‏نمایش پست‌ها با برچسب عنوانش گوياست. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب عنوانش گوياست. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۰ بهمن ۳۰, یکشنبه

و نقطه پايان - باي باي نادون خان

يه مدته كه قادر به منتشركردن پست نيستم. چند بار شده در حد 20-30 خط تايپ كردم ولي بعد از سيك-سنگين كردن حذفش كردم. شايد اين روزها سعي ميكنم كمي عوضي باشم، كمي دروغ گفتن و وراجي و جاكشي و ... رو تجربه كنم. ديگه نميتونم خيلي راحت و رلكس هرچي به ذهنم ميرسه رو منتشر كنم. بايد فيلتر كنم. نميدونم اين "بايد" از كجا مياد. بايد سعي كنم يك-رو نباشم. چرا اينجوري شدم رو دقيق نمي فهمم، ولي قاعدتن به خاطر مراودت ها و تغييرات اخيرم بوده. شايد سعي ميكنم مث بقيه ايرانيا باشم كه دليلي نمي بينن يك-رو باشي. زياد چوي اين يك-رويي رو خوردم، در واقع بهتره بگيم "بلاهت" نه يه-رويي!!
خسته ميشم از اينكه مدام بايد قضاوت بقيه بياد تو ذهنم و سيك-سنگين كنم. حتي بخاطر خودم و قضاوت هايي كه ممكن است در موردم بشود هم نه، بيشتر بخاطر دوستان و اشخاصي كه به تجربه ها و نوشته هام مربوط ميشن و براحتي حتي با اسم مختصر هم قابل شناسايي هستن و اصلا راضي نيستن كه تجربه هاي خصوصي ام رو با اونها در اين مكان منتشر كنم.
دلم نوشتن بي دغدغه ميخواهد. براي خواننده اي كه حتي ممكن است وجود نداشته باشد.
تجربه بي نظيري بود نوشتن كه اولين بار در اينجا آغازيدم. و در همين مكان بود كه ياد گرفتم چرا نمي شود و نبايد همه چيز را به همه كس گفت. دوستان عزيز، لطفا بد به دل خود راه ندهيد، هيچ جريان خاصي در مورد هيچ يك از شما باعث اين تصميم نشده، بلكه اقتضاي شرايط و ايدئولوژي اين برهه از زندگي مه.
اون هدفي كه من از نوشتن داشتم، البته الان دارم دركش ميكنم، يجور تعامل در محيط مجازي و نوشتن از همه چيز و بويژه از ناگفته و ممنوعيات بود. ولي بمرور انتشار اين ممنوعيات با ممنوعيت در درون خودم روبرو شد. اميدوارم روزي هر يك از شما دوستان به وبلاگ جديد من و حرف هاي من برخورد كنيد و فارغ از هرگونه ترس و تزويري درونيات و يافته ها و افكار خودتون رو در اختيار من بذاريد، بدون اينكه من رو در عالم واقع بشناسيد و من شما رو.
بدرود.


۱۳۹۰ دی ۱۳, سه‌شنبه

استعفا يا اخراج! فعلا زبان رو بچسب!!!!!

I found one tip out. "two people can love each other and they can stay close to each other, if and only if they have the same childhood background"
It may seem rude but this is my perception!

بعد از چندماه تعطيل بودن زبان، ديروز اولين جلسه ترم جديد بود. استاده بعداز كلاس گفت تو رو يه بار تو يه كلاس يادمه، خيلي وضعت بهتر بود از الان! دو خط فوق رو هم به زور و با كمك بابيلون نوشتم و نزديك نيم ساعت طول كشيد نوشتنش!!!! بهر حال، ميخواستم اينو بگم:
به يه چيزي رسيدم، يه دريافت (كه البته ناشي از جهل و علم فعلي-مه) : دو نفر در يك حالت ميتونن يه رابطه با عشق و علاقه و همواره بدون مشكل و تنش بزرگ داشته باشن كه خاطرات و تاريخچه كودكي-شون يكي باشه.
چون بنظرم دعواها و بحث هاع بيشتر برميگرده به بعد كودك آدمي تا بالغ. بالغ خيلي هنر كنه فقط ميتونه احساسات و سركشي و ... كودك رو كنترل كنه.
خوشحال ميشم اگه كسي اينجا رو ميخونه، ويرايش كنه و اشتباهاتم رو بگه.
و اما راجع به استعفا، امروز تا رئيسم اومد رفتم و ازش روند استعفامو جويا شدم. گفت نظر مدير كارخونه اينه كه تا آخر بهمن باشي و پروژه هايي كه اكثرشون بخاطر بحران ها و كمبودهاي اخيره، رو خودت ادامه بدي و يا به انتها برسوني يا كم كم تحويل جانشين ات بدي! قبول كردم، ايده آل من بود! حالا كه از توليد و مشكلات كيفي جدا شدم، شدت كارم از نصف هم كمتر ميشه، ميتونم راحت به كارهاي عقب افتادم برسم و هم اينكه ديگه وقتي ميرم كلاس زبان، هنگ و گيج و ويج نيستم. دو-زار هم پول گيرم مياد كه در اين بي پولي فرجه!

