۱۳۹۰ مهر ۸, جمعه

به R

من به ظاهر خيلي بيخيال ميام ولي شايد بنظرت احمقانه بياد اگه بگم ميترسم فيلم انگليسي ببينم ميترسم كه ببينم و حداكثر 20% حرفاشون رو بفهمم!! بيش از يك ساله كه فرندز رو رو سيستم دارم ولي هنوز يه قسمتش رو هم نديدم. حالا شايد بهم حق بدي كه با ترديد بيشتري نگاه كنم.
اضافه كن به اين مسئله، دوست نداشتن تحصيل رو!! مدام از خودم ميپرسم تا كي من ميخوام جوون باشم كه بيام خودمو از صبح تا عصر با مفاهيم احمقانه علمي كه هيچ اعتقاد عملي بهشون ندارم سرگرم كنم! من يه بار خوردم از اين جريان، ارشدم، دوست ندارم اين نفرت از تحصيل دانشگاهي بيام و تو غربت خِفت-ام كنه! كه همانا بگا خواهم رفت!

...

1-      سرِ كار، بارها شده كه خواستم همينطور كه به همكارم سلام ميكنم، يه شوخي هم بكنم يا از ظاهرش تعريف بكنم و خلاصه يه حالي سر صبحي به جماعت بدم. اين جريان وقتي طرف مقابلم "آقا" است و مثلا يه پيرهن توپ پوشيده،‌خب براحتي انجام ميشه ولي اگه طرف مقابلم "خانم" باشه نهايتا يه لبخند پهن تحويلش بدم و علاوه بر سلام، صبح بخيري هم بگم. حالا فرض كنيد طرف يه مانتوي خوشگل و نو پوشيده بهمراه بك آرايش مفصل! خب پرواضحه كه حسابي تو چشم-اه ولي نميتونم خودم راضي كنم كه بگم "چه خوشگل شدي" يا " چه رژ لب توووپي" يا مثبت ترش "امروز حسابي جذاب شدي هااااا". چون قبل از اينكه همچين جملاتي به زبونم بياد كلي آناليز در ذهنم جريان پيدا ميكنه كه قضاوت هاي خودش و همكاراي ديگه م رو برام رديف ميكنه. حتي اگر نسبت به برخورد خودش هم ديدم مثبت باشه، بازهم نميتونم بيخيال قضاوت  ديگران بشم.
2-      راحت طلبي و فرار از دردسر باعث ميشه راحت نتونم در مورد ادامه تحصيل در يه جهنم دره اي در خارج تصميم بگيرم. اين روزها باوجود تمام فشارهاي كاري، مدام سبك سنگين ميكنم كه ميتونم براحتي از خير "گذشته" و "خاطرات" كه در "كودك" وجودم جا خوش كرده و هرجايي خودش رو بصورت احساس دلتنگي ، نا اميدي، ترس ... نشون ميده، بگذرم. آخه چه فايده داره رفتني كه هي دم به دم پرت بشي به خاطرات و اصل و وطن ات! واقعن چقد خواهم تونست كنترل كنم به-ميدون اومدن اين خاطرات بهمراه احساسات ضبط شده با اونها!؟
3-      حالا ربط قسمت اول به قسمت دوم چي بود. اين بود كه همواره خودم رو تصور ميكنم كه مثلا تو يه كمپاني خارجي گنده، بعد از اتمام تحصيل، مشغول به كارم و هر روز صبح، كه "سر حال"ام و خوب "ريد"م، بدون اينكه مجبور به ملاحظه خاصي باشم، همراه با سلام كردن انرژي خودم رو از طريق يه جمله حالا الكي يا واقعي، بطرف مقابلم منتقل ميكنم. خلاصه تصور بفرماييد تا اينجاي كار همه چي رديفه و مشغولم برا خودم. حالا اين كندن از يك فرهنگ و غرق شدن در يك فرهنگ ديگر، اگر همراه با باز نواختن احساسات ضبط شده در فرهنگ سابق نباشه، واقعن ديگه جايي برا شكايت نمي مونه. مشكل من هم درست همينجاست. چون همچنان نادانانه نمي توانم بين بدي هاي بودن در "فرهنگ مزخرف ولي ريشه دار در روان" و تجربه غرق شدن در "فرهنگ نو و پويا و مهاجرپذير" درست انتخاب كنم! اين منم كه در نهايت لبه اون دره عميق بين اين دو فرهنگ وايسادم.




پ.ن. : اين نوشته رو موقعي كه برا ويزيت دكتر ارتودنسي ام رفته بودم و منتظر نشسته بودم، رو پشت-و-روي برگه معرفي نامه دكتر با اون خط تخمي كه قابل مشاهده اس نوشتم!

...

