۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

سفرنامه شمال-3

اگه ابراز علاقه R نبود معلوم نبود كونم ياري كنه و اينا رو بنويسم. به اونجا رسيدم كه خودمو با ورزش و نرمش اون بالاي آبشار گرم كردم. ميوه هايي رو كه با خودم بردم رو شستم و خوردم. بعد از اون كوهپيمايي واقعا چسبيد.  برگشتم پايين و هر چي به كافه پايين آبشار نزديك ميشدم جمعيت زيادتر ميشدن. هوس كردم، يعني نه اينكه اونجا تمام احساساتم رقيق شده بود، واقعا حال كردم تو اون كافه يه چاي و قليون بگيرم و بعدش هم كته-كباب. البته اين تصميم اصلا با يك سفر كم هزينه سازگاري نداشت، ولي اگه هوسه يه بار بسه!!‌چه ربطي داشت؟! نرسيده به كافه دوباره به همون اراكي ها رسيدم! همون 4تا كه شب قبلش تو ساحل ديده بودمشون. سلام و احوالپرسي و باز كلي تعجب "آخه تو اينجا چيكار ميكني، يعني واقعا خودت اون بالا تنها رفته بودي..." نميدونم چه اصراري دارم هي اين ابراز تعجب ملت رو بيان كنم، شايد ناخودآگاه تلاش ميكنم ناخودآگاه و خرانه جار بزنم كه "آي ملت، من خيلي انسان متفاوتي ام!!!" بهرحال، من هم از ديدنشون خوشحال شدم. اصلا مگه آدم ميتونه تو اون حال خوب از ديدن يكي ناراحت هم بشه؟! فك كنم اگه دشمن خوني (ياش شايدم كوني) رو هم ميديدم، باهاش چاق-سلامتي راه مينداختم كه گويي عمري است .... اي بابا، چه به جفنگ افتادم. تيچر اين ترم-مون ميگفت "تو خيلي پر چونه اي"‌ خب واقعا هم حق داشت، فك كنين وسط يه سفرنامه نوشتن چقد از اين شاخه به اون شاخه پريدم!! به اونجا رسيدم كه از ديدنشون خوشحال شدم و بهشون اكيدن توصيه نمودم كه حتما هم بكشين تا آبشار حتي تا بالاي آبشار حتما برين، ولي از نگاه هاي سرشار از تعجب-شون معلوم بود كه دارم از امري غريب سخن ميگم، يه "باشه" گفتن و سيگار كشان به راهشون ادامه دادن و منم اومدم تو كافه و سفارش چاي و قليون دادم. همين كه قليون رو آورد با خودم گفتم كاش اين اراذل بامزه هم بودن، جفنگ ميگفتن و كِيف اين چاي و قليون رو دوچندان ميكردن. تو همين فكرا بودم كه ديدمشون كه داشتن برميگشتن!! يعني در كل ميشد حدس زد كه بيش از 30متر جلوتر نرفته بودن!! تعارفشون كردم بياين بشينين يه چاي بزنيم و يكمي تفت بديم و قليون بكشيم. بعد از مبلغي تعارف اومدن نشستن و استارت رفاقت كي.ري خورده شد! از خودشون گفتن و از خودم گفتم. شماره همشون رو گرفتم و همه-شون شماره ام رو گرفتن. عكس گرفتيم كلي رو همون تخت ها. هنوز هم منتظرم كه عكس ها رو ايميل كنن! بعد از حدودن يه ساعت تفت دادن و دوبار چاي سفارش دادن، قليون هم داشت تموم ميشد و اونا هم به برز افتاده بودن ولي من از دلم نميومد كه قليون رو ول كنم،‌همچنان پر ولع پُك ميزدم. عجيب حالي ميداد. اون سرماي مطبوع و هواي مه آلود و صداي آب. ملت هم البته زياد در حال رفت و آمد بودن و با اراذل اينا رو ديد ميزديم و تيكه مينداختن. تا ديد زدنش رو باهاشون موافق بودم ولي تيكه