۱۳۹۰ شهریور ۱۱, جمعه

سفرنامه شمال-2

سلام جعفرجون، باباننه-تو اينقد اذيت نكن، عوضش بتمرگ قسمت دوم خاطرات بسيار بسيار هيجان انگيز عجه*-ت رو بخون.
يارو منو برد يه خونه تو شهر، كه تو حياطش 2-3 تا اتاق ساخته بود و كرايه ميداد. از ساحل هم كلي راه بود! ولي چه باك، من به يه مستراح و يه حموم نياز فوري داشتم كه اجابت شد و همونجا رو گرفتم. يه اتاق ساده كه فقط يه پنكه سقفي داره و دوتا تخت و يه گاز كوچولو رو زمين. فرش اصلا تميز نيس ولي ملافه ها معلومه كه بيش از 20 نفر روشون نخوابيدن. حموم تو حياط و مستراح اون سر حياط. حموم كف-اش موزاييكه و دوشش يه لوله است فقط. شيرهاش هم از اين شيرهاي گازه! بهرحال دوش گرفتم و حاضر شدم بيام بيرون. رفتم كنار ساحل، همون كازيويي كه شاه ساخته، ته بلوار معلم! همينطور برا خودم راه ميرفتم و مينشستم و ... هوس كردم يه قليون بكشم تو كافه كه رو آب بود، رفتم تو كه سفارش بدم، يادم افتاد پول ندارم. هيچ كدوم از غرفه هاي اونجا هم نداشتن. بنابراين اين يكي رو بواسطه كون-فراخي-م از دس دادم. نشستم رو يه نيمكت لب آب. يه آقايي اومد كنارم نشست 33 ساله حدودا، پرسيد تنهايي، گفتم آره تو چطور. اونم تنها از كرمانشاه اومده بود و حسابي از روزگار و آدما شاكي بود. بدنساز بود (مث همه كرمانشاهي ها!!) و نيم رخ اش با اون ريش اش هينهو داريوش دهه شصت بود! اين آقا بعد از يه ساعت تف دادن پاشد رفت. 4تا جوون اومدن گفتن ميشه بشينيم، گفتم خواهش ميكنم. خودمو كشيدم كنار تا همه-شون جا شن. زياد نشستن و رفتن. بعد از نيم ساعت دوباره پيداشون شد. تعجب كرده بودن. گفتن تو هنوز اينجايي، گفتم كجا قرار بوده باشم، آره، فعلا هستم. 22-25 سال سن شون بود و از اراك اومده بودن. بچه يه محله بودن. يه ويلا همون نزديك ساحل گرفته بودن برا يه شب و بشدت تعجب كرده بودن مگه ممكنه آدم تنها سفر كنه اونم بدون ماشين و مثلا 3ساعت تنها لب آب بشينه. خب تلاش زيادي نكردم كه توضيح بدم، پرواضحه حضور من دليلي بود بر اينكه "بله، ميشه" خيلي بامزه بودن، مدام بهم بدوبيراه ميگفتن، انگار دليل باهم بودنشون همين فحاشي بهم ديگه باشه. "مهدي" مدام ميگفت "اين حامد بچه منه، ننه-شو من 24سال پيش گاييدم". "حامد هم فقط ميخنديد. ايمان هم مدام سيگار ميكشيد، درست مث معتادي كه تو خماري مونده و مواد بش نرسيده. "امير" مثبت تر بود، هم قيافه ش هم حرفاش. بهرحال اينا هم بعد از يه ساعت خداحافظي كردن و رفتن. ساعت تقريبن 1بامداد شده بود كه منم پاشدم برم. يه تاكسي از بيرون پلاژ گرفتم كه منو ببره تو شهر و پول بردارم و بعدم ببره خونه. خودپردازها پول نميدادن! هيچ كدوم. تو جيبم فقط 1500 داشتم كه دادم بش، و تا خونه رو پياده رفتم. تا رسيدم اتاق و افتادم رو تخت و صب ساعت 7بيدار شدم.
روز دوم- دوباره رفتم تو چهارراه رمك تا پول بگيرم. سالم بودن سگ-صاحبا. اومدم از سوپر محله دوتا كلوچه گرفتم با چاي كيسه اي. تو كتري كه از صابخونه گرفته بودم چاي ساختم و تو ليواني كه از همون صابخونه گرفته بودم نوشيدم! زدم بيرون تا تو شهر يه چرخي بزنم. هوا رو به گرم و شرجي شدن بود. تصميم گرفتم برم جواهرده. رفتم ميدون دوپل. ميدون دوپل هم خيلي جالب بود. با فاصله 400 متر از ميدون امام  كه در اين بين 2تا پل هم بود. يه نيم ساعتي روي يكي از همين پل ها گذروندم و كوه و دريا رو ديد زدم. همچين حس مكردم دارم نشئه ميشم، از هر 2اش. بعدهم بدون هيچ عجله اي رفتم ماشين هاي خطي جواهرده. صندلي عقب نشستم پشست سر راننده كه بتونم مسير رو خوب ديد بزنم. پيكانه عجيب تند ميرفت مسير رو بنحوي كه سر هر پيچ حس ميكردي الانه چرخ هاش در ره و ما هم متعاقب اون به ته دره! ولي هيچ اتفاقي نيوفتاد و رسيديم جواهرده. نرسيده به مغازه رمضون پياده شدم. {اينكه رمضون كيه و از كجا ميشناسم، جعفرجونم حوصله-ش نيس توضيح بدم، آخه ما يه بار 4نفري با رام.ين و اسمال و علي زرگر تو يه زمستون رفتيم يه سفر همين مدلي كوله-به-پشت. رمضون رو از اون شب سردي ميشناسيم كه اومديم جواهرده و يه اتاق بهمون كرايه داد تا شب رو توش صبح كنيم} جواهرده اصلا با اون تصويري كه از 4.5 سال پيش داشتم شباهتي نداش. بشدت زنده و شلوغ و پر از مغازه و زن هايي كه كنار خيابون اصلي داشتن كماج** محلي ميپختن و ازت ميخواستن كه بخري. مغازه ها پر از انواع ترشي و كلي چيزهايي كه من تا بحال نديده بودم و مشخص بود مال كوهستان اطرافه. بالاخره رسيدم به مغازه رمضون. يه ذره پيرتر شده بود. مغازه اش با كلاس تر شده بود و نصف چيز-ميزاش بيرون مغازه بود،‌بس كه دهن-سرويس جنس اش. حتي يه فريز كه توش پر از بستني چوبي بود هم بيرون مغازه قرار داش. رفتم و احوالشو پرسيدم و خرانه تعريف كردم كه چند سال پيش يه عصر زمستوني اومديم اينجا و اتاق بالا مغازه رو دادي بما. اونهم با همون لهجه گيلاني گفت كه اگه ميخواي اتاق خالي دارم، بيا بت بدم!! ميشه گفت اصن بتخم-اش هم نبودم، اون فقط مشتري ميخواس. به چپ-اش كه من يه زماني يه شب كيري زمستوني تو اتاقش خوابيدم. بهرحال تشكر ابلهانه اي كردم كه به اراجيف ام گوش داده و راهم رو گرفتم به سمت بالاي ده و آبشار. اون كافه آبشار كه تو زمستون يخ زده و متروك بود، الان حسابي زنده بود و شلوغ. از وسط-اش رد شدم و رفتم بالاتر. بعد از 8-9 دقيقه رسيدم به آبشار اصلي! بسيار زيبا بود. كلا 2-3 نفر بيشتر اونجا نبودن. خوشحال بودم و تو دلم از ملت معتقد روزه-بگير تشكر ميكردم. آخه وسط تابستون