اين نوشته رو يه بار كه داخل گروه ماموريت رفته بودم و منتظر پيك گروه بودم كه سوارش شم به كارخونه برگردم، رو يه تيكه كاغذ نوشتم. تقريبن 10 روز پيش ولي فرصت نشده بود تايپش كنم. راستش رو بخواين رفته بودم پيش مدير منابع انساني گروه كه نقدي مبلغ اضافه-شده به حقوقم رو كه مال تيرماه بود رو بگيرم. تقريبن يه 35 دقيقه اي منتظر نشستم تا جلسه شون تموم شه تا برم پيش اش!
-          X پولدار است و سرمايه دار. از راه مثلا توليد و بكارگماردن يه عده انسان پولدار شده است و البته با حداكثر استفاده از شرايط و روابط
-          Y انسان است (البته X هم فك ميكند انسان است) و تلاش ميكند كمتر توليد كند و بيشتر به گذران شاد و بي دردسر زندگي با كمترين تنش و استرس فكر ميكند. سعي ميكند الگوها و ايده آل هاي بقيه انسان ها براحتي اونو تحت تاثير قرار نده و هموار "بالغ"اش تصميم گيرنده نهايي باشد. "بالغ" ي كه همواره سعي كرده اطلاعات "كودك" و "والد" رو مورد بازبيني قرار دهد.
-          Y كارمندي است در كمپاني فخيمه آقاي X
-          Y عليرغم تمام تلاش اش (باوجود مجرد بودن و حمايت خانواده را داشتن) گهگاه تحت فشارهايي قرار ميگيرد. فشار كار، تنش هاي موجود در سيستم كمپاني فخيمه، فشار مالي ناشي از مكفي نبودن حقوق پرداختي توسط كمپاني فخيمه و يا پرداخت هاي باتاخير.
-          فرض ميكنيم كمپاني فخيمه آقاي X در حال ورشكستگي نيست و پيش بيني ورشكستگي فقط توهمات و اشتباه مححاسباتي آقاي Y است.
-          آيا "بالغ" آقاي Y همچنان درست تصميم ميگيرد كه نبايد يكي از توليدكنندگان "بزرگ" و "موفق" و "پولدار" باشد؟ آيا "بالغ" آقاي Y كسخل نيست كه فكر ميكند اگر همچنان تا 40-50 يا اصلا 80 سالگي، بهمين نحو مجرد و سفرهاي گهگاه و روابط جورواجور و بعضن عجيب و نامنتجانس سر كند، هيچ ايرادي ندارد و استدلالش هم اينه كه لذت ميبرد و آرامش دارد؟!
-          اين "بالغ" ايده آل گراي آقاي Y  تا كي خواهد توانست در برابر رسم و آيين ها و معيارهاي ريشه دار و قوي "والد" ايستادگي كند؟؟ "بالغ" نوپا و جوگير آقاي Y تا كي بر اعتقاد راستين "اثر سيستم ها بر آدم هاي داخل آنها هر چه هم كه زياد باشد، بازهم اين تك تك آدم ها هستند كه اين سيستم ها را ميسازند و اگر بنا بر تغيير يك سيستم باشد، بايد تك تك اين آدم ها تلاش كنند و سعي كنند متعهد و درست باشند" خواهد ايستاد؟؟
-          نزديك 4.5 كاه از روزي كه با مدير كارخونه مون كه خودش كارمند آقاي X است در مورد تصميم ام براي عدم تمديد قرارداد صحبت كردم،‌ميگذرد. بهم گفت علاوه بر افزايش حقوق ميتوان به كارهاي شخصي ام هم برسم در طول روز. البته اون روزا مصمم بودم برا اپلاي دكترا. امروز اولين 150تومن اضافه حقوقم رو گرفتم. ولي هر چي زور ميزنم يادم نمياد حتي يه دقيقه فرصت كرده باشم پي كارهاي خودم برم!

پ.ن: اين متن هيچ ارزشي بجز مرور درس هاي بالغ-كودك-والد ندارد! همچون هميشه، نزاعي را نشان ميدهد كه در ذهن نويسنده همواره جريان دارد!

...

از كي اينجوري شدم؟! اول هي فاصله گرفتم از كسي كه بودم. ميتونم با والد-بالغ-كودك توضيح بدم ولي حس اش نيس هيچ رقمه! هي خوندم و هي خوندم و هي فكر كردم (به زعم خودم)
رفتم وبلاگ كلي آدم رو اد كردم و دنبال كردم،‌ تو 4گوشه دنيا. اولاش حاليم نبود، الانم خيلي حاليم نيس كه با خوندن و دنبال كردن اينا روز به روز فاصله م بيشتر ميشه از گذشته ام، از "خود"ي كه ميشناختم، از مردم و فرهنگي كه باهاشون بزرگ شدم. در "من" يه دره عميق بوجود اومده كه اخيرا همش خواستم كه برم سمت "مدرن"ش بشينم. آدم تو سمت مدرن اين دره، تنهان، باخودشون خو گرفتن. اين برا اونا كه از اول "من"شون اون سمت مدرن بوده زياد عجيب نيس، احتمالن اصلن خبر ندارن كه دره اي وجود داره كه آدماي اون سمتش اصلن نميدونم استقلال رواني چي هست، درست عين اكثر ملت ايراني كه براشون اون سمت دره، انسانهاي مدرن، معني نداره!
اونهايي كه از يه سمت ميرن به سمت ديگه، برا خودشون يه عمر دردسر ميخرن. اين يه درد آگاه-شدن رو با خودش بهمراه داره. چون واي به حالت ميشه اونموقعي كه فيلت ياد هندستون كنه و بخواد باز جويد روزگار وصل خويش!
راه برگشتي هست؟ يعني ميشه برگشت به اون سمت دره و اصلن يادت بره مدل هاي ديگه زندگي رو؟
تا امروز، دقيقن تا امروز به اين آگاهي، به اين اون-ور-دره بودن، به اين با مطالعه زيستن، به اينهمه فكر كردن و سنجيدنِ خودم ميباليدم! ولي از همين چند لحظه پيش، خسته شدم از اينهمه متفاوت بودن و از اينهمه تظاهر به اين متفاوت بودن!
دارم ميرسم بجايي كه خيلي ها كردن، وبلاگشون رو ميبندن، يه ازدواج سنتي ميكنن، دوستان جنس مخالفشون رو از ليست دوستاشون حذف ميكنن و با كله شيرجه ميرن تو همون "سنت"ي كه سالها زور زده بودن از توش در بيان و جور ديگر بِزيَن!

۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

سفرنامه شمال-3

اگه ابراز علاقه R نبود معلوم نبود كونم ياري كنه و اينا رو بنويسم. به اونجا رسيدم كه خودمو با ورزش و نرمش اون بالاي آبشار گرم كردم. ميوه هايي رو كه با خودم بردم رو شستم و خوردم. بعد از اون كوهپيمايي واقعا چسبيد.  برگشتم پايين و هر چي به كافه پايين آبشار نزديك ميشدم جمعيت زيادتر ميشدن. هوس كردم، يعني نه اينكه اونجا تمام احساساتم رقيق شده بود، واقعا حال كردم تو اون كافه يه چاي و قليون بگيرم و بعدش هم كته-كباب. البته اين تصميم اصلا با يك سفر كم هزينه سازگاري نداشت، ولي اگه هوسه يه بار بسه!!‌چه ربطي داشت؟! نرسيده به كافه دوباره به همون اراكي ها رسيدم! همون 4تا كه شب قبلش تو ساحل ديده بودمشون. سلام و احوالپرسي و باز كلي تعجب "آخه تو اينجا چيكار ميكني، يعني واقعا خودت اون بالا تنها رفته بودي..." نميدونم چه اصراري دارم هي اين ابراز تعجب ملت رو بيان كنم، شايد ناخودآگاه تلاش ميكنم ناخودآگاه و خرانه جار بزنم كه "آي ملت، من خيلي انسان متفاوتي ام!!!" بهرحال، من هم از ديدنشون خوشحال شدم. اصلا مگه آدم ميتونه تو اون حال خوب از ديدن يكي ناراحت هم بشه؟! فك كنم اگه دشمن خوني (ياش شايدم كوني) رو هم ميديدم، باهاش چاق-سلامتي راه مينداختم كه گويي عمري است .... اي بابا، چه به جفنگ افتادم. تيچر اين ترم-مون ميگفت "تو خيلي پر چونه اي"‌ خب واقعا هم حق داشت، فك كنين وسط يه سفرنامه نوشتن چقد از اين شاخه به اون شاخه پريدم!! به اونجا رسيدم كه از ديدنشون خوشحال شدم و بهشون اكيدن توصيه نمودم كه حتما هم بكشين تا آبشار حتي تا بالاي آبشار حتما برين، ولي از نگاه هاي سرشار از تعجب-شون معلوم بود كه دارم از امري غريب سخن ميگم، يه "باشه" گفتن و سيگار كشان به راهشون ادامه دادن و منم اومدم تو كافه و سفارش چاي و قليون دادم. همين كه قليون رو آورد با خودم گفتم كاش اين اراذل بامزه هم بودن، جفنگ ميگفتن و كِيف اين چاي و قليون رو دوچندان ميكردن. تو همين فكرا بودم كه ديدمشون كه داشتن برميگشتن!! يعني در كل ميشد حدس زد كه بيش از 30متر جلوتر نرفته بودن!! تعارفشون كردم بياين بشينين يه چاي بزنيم و يكمي تفت بديم و قليون بكشيم. بعد از مبلغي تعارف اومدن نشستن و استارت رفاقت كي.ري خورده شد! از خودشون گفتن و از خودم گفتم. شماره همشون رو گرفتم و همه-شون شماره ام رو گرفتن. عكس گرفتيم كلي رو همون تخت ها. هنوز هم منتظرم كه عكس ها رو ايميل كنن! بعد از حدودن يه ساعت تفت دادن و دوبار چاي سفارش دادن، قليون هم داشت تموم ميشد و اونا هم به برز افتاده بودن ولي من از دلم نميومد كه قليون رو ول كنم،‌همچنان پر ولع پُك ميزدم. عجيب حالي ميداد. اون سرماي مطبوع و هواي مه آلود و صداي آب. ملت هم البته زياد در حال رفت و آمد بودن و با اراذل اينا رو ديد ميزديم و تيكه مينداختن. تا ديد زدنش رو باهاشون موافق بودم ولي تيكه انداختن و شماره گرفتنش رو نه، بهشون گفتم حالا تا پيش من نشستين بيخيال شين اونا هم مخلصانه پذيرفتن! بهشون گفتم بياين و همينجا نهار سفارش بديم و دور همي بخوريم، پايه شدن. نهار رو خورديم ولي تقريبا داشتن منجمد ميشدن اينا، من چرا نميشدم نميدونم، شايد هنوز گرماي كوهنوردي تو تنم مونده بود. نهار رو رفتيم تو اتاقك هاي چوبي و مسقف خورديم كه به اندازه 5-6 درجه از بيرون گرم تر بودن. نهار رو كه خوردن گه-بازي هاشون شروع شد. شروع كردن باقيمانده ماست  نوشابه ها رو به در ديفال و فرش ريختن! من هم انگشت حيرت در دهان نهاده و غرق در اين همه عقده بودم! تازه قبلش هم با تمام جزئيات بهمراه فيلم هاي مربوطه بهم نشون دادن كه چطور ويلايي رو كه يه شب به 100هزار تومن كرايه كرده بودن رو به گه كشيدن. باز هم يه اندرز پدرانه اي كردم و صميمانه از خر شيطون پياده شدن و گه-بازيشون تموم شد. اصرار كردن كه پا شو بريم رامسر بسه-ته. گفتم ديوانه ها اينهمه راه رو اومدين خب يه ذره بيشتر وايسين، لااقل برين آبشار رو ببينين اينهمه بنزين سوختين تا اينجا. فايده نداش،‌اصلا تو اين فازا نبودن. همانا سوختن بنزين و افزايش عدد كيلومترشمار براشون مهمتر از استغراق در طبيعت بود!  ديدم منم كاري ندارم تو جواهرده كه، بنابراين موافقت كردم باهاشون برگردم. يه پرشيا داشتن كه مال بابا حامده بود. نشستيم توش و مث قرقي ميگازوند! در حالي كه خايه-فنگ شده بودم در اون پيچ هاي تند جاده جواهرده، باز بزرگانه نصيحت نمودم و دمشون گرم باز اجابت نموده از سرعت كاستيدند!!! ايمان كه كلا قاطي بود، سيگار رو با سيگار روشن ميكرد لاينقطع! بهرحال ريز نشم، رسيديم رامسر. بهشون گفتم كاخ شاه رفتين؟ تله كابين خود رامسر كه بعد از شهر هست رو رفتين؟ تو بلوار معلم از جلو هتل قديم تا كازينو رو قدم زدين؟ جوابشون كلا منفي بود. اصلا تو يه فاز ديگه بودن و من انگشت حيرت بر دهان! كه در ميان اين نسل مثلا جوان همچين جمعيت درس نخوانده و ناآگاهي هم وجود دارند كه براحتي ميتوان با آنها دوست شد و از هيچ يك از مباحث عقلي و نقلي جفنگي كه رايجه اطلاع ندارند!!
هيچ جا نرفتيم، يعني من بهشون گفتم راحت باشين،‌انگار كنين منو نديدين،‌به سفر خودتون به طريق خودتون ادامه بدين، فقط طلبه شدن بيان اتاقي كه اجاره كرده بودم رو ببينن. رفتيم دم خونه، زنگ زدم زن حاجي در رو باز كرد. يه زن مُسن نسبتا چاق شمالي و لبخند به لب! براش توضيح دادم اينا دوستامن و اگه اشكال نداره بيان تو حياط و دستشويي برن. فك اين اراذل افتاده بود! كه اين مدل جاگرفتن هم در شمال رايجه. بعد از اينكه يكم انگشت حيرت گزيدند، سوار ماشين شدم باهاشون و خواستم منو برسونن ساحل بيرون شهر، قبل از فرودگاه. حالا اين وسط اينا هم اصرار كه بيا بريم تهران. تشكري كردم و گفتم من هنوز ميخوام شمال وايسم. منو نزديك ساحل برِ جاده پياده كردن و بعد از خداحافظي گازوندن بسمت چالوس و بعدهم تهران!
رفتم تو ساحل به تماشاي دريا و ملتي كه در حال آبتني بودن. يهو گارد ويژه پليس مازندران با اون ماشين هاي لعنتي شون كه فقط به درد عبور از روي معترضين ميخوره، آژيركشان وارد ساحل شدن و اول از همه به 3تا جوون اصفهاني كه در حال جوجه كباب كردن بودن، گير دادن. بعد از يكم ارشاد ازشون خواستن ماشينشون رو بيارن جلو بساط كبابشون كه در ديد عام نباشه خيلي!!! بعد هم ملت رو به اين دليل كه هوا طوفانيه و همچنين منطقه ممنوعه شنا است،‌از آب كشيدن بيرون. من نظاره گر همه اينا بودم. تعجبم از ملتي بود كه بتخمشون نبود، همچين كه سروانه پشتش رو ميكرد بهشون زرتي باز ميرفتن تو آب. تقريبن داشتن اين درجه داراشون عصباني و وحشي ميشدن كه نشدن! يه سرباز رو سوت بدست همونجا گذاشتن تا برن ملت رو در نقاط ديگه ارشاد كنن يا از روشون رد شن. منم همينطور سلانه سلانه كفش-در-نايلكس لب ساحل مي قدميدم. اين بار البته اين من بودم كه رفتم در صحبت رو با سربازه باز كردم. ارش پرسيدم آيا راسته كه پليس مازندران هركي كه بره تو آب رو بدليل علنا-روزه خواري ميگيره؟! گفت اول ماه رمضون آره، ولي ملت مسافر خيلي شاكي ميشن اين ديوثا هم ميكشن بيرون، و الان فقط به شنا در مناطق ممنوعه گير ميدن.تا ساعت 9 همونجا ها برا خودم مي پلكيدم بعدهم رامو گرفتم اومدم اتاق و در حمام ما فوق پيشرفته توي حياط دوش گرفتنم و  11 نشده خوابم برد. البته يادم مياد قبل از اينكه خوابم ببره، رو تخت كه نشسته بودم و گوشي ام دستم بود، چشم ام افتاد روي فرش كه يه بچه مارمولك باهام چشم تو چشم شده بود. "والد"م قويا تحريك شد كه بپر بكشش، ولي بالغ ام به تخم اش نبود، يكم منم بهش خيره شدم و چون نفهميدم دقيقن حرفشحسابش چيه خسته شدم از خيره شدن بهش!! فقط اومدم و وسايل مختصر و كوله ام كه رو فرش ولو كرده بودم رو جمع و رو اون يكي تخت ولو كردم! درسته كه خيلي مشكلي با همچين مارمولك ريزي نداشتم، ولي يقينن و تحقيقن دوست نداشتم كه وقتي تي شرتم رو پوشيدم يهو حس كنم رو شكمم زير تي شرت داره ژيمناستيك ميره! پنكه روشن بود و برا خودش حسابي قيج و ويج ميكرد ولي اونقد خسته بودم كه اصلا مهلت نكردم به صداش گوش فرا بدم و به خواب اندرون فرو شدم!
صبح 7 بيدار شدم و كلوچه و چايي كه از همون سوژر دم خونه گرفته بودم رو زدم به رگ و 8 نشده از خونه زدم بيرون. البته قبلش مبلغي حساب و كتاب كردم ديدم ديگه كونش رو ندارم اينهمه راه از تو شهر پياده بيام تا خونه و كوله ام رو جمع كنم و بردارم. قرار نبود بيشتر از 2 شب رامسر باشم. بنابراين وسايل رو رو ريختم تو كوله** و اتاق رو تحويل داده و كارت ملي ام را تحويل گرفته و از خانه خروج كردم. تو شهر يكم تابيدم* و دوباره از همون دو-پل سر در آوردم. ساعت تازه از 9  گذشته بود ولي هوا حسابي سنگين شده بود و رو به گرمي. تي شرت چسبيده بود به تنم. خب معلومه كه جهت ديدم رفت بسمت نوك كوه ها و دلم خواست اون بالا بالاها باشم. يعني راستش ديدم هيجا مث همون جواهرده نيس برا روز رو گذروندن. مخصوصا اينكه با اراذل بودن، نذاشته بود خوب تو ده بتابم!
بنابراين دوباره رفتم ايستگاه سواري هاي جواهرده و البته ايندفعه عقل بخرج دادم و ميوه فروش هاي برِ ميدون دو-پل ميوه گرفتم. خيلي بيشتر از ديروز ولي همش شد 500!! يه چيپس و يه بسته اسمارتيز هم گرفتم و رفتم تا سوار ماشين شدم تا يه روز ديگه رو هم در جواهرده سر كنم.
*چرخ زدن، گشتن – اخيرا شنيدم اصفهاني ها بكارش ميبرن!
**همون كوله قرمز-سفيدي كه كامران 3سال پيش ميخواست بندازه تو آشغالي كه من ورش داشتم!

۱۳۹۰ شهریور ۱۱, جمعه

...

چرا نوشتم؟ شايد چون بيكارم و ديدم ننويسم ميتركم! از سر بيكاري ياد سارا افتادم، رفتم تو پيج اش ببينم در چه حاليه و دريافتم كه از ليسست دوستاش حذفم كرده!
با دو تا دختر دوست بودم كه باهاشون نزديك شدم ولي به تفاهم براي ازدواج نرسيدم.
1-      سارا: اولين تجربه من در روابط بود و باهاش تمام اين 5 سال دورادور ارتباط داشتم. حتي نامزد سابقش رو هم ديده بودم و پدر و مادرش منو ميشناختن. كلا فقط 3 ماه دوس پسر-دوس دختر بوديم. بعدشم بصورت مسالمت آميز رابطه-مون كم شد و محدود به برنامه هاي جمعي شد. 4 ماه پيش از نامزدش كه 2سال باهم بودن جدا شد. سعي كردم از تجربه هاي مشاوره-رفتنام براش بگم و كمش كنم اين دوران رو بهتر بگذرونه. يه ماه پيش بعد از چندهفته كه هيچ خبري ازش نبود، اس دادم كه چطوره احوالت. جواب داد كه شايد ديگه نتونه باهام در تماس باشم. خيلي سريع دريافتم كه باز درگير يه رابطه ديگه شده. فرداش زنگ زد و جريان رو گفت،‌البته نگفت كي ولي حدس ميزنم كيه طرف. تو يه ساعتي كه باهم حرف زديم سعي كردم بهش بفهمونم همچين تصميم بزرگي در شرايطي كه هنوز از شوك رابطه قبلي ات در نيومدي به احتمال قوي درست نخواهد بود! گفت فكراشو كرده و مطمئنه ولي هنوز به بابا مامانش نگفته! گفت طرفش رفته تو فيسبوك و پرسيده اين يوسف كيه تو دوستات. گفت گفتم از دوستاي قديمي كه خانواده ام هم ميشناسن ولي طرف راضي نشده و گفته دوس ندارم همچين روابطي داشته باشي بعد از ازدواجت با من !!!  منم يه خورده زور زدم بگم اين يارويي كه اينجوري از اول كار تو رو محدود ميكنه، بعدن عواقبش بر تو محرز خواهد گشت. گفت نه، فكرامو كردم، حاضرم بخاطر اون از همه گذشته م بگذرم! هيچي آقا،‌ سرتونو درد نيارم، وقتي حس كردم رسالتم رو انجام دادم، آرزوي خوشبختي كردم براش و باي باي.
2-      عاطفه: سومين تجربه من در روابط بود و البته بسيار كوتاه. چند بار بيشتر بيرون نرفتيم با هم. بيشتر تلفني با هم تماس داشتيم. شايد مجموعن 3 ماه. اهل نوشتن بود و شخصيت جالبي داشت. چيزي كه باعث ميشد زياد بهم نزديك بشيم، عدم درك درست من از شرايط خانوادگي اش بود. مادرش بگفته خودش اصلا دوستش نداش. قظعا همونطور كه خودش اذعان داشت يه مشكل اساسي در رفتار و برخورد مامانش وجود داشت و نميتونست چيكار كنه. در طي اين3ماه هم باوجود اونكه 21سال بيشتر نداشت، خواستگار ميومد براش و اونم بصورت جدي بمقوله ازدواج فك ميكرد. پرواضحه من رو هم از همين ديد ميديد. البته فقط خواستگاري نكرده بودم، وگه نه منم مشكلي نداشتم بعد از طي مراحل آشنايي مكفي برم خواستگاريش. حسابي كلافه و درمونده بود. ولي من سعي ميكردم آروم آروم مراحل آشنايي سپري شه. يه ماه ازش خبري نشد. پيام دادم كه چه ميكني و چه خبر. گفت نامزد كردم و ديگه نميتونم باهات تماس داشته باشم!!! گفت نامزدم خيلي حساسه و ميخواد كه هيچ رابطه با جنس مخالف نداشته باشم نه در وب نه در عالم واقع! باورم نميشد دختري كه اونقد برنامه داشت برا آينده اش و كلي ايده برا زندگي، به اين زودي كم بياره! گفتم باور نميكنم به اين زودي كم آوردي، البته تو يه ايميل، چون خواسته بود كه شمارشو حذف كنم. تهديد كرد اگه يه بار ديگه حتي بهش ايميل بزنم به نامزدش ميگه كه مزاحمش ميشم و اون بياد شر-مو كم كنه!!!
حالا چرا در هر دو مورد بعد از يه ماه ازشون خبر گرفتم. چون فك ميكردم ممكنه نياز داشته باشه با خودش خلوت كنه، نخواد هي يكي آمارشو لحظه به لحظه بگيره. ولي الان ميبينم بر عكس منطق ام هر دو مورد انتظار داشتن ازشون خبر بگيرم و اين به حال خود واگذاشتنشون در واقع اينجوري بهشون فهمونده كه يوسف منو دوس نداره وگرنه منو در اين شرايط تنها نميذاشت!
و نميدونم كه هر دوي اونها آيا همه دوست هاي پسرشون رو از ليست دوستاشون حذف كردن يا فقط منو؟!
چرا هر دو با وجود اينكه فك ميكردم ايدئولوژي مشخصي دارن و اهل تفكر هستن، اينجوري خودشونو وا دادن و به يه پسرِ تماميت خواه پناه بردن؟ پرواضحه خودشون ميخواستن،‌چون احيانن بر پايه ديد سنتي ايراني اين تماميت-خواهي رو نشانه عشق و علاقه ميدونن!

نوستالوژي

عكس اين خانم رو كه ديدم، ياد نوجووني و شور جنسي اون دورانم افتادم. من اگه نوستالوژي داشته باشم يكي اش غذاهاي ايرانيه يكي اش هم مراحل بلوغ جنسي ام! اصلا حافظه خوبي در بقيه زمينه ها ندارم كه بخوام نوستالوژي داشته باشم!
يادم مياد دوران راهنمايي كه اوليد عكس هاي سكسي رو ميديدم، چنان غرق در اندام زن ها ميشدم كه اگه هنوزم جزئيات خطوط بدنشون رو بخاطر ميارم! مث عكس اين خانم رو كه ميديدم شايد يك ساعت محو تماشاي پاهاي خوش تراش اش ميشدم و سرم بشدت داغ ميشد و قلبم بشدت ميزد!
البته لازم بذكر نيس كه الان فقط نوستالوژي اون دوران مونده و ديگه از اون شر و شور هيچي نمونده ولي همچنان تماشاي خطوط اندام هاي پرفكت، هنوزم يكي از علاقه هاي منه و باعث ميشه هرچندگاهي سري به photo.net بزنم و تو قسمت nude دنبال تصاوير حرفه اي از اندام هاي مختلف بگردم. واقعا حيف كه رشته هاي هنري تو ايران نميتونن خيلي در زمينه بتصويركشيدن اندام و خطوط بدن انسان آموزش بِدن. البته در زمينه بتصويركشيدن خطوط چهره "آقا" در تمام رشته ها به نهايت مطلق كمال رسيده ايم!!!!
ممنون از شما دو بانوي عزيز كه عكس زيباتون باعث شد ياد اون خاطرات بيوفتم. اميدوارم باعث نشه عكس-شون رو عوض كنن :)

سفرنامه شمال-2

سلام جعفرجون، باباننه-تو اينقد اذيت نكن، عوضش بتمرگ قسمت دوم خاطرات بسيار بسيار هيجان انگيز عجه*-ت رو بخون.
يارو منو برد يه خونه تو شهر، كه تو حياطش 2-3 تا اتاق ساخته بود و كرايه ميداد. از ساحل هم كلي راه بود! ولي چه باك، من به يه مستراح و يه حموم نياز فوري داشتم كه اجابت شد و همونجا رو گرفتم. يه اتاق ساده كه فقط يه پنكه سقفي داره و دوتا تخت و يه گاز كوچولو رو زمين. فرش اصلا تميز نيس ولي ملافه ها معلومه كه بيش از 20 نفر روشون نخوابيدن. حموم تو حياط و مستراح اون سر حياط. حموم كف-اش موزاييكه و دوشش يه لوله است فقط. شيرهاش هم از اين شيرهاي گازه! بهرحال دوش گرفتم و حاضر شدم بيام بيرون. رفتم كنار ساحل، همون كازيويي كه شاه ساخته، ته بلوار معلم! همينطور برا خودم راه ميرفتم و مينشستم و ... هوس كردم يه قليون بكشم تو كافه كه رو آب بود، رفتم تو كه سفارش بدم، يادم افتاد پول ندارم. هيچ كدوم از غرفه هاي اونجا هم نداشتن. بنابراين اين يكي رو بواسطه كون-فراخي-م از دس دادم. نشستم رو يه نيمكت لب آب. يه آقايي اومد كنارم نشست 33 ساله حدودا، پرسيد تنهايي، گفتم آره تو چطور. اونم تنها از كرمانشاه اومده بود و حسابي از روزگار و آدما شاكي بود. بدنساز بود (مث همه كرمانشاهي ها!!) و نيم رخ اش با اون ريش اش هينهو داريوش دهه شصت بود! اين آقا بعد از يه ساعت تف دادن پاشد رفت. 4تا جوون اومدن گفتن ميشه بشينيم، گفتم خواهش ميكنم. خودمو كشيدم كنار تا همه-شون جا شن. زياد نشستن و رفتن. بعد از نيم ساعت دوباره پيداشون شد. تعجب كرده بودن. گفتن تو هنوز اينجايي، گفتم كجا قرار بوده باشم، آره، فعلا هستم. 22-25 سال سن شون بود و از اراك اومده بودن. بچه يه محله بودن. يه ويلا همون نزديك ساحل گرفته بودن برا يه شب و بشدت تعجب كرده بودن مگه ممكنه آدم تنها سفر كنه اونم بدون ماشين و مثلا 3ساعت تنها لب آب بشينه. خب تلاش زيادي نكردم كه توضيح بدم، پرواضحه حضور من دليلي بود بر اينكه "بله، ميشه" خيلي بامزه بودن، مدام بهم بدوبيراه ميگفتن، انگار دليل باهم بودنشون همين فحاشي بهم ديگه باشه. "مهدي" مدام ميگفت "اين حامد بچه منه، ننه-شو من 24سال پيش گاييدم". "حامد هم فقط ميخنديد. ايمان هم مدام سيگار ميكشيد، درست مث معتادي كه تو خماري مونده و مواد بش نرسيده. "امير" مثبت تر بود، هم قيافه ش هم حرفاش. بهرحال اينا هم بعد از يه ساعت خداحافظي كردن و رفتن. ساعت تقريبن 1بامداد شده بود كه منم پاشدم برم. يه تاكسي از بيرون پلاژ گرفتم كه منو ببره تو شهر و پول بردارم و بعدم ببره خونه. خودپردازها پول نميدادن! هيچ كدوم. تو جيبم فقط 1500 داشتم كه دادم بش، و تا خونه رو پياده رفتم. تا رسيدم اتاق و افتادم رو تخت و صب ساعت 7بيدار شدم.
روز دوم- دوباره رفتم تو چهارراه رمك تا پول بگيرم. سالم بودن سگ-صاحبا. اومدم از سوپر محله دوتا كلوچه گرفتم با چاي كيسه اي. تو كتري كه از صابخونه گرفته بودم چاي ساختم و تو ليواني كه از همون صابخونه گرفته بودم نوشيدم! زدم بيرون تا تو شهر يه چرخي بزنم. هوا رو به گرم و شرجي شدن بود. تصميم گرفتم برم جواهرده. رفتم ميدون دوپل. ميدون دوپل هم خيلي جالب بود. با فاصله 400 متر از ميدون امام  كه در اين بين 2تا پل هم بود. يه نيم ساعتي روي يكي از همين پل ها گذروندم و كوه و دريا رو ديد زدم. همچين حس مكردم دارم نشئه ميشم، از هر 2اش. بعدهم بدون هيچ عجله اي رفتم ماشين هاي خطي جواهرده. صندلي عقب نشستم پشست سر راننده كه بتونم مسير رو خوب ديد بزنم. پيكانه عجيب تند ميرفت مسير رو بنحوي كه سر هر پيچ حس ميكردي الانه چرخ هاش در ره و ما هم متعاقب اون به ته دره! ولي هيچ اتفاقي نيوفتاد و رسيديم جواهرده. نرسيده به مغازه رمضون پياده شدم. {اينكه رمضون كيه و از كجا ميشناسم، جعفرجونم حوصله-ش نيس توضيح بدم، آخه ما يه بار 4نفري با رام.