۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

آخه يه خبري يه ندايي ...

3 ساعت پيش دستور دادند كه بايد بري به واحد كنترل كيفيت. نه اينكه آدميزادم، شُكّه شدم اولش. بعد كم كم آقاي مدير نازم كرد و يكم هم خر، كه ناراحن نباش، برا يه پليمري در شرايط فعلي كنترل كيفيت بهتره، با توليد در ارتباطه، ايرادات توليد رو از نزديك ميبيني ... من هم البته خر شدم، آخه چاره اي ندارم. اندكي بيشتر كه تفكر نمودم، ديدم در هدف نهايي من كه تاثيري نداره، اصلن تنها چيزي كه در هدف نهايي من ميتونه اثر بذاره، فقط "مرگ"اه!!!! بابا اي ول اراده! (اينو قبل ازينكه شما بگين خودم ميگم، فك نكنين خيلي حاضرجوابين) عجالتن گير ندين هدف نهاييت چيه، يه چيزي هست ديگه ...
حالا بايد برم تو يه بخش تو سالن توليد، با همه اون سروصداها و كثيفي هاش. دسترسي به نت و وقت آزاد هم تكليفش معلومه. آخه ناجوريش اين بود كه ميگن از همين پس فردا بايد بري اونجا. باشه آقا، اشكال نداره، ما هستيم تا آخرش!!
راستي اسي جان، من كه بهت گفته بودم كامپيوتر دوس دارم، جنون كه شاخ و دم نداره، حالا تو يادت نيس ديگه مشكل خودته :)

خداحافظ و سلام

خداحافظ گودر، خداحافظ وبلاگ نويسي، خداحافظ آزادي، خداحافظ R&D !!!
سلام كنترل كيفيت، سلام مشغله فراوان، سلام درگيري و جدل ...

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

اخلاق گه

يه مشكلي دارم،‌اون هم بد مشكلي! كه اصولن، در ابتدا با هر امري كه از طرف كسي پيشنهاد ميشه مخالفم. اصلن اگه با خودم روراست باشم،‌ آدم مثبت انديشي نيستم در وهله اول. اين خيلي بده كه وقتي با يه مسئله جديد، پيشنهاد جديد، تيپ جديد، موزيك جديد …. روبرو ميشي، همون اول عين اين ننه بزرگ هاي غُُرغُرو، ديد مزخرف گُه منفي-تو رو نكني. يحتمل در اينجور مواقع "والد"م (كه فك كنم والد خيلي پير و مزخرفي هم باشه) مسلط ميشه و ميرينه تو ديدگاهم. يه مثالش كه بارها سر كار اتفاق افتاده اينه كه وقتي يه كار رو بهم محول ميكنن، اولش مخالفم اصولن و ميگم اين پروژه بجايي نميرسه، با اونكه هيچ وقت قبلش تو او موضوع دقيق نشدم. چند وقت پيش با همكارم راجع به يكي از همين پروژه ها صحبت ميكردم و باز غُُر ميزدم،‌جواب داد "آره،‌شما كه هميشه مخالفي!!!"
امشب خيلي اتفاقي ياد يه دليلي افتادم كه برا مسلمون شدنمون مياوردن. ميگفتن "عقل آدم حكم ميكنه، وقتي اكثر قريب به اتفاق آدم هاي دور و برش دارن از يه دين و مسلك پيروي ميكنن، اون هم به همون راه بره،‌لابد يه چيزي هست كه اين همه آدم دارن ازش حرف ميزنن" البته اينو بيشتر برا اعتقاد به اون دنيا ميگفتن. حالا امشب با همين نگاه ميگفتم كه،‌خب الان كه ميدونم بيش از نيمي از مردم دنيا مسيحي ان، پس اگه "كمثل الحمار" بخواي با اين سيستم جلو بري،عقل (!) حكم ميكنه مسيحي بشي،‌ولي كور خوندي يره جان، شما نافتو با اسلام بريدن و چنانچه همچين غلطي بكني، از دين برگشتي و خونت حلاله!!!!!!! حال كردين تخميت سيستم رو!!!