و جواهرده به اين خلوتي. همه چي عالي بود. يكشنبه، 20 ماه مبارك رمضان، معلومه نبايد كسي اونجا باشه. عالي بود. بالاخره اين مذهبِ تخمي يجا يه نفعي بما رسوند. بعد از 15 دقيقه اي كه حسابي سردم شده بود، راهمو از كنار آبشار، برِ كوه كشيدم بسمت بالاي اون. حالا مِه هم غليظ شده بود و عملا تا 10 متر بيشتر ديد نداشتي. هم چي عالي. معركه. بالاي آبشار ديگه هيچ كي نبود. تا نيم ساعت رفتم بالا. كلي راه رو تو مه رفته بود و جز صداي آب هيچ صدايي حضور نداش. فقط تنها نكته ابلهانه بدون دوربين-بودنم بود! خودمو ملامت نميكنم، شايد اگه عكس گرفته بودم همچين همتي بخرج نميدادم بيام سفرنامه رو با همه جزئيات برا تو تخمِ-سگ بنويسم! از تو ده يكم ميوه گرفته بودم كه بالا بخورم و اينجا تو اين فضا دقيقن جاش بود. بدنم عرق كرده ولي هوا حسابي سرد و پر از دونه هاي ريز بارون بود! عجب حالي داد.ها داشت يادم ميرفت (يا يادم ميشد، بقول مشدي ها) يه همراه داشتم، بجز همراه اول، پلِير هم داشتم كه تا او لحظه هنوز روشنش نكرده بود. نشستم رو يه سنگ و آهنگو پلي كردم و حسابي از فضا نشئه شدم. همينطور سيكليك پلير رو خاموش ميكردم و يكم بصداي آب گوش ميدادم و باز پلي ميكردم. تنها فكري از ذهن مريضم ميگذشت اين بود كه اگه اينجا گرگ داشته باشه يا خرس، چه بد ميشه ها! تخيل ميكردم حالا يه نر-ش گيرمون مياره و بعد از اينكه ترتيب-مون رو داد، ميخوره! آخه مردن از اين بدتر هم ممكنه!
بعد از نيم ساعت سردم شد! همه ملت يه كاپشني گرمكني تن-شون بود نو ده، ولي من فقط يه تي-شرت چسب! شروع كردم با يكمي شرم به مثلا دمبل زدن!! يعني دو تا سنگ هم وزن رو ورداشتم شروع كردم جلوبازو و پشت-بازو!!! حالا هركي ندونه ميگه اين چه حرفه اي و عظيم الجثه اس،‌ باورش نميشه راقم اين سطور فقط 64 كيلو وزن داره! فقط جعفر، اينو ميخوام بهت حالي كنم چقد تو اون لحظه با فضا و همزمان با خودم حال ميكردم. در اوج سلامت بودم. حتي يه اپسيلون عَن هم با خودم تو روده بزرگ لعنتي-ام حمل نميكردم و پرواضح و عيانه كه حالم بسيار خوب و معركه بود. خلاصه بعد از اين ژانگولر بازي*** ها هم يكم عضلات نحيف-ام رو اومدن هم حسابي گرم شدم،‌حسابي ها! مدام در اون مه غليظ اينور و اونورو نگاه ميكردم كه مبادا يكي منو در اون حال ببينه، كه قطعن جلبم ميكرد و به بيمارستان رواني رشت تحويل!!
ادامه-ش باشه برا يه پست ديگه باباجون، اينقدم با اون باباننه ت كل كل نكن! تا بعد.
*عَجَه: در لهجه ط.بسي به پدربزرگ گويند
**كُماج: نوني كلفت كه تو تابه يا زير زغال مي پزن
*** ژانگولربازي: نوعي از ادا و اطوار كه دقيقن نميدونم از كجا اومده!!

۱ نظر:

R گفت...

be sheddat montazere baghiash hastam