ين و اسمال و علي زرگر تو يه زمستون رفتيم يه سفر همين مدلي كوله-به-پشت. رمضون رو از اون شب سردي ميشناسيم كه اومديم جواهرده و يه اتاق بهمون كرايه داد تا شب رو توش صبح كنيم} جواهرده اصلا با اون تصويري كه از 4.5 سال پيش داشتم شباهتي نداش. بشدت زنده و شلوغ و پر از مغازه و زن هايي كه كنار خيابون اصلي داشتن كماج** محلي ميپختن و ازت ميخواستن كه بخري. مغازه ها پر از انواع ترشي و كلي چيزهايي كه من تا بحال نديده بودم و مشخص بود مال كوهستان اطرافه. بالاخره رسيدم به مغازه رمضون. يه ذره پيرتر شده بود. مغازه اش با كلاس تر شده بود و نصف چيز-ميزاش بيرون مغازه بود،‌بس كه دهن-سرويس جنس اش. حتي يه فريز كه توش پر از بستني چوبي بود هم بيرون مغازه قرار داش. رفتم و احوالشو پرسيدم و خرانه تعريف كردم كه چند سال پيش يه عصر زمستوني اومديم اينجا و اتاق بالا مغازه رو دادي بما. اونهم با همون لهجه گيلاني گفت كه اگه ميخواي اتاق خالي دارم، بيا بت بدم!! ميشه گفت اصن بتخم-اش هم نبودم، اون فقط مشتري ميخواس. به چپ-اش كه من يه زماني يه شب كيري زمستوني تو اتاقش خوابيدم. بهرحال تشكر ابلهانه اي كردم كه به اراجيف ام گوش داده و راهم رو گرفتم به سمت بالاي ده و آبشار. اون كافه آبشار كه تو زمستون يخ زده و متروك بود، الان حسابي زنده بود و شلوغ. از وسط-اش رد شدم و رفتم بالاتر. بعد از 8-9 دقيقه رسيدم به آبشار اصلي! بسيار زيبا بود. كلا 2-3 نفر بيشتر اونجا نبودن. خوشحال بودم و تو دلم از ملت معتقد روزه-بگير تشكر ميكردم. آخه وسط تابستون و جواهرده به اين خلوتي. همه چي عالي بود. يكشنبه، 20 ماه مبارك رمضان، معلومه نبايد كسي اونجا باشه. عالي بود. بالاخره اين مذهبِ تخمي يجا يه نفعي بما رسوند. بعد از 15 دقيقه اي كه حسابي سردم شده بود، راهمو از كنار آبشار، برِ كوه كشيدم بسمت بالاي اون. حالا مِه هم غليظ شده بود و عملا تا 10 متر بيشتر ديد نداشتي. هم چي عالي. معركه. بالاي آبشار ديگه هيچ كي نبود. تا نيم ساعت رفتم بالا. كلي راه رو تو مه رفته بود و جز صداي آب هيچ صدايي حضور نداش. فقط تنها نكته ابلهانه بدون دوربين-بودنم بود! خودمو ملامت نميكنم، شايد اگه عكس گرفته بودم همچين همتي بخرج نميدادم بيام سفرنامه رو با همه جزئيات برا تو تخمِ-سگ بنويسم! از تو ده يكم ميوه گرفته بودم كه بالا بخورم و اينجا تو اين فضا دقيقن جاش بود. بدنم عرق كرده ولي هوا حسابي سرد و پر از دونه هاي ريز بارون بود! عجب حالي داد.ها داشت يادم ميرفت (يا يادم ميشد، بقول مشدي ها) يه همراه داشتم، بجز همراه اول، پلِير هم داشتم كه تا او لحظه هنوز روشنش نكرده بود. نشستم رو يه سنگ و آهنگو پلي كردم و حسابي از فضا نشئه شدم. همينطور سيكليك پلير رو خاموش ميكردم و يكم بصداي آب گوش ميدادم و باز پلي ميكردم. تنها فكري از ذهن مريضم ميگذشت اين بود كه اگه اينجا گرگ داشته باشه يا خرس، چه بد ميشه ها! تخيل ميكردم حالا يه نر-ش گيرمون مياره و بعد از اينكه ترتيب-مون رو داد، ميخوره! آخه مردن از اين بدتر هم ممكنه!
بعد از نيم ساعت سردم شد! همه ملت يه كاپشني گرمكني تن-شون بود نو ده، ولي من فقط يه تي-شرت چسب! شروع كردم با يكمي شرم به مثلا دمبل زدن!! يعني دو تا سنگ هم وزن رو ورداشتم شروع كردم جلوبازو و پشت-بازو!!! حالا هركي ندونه ميگه اين چه حرفه اي و عظيم الجثه اس،‌ باورش نميشه راقم اين سطور فقط 64 كيلو وزن داره! فقط جعفر، اينو ميخوام بهت حالي كنم چقد تو اون لحظه با فضا و همزمان با خودم حال ميكردم. در اوج سلامت بودم. حتي يه اپسيلون عَن هم با خودم تو روده بزرگ لعنتي-ام حمل نميكردم و پرواضح و عيانه كه حالم بسيار خوب و معركه بود. خلاصه بعد از اين ژانگولر بازي*** ها هم يكم عضلات نحيف-ام رو اومدن هم حسابي گرم شدم،‌حسابي ها! مدام در اون مه غليظ اينور و اونورو نگاه ميكردم كه مبادا يكي منو در اون حال ببينه، كه قطعن جلبم ميكرد و به بيمارستان رواني رشت تحويل!!
ادامه-ش باشه برا يه پست ديگه باباجون، اينقدم با اون باباننه ت كل كل نكن! تا بعد.
*عَجَه: در لهجه ط.بسي به پدربزرگ گويند
**كُماج: نوني كلفت كه تو تابه يا زير زغال مي پزن
*** ژانگولربازي: نوعي از ادا و اطوار كه دقيقن نميدونم از كجا اومده!!