۱۳۹۰ مهر ۸, جمعه

...

از كي اينجوري شدم؟! اول هي فاصله گرفتم از كسي كه بودم. ميتونم با والد-بالغ-كودك توضيح بدم ولي حس اش نيس هيچ رقمه! هي خوندم و هي خوندم و هي فكر كردم (به زعم خودم)
رفتم وبلاگ كلي آدم رو اد كردم و دنبال كردم،‌ تو 4گوشه دنيا. اولاش حاليم نبود، الانم خيلي حاليم نيس كه با خوندن و دنبال كردن اينا روز به روز فاصله م بيشتر ميشه از گذشته ام، از "خود"ي كه ميشناختم، از مردم و فرهنگي كه باهاشون بزرگ شدم. در "من" يه دره عميق بوجود اومده كه اخيرا همش خواستم كه برم سمت "مدرن"ش بشينم. آدم تو سمت مدرن اين دره، تنهان، باخودشون خو گرفتن. اين برا اونا كه از اول "من"شون اون سمت مدرن بوده زياد عجيب نيس، احتمالن اصلن خبر ندارن كه دره اي وجود داره كه آدماي اون سمتش اصلن نميدونم استقلال رواني چي هست، درست عين اكثر ملت ايراني كه براشون اون سمت دره، انسانهاي مدرن، معني نداره!
اونهايي كه از يه سمت ميرن به سمت ديگه، برا خودشون يه عمر دردسر ميخرن. اين يه درد آگاه-شدن رو با خودش بهمراه داره. چون واي به حالت ميشه اونموقعي كه فيلت ياد هندستون كنه و بخواد باز جويد روزگار وصل خويش!
راه برگشتي هست؟ يعني ميشه برگشت به اون سمت دره و اصلن يادت بره مدل هاي ديگه زندگي رو؟
تا امروز، دقيقن تا امروز به اين آگاهي، به اين اون-ور-دره بودن، به اين با مطالعه زيستن، به اينهمه فكر كردن و سنجيدنِ خودم ميباليدم! ولي از همين چند لحظه پيش، خسته شدم از اينهمه متفاوت بودن و از اينهمه تظاهر به اين متفاوت بودن!
دارم ميرسم بجايي كه خيلي ها كردن، وبلاگشون رو ميبندن، يه ازدواج سنتي ميكنن، دوستان جنس مخالفشون رو از ليست دوستاشون حذف ميكنن و با كله شيرجه ميرن تو همون "سنت"ي كه سالها زور زده بودن از توش در بيان و جور ديگر بِزيَن!

هیچ نظری موجود نیست: