۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

...

بارها شده بود كه با يكي شروع ميكردم به بحث و بعد از مثلا 20 دقيقه پيش خودم پشيمون ميشدم و با خودم ميگفتم عجب غلطي كردم دوباره جلو خودمو نگرفتم و همچين بحثي رو شروع كردم. نميفهميدم مشكل از كجاس و چرا اين خالت پيش مياد تا ديروز!
به اين نتيجه رسيدم كه:
يا با كسي بحث نكن، يا اگه شروع كردي به بحث، قبلش مطمئن شو كه برا تو يا اون، در موضوع مورد بحث، سوال وجود داره و دنبال جوابين. يعني حداقل يك طرف براش سوال مطرح باشه. چون وقتي دو طرف سيستم مشخصي دارند و درحال زيستن ميباشند، اصولا نتيجه بحث چيزي بجز اصطكاك نيست.

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

ذهن...

به جرات ميتونم بگم 99.99% انرژي كه بنده از هرطريقي كسب ميكنم، اين روزها توسط مغزم بمصر ميرسه. تازه الان ميفهمم چرا تو دوران تحصيل كه آزادتر بودم، اوهمه ذهنم منو بازي داد. الان خيلي خوب ميتونم اين بازي هاي ذهن رو تشخيص بدم. حتي با اينكه بيش از 13 ساعت در روز بيرونم، اگه بعد از 40دقيقه استراحت مختصر و بارگيري مقداري طعام، اين ذهن دوباره بكار ميوفته و منو كجاها كه نميبره. اسم يه نفر ممكنه بياد تو ذهنم و برم تو خاطرات و خيالبافي ها. ولي در طول روز، اين اسم ميره زير انبوهي از اطلاعاتي كه در مغزم درجريانه مدفون بشه و هرزگاهي بصورت يه جرقه كوچولو خودشو نشون بده، كه يعني "هي فلاني، حواست باشه ها، همچين كه يه ذره خلوت تر شي بكار ميگيرمت" ولي تو اوج كار، اين جرقه هيچ انباري كاهي رو نميتونه آتش بزنه! اون شب هايي هم كه حس ميكنم بازي هاي ذهنم داره شروع ميشه، سريع از خونه ميزنم بيرون و بمدت يك ساعت مي دوم و خودمو نفس-بُر ميكنم!!
الان هم در اوج بگايي، همون اسم اومد و داش زور ميزد كه بگيرونه ذهنو، كه اين پست نتيجه جرقه اش شد. عجالتن برم يكم برم بخونم تا يه چيزي داشته باشم تو اين كلاسه برا گفتن.