اعتراف ...

با اونكه تقريبا مطمئن بودم وضع روز به روز خرابتر ميشه، خودم رو با اين دلخوش كرده بودم كه ميخوام شاهد يه فروپاشي از نزديك و در بطنش باشم، نه اينكه مثل بقيه از خارج از كشور شاهد و پيگير ماجراها باشم. ولي اعتراف ميكنم كه ميخواستم به وضع مالي با ثبات تري برسم، باوجود اينكه عميقا معتقد بودم دارم بيشتر از مزدم كار ميكنم و وضعيت صنعت و كار روز به روز داره بدتر هم ميشه!
حال بهر دليلي، چه با نيت تعديل نيرو چه واقعا بدليل زير بار نرفتن من جهت آن-كالي براي تمام شبانه روز، استعفا دادم. بحث تعديل نيرو محتمل تره چون يه مهندس تازه كار با حقوق پايين تر از من و كاملا تسليم و فرمانبردار هست كه جاي منو بگيره، بنابراين من پر ادعا ديگه جايي ندارم براشون. اونهم وقتي مطمئنن كه من بصورت يه شغل موقت دارم نگاه ميكنم به اين كار. بنابراين تصميمي كه قرار بود مثلا سال ديگه بگيرم و قراردادم رو تمديد نكنم، اكنون بصورت اجباري و زودتر از موعد مورد انتظار پيش آمد. حال با خيال راحت، ميتونم تصميم بگيرم چه غلطي ميخوام بكنم در ادامه.
ميخوام زبان بخونم در قدم اول و يه مدرك بين المللي بگيرم، تا اگه يه موقع كار تو يه شركت خارجي پيش اومد، آماده باشم، اگر هم خيلي فشار آورد شرايط، ميرم تهران دنبال كار و باري و ...


پ.ن: اين پست رو دوشنبه آخراي وقت اداري نوشتم

۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

استعفا يا اخراج، مسئله اين است! - قسمت دوم

غير قابل باوره! انگار كه همه بد بياري ها منتظرن كه يهو سرت خراب شن!شايدم بعد از اولين اتفاق ناخوشايند آدميزاد كم مياره و همه چي رو از ديد
منفي اش مي بينه!بعد از اينكه از كارخونه برگشتم خونه، به داداشم گفتم بيا بريم پارك
بدويم. همه چي عالي بود! نه بابا،‌تو راه تصادف نكرديم كه! ولي اومديم
خونه ديديم آب قطعه،‌بنابراين حموم تعطيل. اومدم بيام اينترنت، ديدم
سايتي نمياره،‌يعني اينترنت هم بگا! گفتم بيام و تو اين اوضاع يه قسمت
فرندز رو ببينم ديدم از اونور بابيلون رو سيستم ام غيرفعال شده!به زحمت تونستم قانون كار رو بيارم ببينم حقوق تخمي ام در اين مملكت امام
زمان چيه،‌ ديدم هيچي، استعفا كه بدم وظيفه دارم يه ماه به كار ادامه
بدم!ديگه همين

پ.ن: اين نوشته نيز ساعت 9:30 شنبه-شب تايپيده گشت!

استعفا يا اخراج، مسئله اين است!