انداختن و شماره گرفتنش رو نه، بهشون گفتم حالا تا پيش من نشستين بيخيال شين اونا هم مخلصانه پذيرفتن! بهشون گفتم بياين و همينجا نهار سفارش بديم و دور همي بخوريم، پايه شدن. نهار رو خورديم ولي تقريبا داشتن منجمد ميشدن اينا، من چرا نميشدم نميدونم، شايد هنوز گرماي كوهنوردي تو تنم مونده بود. نهار رو رفتيم تو اتاقك هاي چوبي و مسقف خورديم كه به اندازه 5-6 درجه از بيرون گرم تر بودن. نهار رو كه خوردن گه-بازي هاشون شروع شد. شروع كردن باقيمانده ماست  نوشابه ها رو به در ديفال و فرش ريختن! من هم انگشت حيرت در دهان نهاده و غرق در اين همه عقده بودم! تازه قبلش هم با تمام جزئيات بهمراه فيلم هاي مربوطه بهم نشون دادن كه چطور ويلايي رو كه يه شب به 100هزار تومن كرايه كرده بودن رو به گه كشيدن. باز هم يه اندرز پدرانه اي كردم و صميمانه از خر شيطون پياده شدن و گه-بازيشون تموم شد. اصرار كردن كه پا شو بريم رامسر بسه-ته. گفتم ديوانه ها اينهمه راه رو اومدين خب يه ذره بيشتر وايسين، لااقل برين آبشار رو ببينين اينهمه بنزين سوختين تا اينجا. فايده نداش،‌اصلا تو اين فازا نبودن. همانا سوختن بنزين و افزايش عدد كيلومترشمار براشون مهمتر از استغراق در طبيعت بود!  ديدم منم كاري ندارم تو جواهرده كه، بنابراين موافقت كردم باهاشون برگردم. يه پرشيا داشتن كه مال بابا حامده بود. نشستيم توش و مث قرقي ميگازوند! در حالي كه خايه-فنگ شده بودم در اون پيچ هاي تند جاده جواهرده، باز بزرگانه نصيحت نمودم و دمشون گرم باز اجابت نموده از سرعت كاستيدند!!! ايمان كه كلا قاطي بود، سيگار رو با سيگار روشن ميكرد لاينقطع! بهرحال ريز نشم، رسيديم رامسر. بهشون گفتم كاخ شاه رفتين؟ تله كابين خود رامسر كه بعد از شهر هست رو رفتين؟ تو بلوار معلم از جلو هتل قديم تا كازينو رو قدم زدين؟ جوابشون كلا منفي بود. اصلا تو يه فاز ديگه بودن و من انگشت حيرت بر دهان! كه در ميان اين نسل مثلا جوان همچين جمعيت درس نخوانده و ناآگاهي هم وجود دارند كه براحتي ميتوان با آنها دوست شد و از هيچ يك از مباحث عقلي و نقلي جفنگي كه رايجه اطلاع ندارند!!
هيچ جا نرفتيم، يعني من بهشون گفتم راحت باشين،‌انگار كنين منو نديدين،‌به سفر خودتون به طريق خودتون ادامه بدين، فقط طلبه شدن بيان اتاقي كه اجاره كرده بودم رو ببينن. رفتيم دم خونه، زنگ زدم زن حاجي در رو باز كرد. يه زن مُسن نسبتا چاق شمالي و لبخند به لب! براش توضيح دادم اينا دوستامن و اگه اشكال نداره بيان تو حياط و دستشويي برن. فك اين اراذل افتاده بود! كه اين مدل جاگرفتن هم در شمال رايجه. بعد از اينكه يكم انگشت حيرت گزيدند، سوار ماشين شدم باهاشون و خواستم منو برسونن ساحل بيرون شهر، قبل از فرودگاه. حالا اين وسط اينا هم اصرار كه بيا بريم تهران. تشكري كردم و گفتم من هنوز ميخوام شمال وايسم. منو نزديك ساحل برِ جاده پياده كردن و بعد از خداحافظي گازوندن بسمت چالوس و بعدهم تهران!
رفتم تو ساحل به تماشاي دريا و ملتي كه در حال آبتني بودن. يهو گارد ويژه پليس مازندران با اون ماشين هاي لعنتي شون كه فقط به درد عبور از روي معترضين ميخوره، آژيركشان وارد ساحل شدن و اول از همه به 3تا جوون اصفهاني كه در حال جوجه كباب كردن بودن، گير دادن. بعد از يكم ارشاد ازشون خواستن ماشينشون رو بيارن جلو بساط كبابشون كه در ديد عام نباشه خيلي!!! بعد هم ملت رو به اين دليل كه هوا طوفانيه و همچنين منطقه ممنوعه شنا است،‌از آب كشيدن بيرون. من نظاره گر همه اينا بودم. تعجبم از ملتي بود كه بتخمشون نبود، همچين كه سروانه پشتش رو ميكرد بهشون زرتي باز ميرفتن تو آب. تقريبن داشتن اين درجه داراشون عصباني و وحشي ميشدن كه نشدن! يه سرباز رو سوت بدست همونجا گذاشتن تا برن ملت رو در نقاط ديگه ارشاد كنن يا از روشون رد شن. منم همينطور سلانه سلانه كفش-در-نايلكس لب ساحل مي قدميدم. اين بار البته اين من بودم كه رفتم در صحبت رو با سربازه باز كردم. ارش پرسيدم آيا راسته كه پليس مازندران هركي كه بره تو آب رو بدليل علنا-روزه خواري ميگيره؟! گفت اول ماه رمضون آره، ولي ملت مسافر خيلي شاكي ميشن اين ديوثا هم ميكشن بيرون، و الان فقط به شنا در مناطق ممنوعه گير ميدن.تا ساعت 9 همونجا ها برا خودم مي پلكيدم بعدهم رامو گرفتم اومدم اتاق و در حمام ما فوق پيشرفته توي حياط دوش گرفتنم و  11 نشده خوابم برد. البته يادم مياد قبل از اينكه خوابم ببره، رو تخت كه نشسته بودم و گوشي ام دستم بود، چشم ام افتاد روي فرش كه يه بچه مارمولك باهام چشم تو چشم شده بود. "والد"م قويا تحريك شد كه بپر بكشش، ولي بالغ ام به تخم اش نبود، يكم منم بهش خيره شدم و چون نفهميدم دقيقن حرفشحسابش چيه خسته شدم از خيره شدن بهش!! فقط اومدم و وسايل مختصر و كوله ام كه رو فرش ولو كرده بودم رو جمع و رو اون يكي تخت ولو كردم! درسته كه خيلي مشكلي با همچين مارمولك ريزي نداشتم، ولي يقينن و تحقيقن دوست نداشتم كه وقتي تي شرتم رو پوشيدم يهو حس كنم رو شكمم زير تي شرت داره ژيمناستيك ميره! پنكه روشن بود و برا خودش حسابي قيج و ويج ميكرد ولي اونقد خسته بودم كه اصلا مهلت نكردم به صداش گوش فرا بدم و به خواب اندرون فرو شدم!
صبح 7 بيدار شدم و كلوچه و چايي كه از همون سوژر دم خونه گرفته بودم رو زدم به رگ و 8 نشده از خونه زدم بيرون. البته قبلش مبلغي حساب و كتاب كردم ديدم ديگه كونش رو ندارم اينهمه راه از تو شهر پياده بيام تا خونه و كوله ام رو جمع كنم و بردارم. قرار نبود بيشتر از 2 شب رامسر باشم. بنابراين وسايل رو رو ريختم تو كوله** و اتاق رو تحويل داده و كارت ملي ام را تحويل گرفته و از خانه خروج كردم. تو شهر يكم تابيدم* و دوباره از همون دو-پل سر در آوردم. ساعت تازه از 9  گذشته بود ولي هوا حسابي سنگين شده بود و رو به گرمي. تي شرت چسبيده بود به تنم. خب معلومه كه جهت ديدم رفت بسمت نوك كوه ها و دلم خواست اون بالا بالاها باشم. يعني راستش ديدم هيجا مث همون جواهرده نيس برا روز رو گذروندن. مخصوصا اينكه با اراذل بودن، نذاشته بود خوب تو ده بتابم!
بنابراين دوباره رفتم ايستگاه سواري هاي جواهرده و البته ايندفعه عقل بخرج دادم و ميوه فروش هاي برِ ميدون دو-پل ميوه گرفتم. خيلي بيشتر از ديروز ولي همش شد 500!! يه چيپس و يه بسته اسمارتيز هم گرفتم و رفتم تا سوار ماشين شدم تا يه روز ديگه رو هم در جواهرده سر كنم.
*چرخ زدن، گشتن – اخيرا شنيدم اصفهاني ها بكارش ميبرن!
**همون كوله قرمز-سفيدي كه كامران 3سال پيش ميخواست بندازه تو آشغالي كه من ورش داشتم!

هیچ نظری موجود نیست: