع! بهرحال ريز نشم، رسيديم رامسر. بهشون گفتم كاخ شاه رفتين؟ تله كابين خود رامسر كه بعد از شهر هست رو رفتين؟ تو بلوار معلم از جلو هتل قديم تا كازينو رو قدم زدين؟ جوابشون كلا منفي بود. اصلا تو يه فاز ديگه بودن و من انگشت حيرت بر دهان! كه در ميان اين نسل مثلا جوان همچين جمعيت درس نخوانده و ناآگاهي هم وجود دارند كه براحتي ميتوان با آنها دوست شد و از هيچ يك از مباحث عقلي و نقلي جفنگي كه رايجه اطلاع ندارند!!
هيچ جا نرفتيم، يعني من بهشون گفتم راحت باشين،‌انگار كنين منو نديدين،‌به سفر خودتون به طريق خودتون ادامه بدين، فقط طلبه شدن بيان اتاقي كه اجاره كرده بودم رو ببينن. رفتيم دم خونه، زنگ زدم زن حاجي در رو باز كرد. يه زن مُسن نسبتا چاق شمالي و لبخند به لب! براش توضيح دادم اينا دوستامن و اگه اشكال نداره بيان تو حياط و دستشويي برن. فك اين اراذل افتاده بود! كه اين مدل جاگرفتن هم در شمال رايجه. بعد از اينكه يكم انگشت حيرت گزيدند، سوار ماشين شدم باهاشون و خواستم منو برسونن ساحل بيرون شهر، قبل از فرودگاه. حالا اين وسط اينا هم اصرار كه بيا بريم تهران. تشكري كردم و گفتم من هنوز ميخوام شمال وايسم. منو نزديك ساحل برِ جاده پياده كردن و بعد از خداحافظي گازوندن بسمت چالوس و بعدهم تهران!
رفتم تو ساحل به تماشاي دريا و ملتي كه در حال آبتني بودن. يهو گارد ويژه پليس مازندران با اون ماشين هاي لعنتي شون كه فقط به درد عبور از روي معترضين ميخوره، آژيركشان وارد ساحل شدن و اول از همه به 3تا جوون اصفهاني كه در حال جوجه كباب كردن بودن، گير دادن. بعد از يكم ارشاد ازشون خواستن ماشينشون رو بيارن جلو بساط كبابشون كه در ديد عام نباشه خيلي!!! بعد هم ملت رو به اين دليل كه هوا طوفانيه و همچنين منطقه ممنوعه شنا است،‌از آب كشيدن بيرون. من نظاره گر همه اينا بودم. تعجبم از ملتي بود كه بتخمشون نبود، همچين كه سروانه پشتش رو ميكرد بهشون زرتي باز ميرفتن تو آب. تقريبن داشتن اين درجه داراشون عصباني و وحشي ميشدن كه نشدن! يه سرباز رو سوت بدست همونجا گذاشتن تا برن ملت رو در نقاط ديگه ارشاد كنن يا از روشون رد شن. منم همينطور سلانه سلانه كفش-در-نايلكس لب ساحل مي قدميدم. اين بار البته اين من بودم كه رفتم در صحبت رو با سربازه باز كردم. ارش پرسيدم آيا راسته كه پليس مازندران هركي كه بره تو آب رو بدليل علنا-روزه خواري ميگيره؟! گفت اول ماه رمضون آره، ولي ملت مسافر خيلي شاكي ميشن اين ديوثا هم ميكشن بيرون، و الان فقط به شنا در مناطق ممنوعه گير ميدن.تا ساعت 9 همونجا ها برا خودم مي پلكيدم بعدهم رامو گرفتم اومدم اتاق و در حمام ما فوق پيشرفته توي حياط دوش گرفتنم و  11 نشده خوابم برد. البته يادم مياد قبل از اينكه خوابم ببره، رو تخت كه نشسته بودم و گوشي ام دستم بود، چشم ام افتاد روي فرش كه يه بچه مارمولك باهام چشم تو چشم شده بود. "والد"م قويا تحريك شد كه بپر بكشش، ولي بالغ ام به تخم اش نبود، يكم منم بهش خيره شدم و چون نفهميدم دقيقن حرفشحسابش چيه خسته شدم از خيره شدن بهش!! فقط اومدم و وسايل مختصر و كوله ام كه رو فرش ولو كرده بودم رو جمع و رو اون يكي تخت ولو كردم! درسته كه خيلي مشكلي با همچين مارمولك ريزي نداشتم، ولي يقينن و تحقيقن دوست نداشتم كه وقتي تي شرتم رو پوشيدم يهو حس كنم رو شكمم زير تي شرت داره ژيمناستيك ميره! پنكه روشن بود و برا خودش حسابي قيج و ويج ميكرد ولي اونقد خسته بودم كه اصلا مهلت نكردم به صداش گوش فرا بدم و به خواب اندرون فرو شدم!
صبح 7 بيدار شدم و كلوچه و چايي كه از همون سوژر دم خونه گرفته بودم رو زدم به رگ و 8 نشده از خونه زدم بيرون. البته قبلش مبلغي حساب و كتاب كردم ديدم ديگه كونش رو ندارم اينهمه راه از تو شهر پياده بيام تا خونه و كوله ام رو جمع كنم و بردارم. قرار نبود بيشتر از 2 شب رامسر باشم. بنابراين وسايل رو رو ريختم تو كوله** و اتاق رو تحويل داده و كارت ملي ام را تحويل گرفته و از خانه خروج كردم. تو شهر يكم تابيدم* و دوباره از همون دو-پل سر در آوردم. ساعت تازه از 9  گذشته بود ولي هوا حسابي سنگين شده بود و رو به گرمي. تي شرت چسبيده بود به تنم. خب معلومه كه جهت ديدم رفت بسمت نوك كوه ها و دلم خواست اون بالا بالاها باشم. يعني راستش ديدم هيجا مث همون جواهرده نيس برا روز رو گذروندن. مخصوصا اينكه با اراذل بودن، نذاشته بود خوب تو ده بتابم!
بنابراين دوباره رفتم ايستگاه سواري هاي جواهرده و البته ايندفعه عقل بخرج دادم و ميوه فروش هاي برِ ميدون دو-پل ميوه گرفتم. خيلي بيشتر از ديروز ولي همش شد 500!! يه چيپس و يه بسته اسمارتيز هم گرفتم و رفتم تا سوار ماشين شدم تا يه روز ديگه رو هم در جواهرده سر كنم.
*چرخ زدن، گشتن – اخيرا شنيدم اصفهاني ها بكارش ميبرن!
**همون كوله قرمز-سفيدي كه كامران 3سال پيش ميخواست بندازه تو آشغالي كه من ورش داشتم!