پ.ن.: غرغر رو قرقر نوشته بودم،‌جناب علامه دهخدا انشالله مرا عفو نمايند!!!

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

بهتره اينجوري بگي ...

دانشمند عزيز، بهتره اينقد زود عن ات نگيره، بشين تا منم سفره دلمو برات باز كنم. من هم شبيه تو، كنكور ارشد رو دادم، ولي همون سال اول ارشد فهميدم چه غلطي كردم و دقيقن به همين حرفهاي الان تو رسيدم. احتمالن فرقش با تو اين بود كه بيحوصلگي هم به حماقت اضافه شد و رفتم با يه استاد مريض پايان نامه رو ورداشتم. (البته ميشه نيمه پر ليوان رو ديد، مثلن خودمو خر كنم كه باعث شد خودمو بهتر بشناسم و از اينجور جفنگا) بهرحال، الان كه مشغول كارم و در مقابل همون جوِ همگاني "بخون، تو كه استعدادشو داري، تو كه موقعيتش برات فراهمه ...." مثلن وايستادم، بهتر ميتونم به اين جريان جو-زدگي نگاه كنم. الان حداقل ميدونم كه يك سري كشش ها هست كه ريشه در ناخودآگاه آدم داره و آدم رو به كارهايي وا ميداره و همون آدم بعدش اون رو حواله ميده به "جو عمومي" يا "نميدونم دارم چيكار ميكنم، زندگي داره برام نسخه ميپيچه"
اولين بار كه اين ناخودآگاه رو احساس كردم، وقتي بود كه بعد از ارشد رفتم سر كار. وقتي كه احترام بقيه به من بخاطر مدركم، بيشتر بود. راستش، خوشم اومد. اين عناوين برا آدما تو جهان سوم، اعتماد بنفس مياره، خوششون مياد.
 اون روح جمع، جوِ عمومي، ... اينا همه تو اين ناخودآگاه جا خوش ميكنن. از بچگي مدرك گرايي رو تو كله مون ميكنن كه فلاني دكتره، فلاني مهندسه، نميخوام بگم كه اين عناوين از بيخ مزخرفن ولي ميشه جلوش رو گرفت. يعني، من از همين الان دارم خودمو تصور ميكنم كه چند ماه از گرفتن دكترام گذشته و دارم با خودم كلنجار ميرم كه چرا نرفتم دنبال استعدادها يا علايق ديگه ام، روانشناسي، برق، كامپيوتر ....
اين روزها بطرز بي سابقه اي در جدال بسر ميبرم با خودم و ناخودم! لعنت به اين هر دو خودِ بيخودي! برم كه عن ام گرفت...

پ.ن: اصلن نميدونم چي ميخواستم بگم و اين پست چي ميگه. فعلن از تنها چيزي كه مطمئنم اينه كه والد و كودك، هر دو بصورت ناخوداگاه بر ما مسلط ميشن و باعث خيلي از تصميم گيريهامون ميشن كه اكثرش هم غلطه و نابجا.
اميدوارم يه روزي "خود"م، "ناخود" كودك ام رو ببخشه كه بازهم در مورد مسائلي كه در موردش مطمئن و مسلط نيست، اظهار نظر كرده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

امان از دست این کودک و والد!