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

رفتن به QC

مسعود حاضر شو كه يه پست طولاني ديگه ميخوام از خودم در كنم. حالشو ببر.
رفتن به واحد QC همانا و روابط و مشغله هاي جديد نيز همانا (نميدونم درست بكار بردم يا نه؟!) تاوقتي تو واحد مهندسي بودم، معلوم بود كي مهندسه كي آقا يا خانم،‌ولي اينجا همه مهندسن!! يعني هركي ليسانسه بهش ميگن "مهندس". طرف مثلا شيمي يا فيزيك خونده، بش ميگن مهندس. آخرش ديروز بود كه با تكنسين واحد (كه از اتفاق دانشجو هم هست) از كارخونه مشتري برميگشتيم كه راننده صداش زد "مهندس" !!!! البته لازم بتذكر نيس كه اينجانب در كفِ اين عناوين نيستم، يجورايي از اينهمه عناوين و تعارف هاي جورواجوري كه تو فرهنگمونه بيزارم هم هستم،‌ تعجم از اينه كه چرا طرف هيچي نميگه،‌ مثلا نميگه "فلاني،‌من مهندس نيستم" آخه 4ستون بدنتون سالم باشه هميشه، ما ك.و.نمون پاره شده تا اين درسا رو پاس كنيم (از قبيل استاتيك- رياضي مهندسي-معادلات...) و مثلا مهندس شيم!! بيخيال، اصلا كي به كيه، مملكتي كه وزيرش زپرتيش يك-شبه دكتر ميشه، ديگه اينكه اصلا بحساب نمياد.
جونم براتون بگه، يه همكاري دارم كه كارهاي SPC و سيستمي رو انجام ميده. فيزيك خونده و شعر هم ميگه! قبل از اينكه بيام تو اين واحد مطمئن بودم كه مشكل اصليم همين بشر خواهد بود. از روز اول كه استخدام شدم بعنوان كارشناس آر-اند-دي،‌ اومد و درِ صحبت رو وا كرد و چنتا از شعراش رو كه هيچي ازشون نفهميدم رو برام ايميل كرد. بعد هم حرف پشت سرِ رئيس و اين و اون. وقتي هم اومدم تو بخش اينا،‌ گفت خيلي خوشحالم كه يه "دوست" اومده به واحدمون!!! اين در حاليه كه مدام پيش من از رييس QC بد ميگه و ميگه "حق من بود كه رييش شم". همش ميگه "من دارم مريض ميشم از اينهمه سروصداي خط توليد، چند بار درخواست دادم منو ببرين بالا، قبول نكردن" من هم عينهو ابله ها فقط گوش ميدم و تخم ندارم بگم "خب من چيكار كنم" . از روز اول هم با وجود اينكه رئيس اعلام كرد من اصلا تجربه كار اجرايي ندارم و به روال كار آشنا نيستم، اين بشر از همون روز دوم گير داد "فلاني بيا اينجا MiniTab برات يه توضيح بدم، بعد هم بشين تمام فرمول هاي فلان مشتري رو تحويل بگير و SPC‌ كن!!!!" به هر بدبختي بود 10روز از سر بازش كردم،‌ ولي ديدم نخير، قصد نداره بكشه بيرون از ما. بگذريم، سرتونو درد نيارم،‌ امروز عصر اومدم يه ماموريت 2ساعته برم بيرون كارخونه،‌ تا پا شدم گفت "مهندس،‌من 20 دقيقه با اينترنت كار دارم، ميخواستم با سيستم تو كار كنم!" منم عجله داشتم و با اكراه سيستم رو لاگ-اين كردم گفتم بفرما،‌در خدمت شما!!! الان هم اگه مهندس از تو history اينترنتم آدرس وبلاگ رو ورداشته باشه،‌ داره اينا رو ميخونه و به هفت جد و آبا(د)م لعنت ميفرسته. (من هم چون تو R&D بودم اينترنت دارم،‌ اكثر ملت دسترسي ندارن) آخر وقت بهش گفتم "آقاي.. لطفا ديگه ازم نخواين سيستم رو در اختيارتون بذارم،‌ چون واقعا كار درستي نيس" بعد گفت" ما كه ديگه اين حرفا رو نداريم ...." نذاشتم ادامه بده، ختم كردم و منظورمو بهش فهموندم. ولي ميدونم كه مشكل همچنان ادامه دارد.
ميگفت "من فلان كردم،‌من سر فلان كلاس چقد بلد بودم،‌ من اينقد تجربه دارم ..." نميدونم چرا من ياد نميگيرم از خودم تعريف كنم. باور ميكنين كه وقتي انسان هاي اينگونه كه اينطوري از خودشون تعريف ميكنن و احيانن متوجه اين ضعف شخصيتي نيستن، كلي تعجب ميكنم؟؟؟ با خودم ميگم چطور ميشه كه يه كي اينجوري ميشه؟!؟ با خودم ميگم "هي فلاني، شك نكن كه وقتي يكي از يه نفر ديگه پيش تو بد ميگه،‌ حتما بد تو رو هم پيش يكي ديگه ميگه"
هنوز ادامه داشت، ولي ديگه خوابم مياد، هوا هم به حد سگ-لرز سرد شده، بله،‌ ميدونم هيچ ربطي نداش، ولي همينه ديگه!