آره، يادگرفتن خيلي لذت داره، همون کاري که در مدت تحصيل در مورد دروس تخصصي انجام ندادم، يا اگه بودن هم، اون درسها انگشت شمارن. اما حالا، همونطور که انتظارشو داشتم، اين کتاب بسي داره حال ميده بهم، همون "وضعيت آخر". هدف اين کتاب تحليل رفتار مقابله و ياد دادن به آدميزادهايي شبيه من که بتونن ريشه تصميماتشون رو بفهمن و بتونن درست و منطقي تصميم بگيرن.
چيزايي که تا اينجا از اين کتاب و زندگي خودم درآوردم، ريشه 3تا از ترس هاييه که تو زندگيم داشتم، که البته ريشه در "کودک" اينجانب دارن و باعث بوجود اومدنشون رفتارها و حرف هاي "والد". که يکيشون رو تونستم کنترل کنم (ميخوام بگم يحتمل بصورت مادرزاد يه چيزايي در مورد اين والد و بالغ و کودک ميدونستم!!!) حالا اين3ترس چي ان: ترس از تاريکي، ترس از مارمولک، ترس از زلزله. لطفن نخندين، اينا رو بعد از کلي تعمّق فهميدم! "والد" من، که البته اکثر مواقع مادرم بوده، در همه اين موارد ما رو بصورت ناآگاهانه ميترسونده و اين ترس ها در "کودک" بدبخت من ذخيره شدن. مثلن برا اينکه مهارمون کنن و بشونن سر جامون، ميگفتن نرو تو زيرزمين, جن داره!!! يا وقتي يه زلزله کوچيک ميومد، چنان بابا مامان محترم از خود بيخود ميشدن، که ما بچه ها نمي فهميديم چطوري خودمونو در کسري از ثانيه پرت ميکرديم تو حياط. همين بساط در مورد مارمولک هم صادقه! (الان ميدونم ترس اونها هم مثلن از زلزله، ريشه در کودکيشون و زلزله سال 57 ط.ب.س داره) (مارمولک=دِيفِلِک!!!)

بهرجهت، يادم مياد 12-13 ساله بودم و ميخواستم بخودم اثبات کنم تاريکي ترس نداره. اون موقع ها تازه ياد گرفته بودم موتورسواري کنم. تمام فاميل ده بودن و ما هم هر آخر هفته ميرفتيم ده. يه شب بعد از غروب که هوا ديگه کامل تاريک شده بود، موتور ياماها سوپر 125 عموجان رو ورداشتم و گازيدم بسمت صحرا!! (گازيدم ايز کپي-رايتد باي عاطفه) البته شايد بشه گفت که کِرم موتورسواري داشتم، ولي بهرحال با خودم فک ميکردم که تو تاريکي همون چيزايي هستن که تو روز هم هستن و همزمان با موتورسواري ميخواستم اينو بخودم اثبات کنم. مهتاب هم نبود (يعني مثلن کاملن تاريک) و منم يه 2-3 کيلومتري از ده دور شده بودم. ميون باغها با موتور ميروندم و هي بخودم تلقين ميکردم که هيچي نيس يوسف، ببين مثلن اون چيز بزرگ که تو هوا داره تکون ميخوره يه درخت بزرگه، نه خا.يه هاي يه جن!!!! آهسته هم کرده بودم و دنده 1 ميروندم. در اين عوالم بودم که يهو يه صدا شنيدم (يا فک کردم يه صدا اومد) شبيه شکست چوب، آقا ما رو ميگي، نفهميدم چطور به موتور گاز دادم و به دنده 4 رسوندم، وقتي بخودم اومدم که تقريبن داشتم پرواز ميکردم و نزديک جاده اصلي بودم!
باري بهرجهت، "بالغ" بيچاره ام داشت درست کار خودشو مي کرد، ولي ترس هاي "کودک" جريان رو تغيير داد. بهرحال الان از تاريکي نميترسم، مطلقن ها! ولي او دو تاي ديگه رو، با اونکه بالغ ام بهم يه سري خوراک ها ميده و ميخواد که منطقي باشم، ولي درعمل ....
احساس عجز ميکنم، مخصوصن در مورد زلزله، هر لرزه خفيف که مثلن در حين خواب حس کنم، حتي در حد 0.005 ريشتر، عينهو جن-زده ها از خواب ميپرم و تپش قلب و اين برنامه ها. لرزه و مارمولک هنوز هم حضور مسمتر در کابوس هاي گهگاه من دارن. باشه، اشکال نداره، ببينيم چطور ميشه. (علي اگه اينجا رو ميخوني، يادم هست آقاجانم، حق کپي-رايتشو ميدم! J )
ولي هنوز نميتونم احساساتم و رفتارام در مورد رابطه با جنس مخالف رو تحليل کنم. فک ميکنمدر اکثر مواقع، بازي هايي رو انجام ميدم در رفتارها و تصميم هام که البته "کودک" گرامي باعثشونه. اگه حس و حالي بود و يادم بود و دوستان عزيز هم عاجزانه خواهش کردن، ادامه بحث در مورد بازي ها و ... رو خواهم گفت :))))))

يکي از دوستان محترم که به شُتر معروف بودن ميون ما، سال دوم ارشد، ديديم داره همه کتاب هاي اوريجينال و خفن کتابخونه رو کپي ميکنه. بهش گفتيم فلاني، آخه تو کي و کجا ميخواي اينهمه کتاب رو بخوني، اصن کجا ممکنه بدردت بخوره مثلن اين کتاب. در جواب ما ميگفت "اينا رو کپي ميکنم که بذارم تو کتابخونه م و به بچه ام پُز بدم و بگم، ببين باباجون، من همه اينا رو خوندم "!!!! (حامد، دهنت سرويس، خودت اومدي به ذهنم، تقصير خودته :)))))  )
حالا من هم اينا رو اينجا مينويسم، که مبادا يادم بره و در مورد تربيت بچه هام (!!!) حواسم باشه، آخه من از همين الان حضور آلزايمر و مرگ تدريجي سلول هاي مغزي نفهمِ آشغال رو دارم حس ميکنم.

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

بازم نميدونم كه ...

آخر وقته و 5شنبه! همه لينك هاي گودر رو هم خوندم، اينترنتم هم هنوز تموم نشده، بنابراين چاره اي جز نوشتن ندارم!!!
نميدونم اينكه حافظه م بده، خوبه يا بده؟!؟ سر نهار، يكي از همكارا كه 3-4 سالي از من بزرگتره، داشت اسم تمام كارتن ها و شخصيت هاشونو ميگفت، حتي شعرهاي ابتدايي رو هم يادش بود. باورش نميشد كه من هيچكدوم رو يادم نيس. يادم افتاد كه چقد زور ميزدم تا شعرهاي فارسي رو حفظ كنيم (اوناش كه مجبورمون ميكردن) و همچنين به اينكه بعضي وقتا چقد دلم ميخواد يه ترانه زمزمه كنم، ولي خاليِ خالي ام، انگار نه انگار كه هزاران بار ترانه هاي معين و هايده و .. رو گوش دادم!! حالا بهرحال، همينه كه هست، كاريش كه نميشه كرد. (همش فك ميكنم اينا رو قبلن هم نوشتم، ولي الان كه يادم نمياد، باداباد، آخرش آلزايمره ديگه:))))) )
دلم سفر ميخواد، ولي پول ندارم! مسخره اس، ولي ايرانه اينجا، ممكنه كه مجرد باشي و داراي كار، ولي پول فوق برنامه رو نداشته باشي!!
از خوندن اين كتاب دارم لذت ميبرم، "وضعيت آخر" نوشته تامس آ هريس و ترجمه اسماعيل فصيح. ديرم ميشه كه برم خونه و بيوفتم پاش. دارم يه چيزاي تازه ياد ميگيرم. برا خودم نظر ميدادم كه مرد و زن مطلق وجود نداره و هر انساني يه چيزي في-مابين اين دوتاس. يعني اگه مرد رو عقل كامل و زن رو نماد احساس كامل فرض كنيم، هر كسي يه جايي بين اين دو حد قرار ميگيره. از اين كتاب دارم ياد ميگيرم كه بهتره كه به چشم "والد" و "كودك" به اين دو تا حد نگاه كنم. بعد سومي هم هست كه بين اين دوتا قرار ميگيره و نماد عقل و تحليله.
جالبه، زندگي تا وقتي كه شوق آموختن داشته باشي، جالبه. حتي با خوندن يه كتاب، به همين سادگي!!!
ديگه حرفم نمياد، خالي ام، از اولش هم خالي بودم!