الان كه دارم مي تايپم ساعت از 5 گذشته و احتمالا تا 7-7:30 كارخونه خواهم بود. 25 دقيقه پيش يه بحثي بين من و مدير واحد پيش اومد كه رئيس كيفيت نيز بي تاثير نبود در بوجوداومدنشون.
هنوز هم نتونستم كاملا آروم شم. بعد از 9ساعت كار، كنترل خشم و عصبانيت خيلي كار سختيه.
خودِ بحث: رئيس كيفيت، مرديكه جاكش، اومد شاكي كه شما در وقت اداري به مشكلات كيفي درست رسيدگي نمي كنين، بدبختي هاش شب برا منه. نصف شب بمن زنگ ميزنن كه كامپاندها اله شد  و بِله شد ...
و (با اشاره به حرف خودم كه من شب ها موبايلم رو سايلنت ميكنم) گفت كه از همين مهندس بپرس (رو به مديرم) ببين شب ها موبايلشو سايلنت ميكنه. من هم صاف واستادم گفتم آره، نميخوام بعد از اينكه تصميم به خوابيدن گرفتم، با صداي اس ام اس يا زنگ بيدار شم و بدخواب شم. همش ميخوام 7ساعت در شبانه روز مث آدميزاد بخوابم. مديرم آتيش گرفت كه تو واقعا هچين كاري ميكني، گفتم اره!!! گفت بخاطر تماس هاي كارخونه ، گفتم نه بخاطر تماس ها و ميس ها و اس ام اس هاي دوستام هم هست كه ممكنه تا ديروقت بيدار باشن و پيام بدن! كارد بهش ميزدي خونش درنميومد. گفت آقاي يزدان.بخش گفته تمام بچه ها بايد موبايلشون شبانه روز روشن باشه و در دسترس!! هنگ كردم! گفتم مرد حسابي من 7ماه پيش درخواست پرداخت قبض موبايلم رو دادم، شما به تخمتون نبوده. گفت دوباره بده، گفتم نميخوام شب موبايلم روشن باشه. گفت من زن دارم، بچه 4ماهه دارم، بازم نصف شب بيدار ميشم  و .... جوابشو ندادم، فقط با اونكه ضربان قلبم به هزار رسيده بود، سعي ميكردم لحنم تند نشه و عصبانيتم بروز نكنه. گفتم من اگه بخوام فقط يه كارشناس ساده باشم و از اينجا كه ميرم بيرون، ديگه به كار شركت كاري نداشته باشم. اينجا بود كه ديگه كامل قاط زد! گفت فردا صبح استعفات رو ميزم باشه!!!
بعد از بحث: موندم تو شركت تا مثلا تكنسينمون كه داره پايين آزمايشي ميزنه بالا هوا رو داشته باشم! يه احساس مسئوليت تخمي نابجاي ديگه! كير تو اين كار. افكار بهم هجوم آورده و نميتونم جلوشون رو بگيرم. بجز 2نفر تو بقيه واحدها، كلا كسي تو قسمت اداري نمونده! پا مي شم يه دوري تو واحد ميزنم. نه فايده نداره. ميگم زنگ بزنم به كسي باهاش حرف بزنم بلكم آروم شم، مي بينم بجز انتقال تنش چيزي ته اش نيس! تصميم ميگيرم در اين لحظه حساس و تخمي كه واقعا از فرداي خودم خبر ندارم، اين پست رو در سطح بالاي آدرنالين و نورآدرنالين (يا شايدم سطح پايينشون) بنويسم.
كلا الان كه درست نميتونم فك كنم، ولي كلي تر هميشه فك كردم آيا من كه هي سعي ميكنم به فرموده امام جانان علي يا تقي يا صادق يا كاظمِ غيض يا قيذ يا غيظ يا ... خشم خودمو بخورم، ضرر ميكنم يا اوني كه عصبانيتش رو زرتي بروز ميده و صداش به لرزه ميوفته و شروع ميكنه به داد و بيداد. بنظز من كه احمقانه ترين كار، اعصاب خوردي براي كاره. آخرش هم ته اش هزارتا كوفت و مرز و بيخوابي  ... مياد سراغت. ولي نكنه اينهمه تو خودم ميريزم و همواره شاهد برافروختن طرف مقابلم هستم (چه بسا همين رُك بودن و آروم بودن ظاهرم بيشتر باعث گُرخيدن طرفم هم بشه!) يه جايي داره انباشته ميشه و يهو تبديل به غده بشه و كلك ام رو بكنه!
نميدونم كه!
بهرحال تا اين لحظه اين اخرين پستي است كه از اين كارخانه و شركت تخمي از خودم در ميكنم.
يه مدتيه زيادي دارم به تخم ام حواله ميدم، اين موضوع عظيم هم روش. به تخم ام كه مثلا بقولش خودش اخراجم كرده! يا بيشتر كِش مياد و تحمل ميكنه، يا هم ميتركه و خلاص!

پ.ن: اين پست ساعت 5:30 بعد ازظهر شنبه دهم دي ماه نگاريده شد

۱۳۹۰ دی ۵, دوشنبه

و باز هم روابط ...


 و بالاخره دوباره نوشتنم آمد! حرف كه زياد است، ولي تخمش را ندارم عين حقيقت. رفته ايم يه گهي خورده ام و آدرس وبلاگ را به كسي داده ام كه از ترس او و برداشت هاي كاملا متفاوتش ديگر نميتوانم از هرچيزي بي پروا بنگارم. بنابراين زبان در كام برده و در آن حوزه هايي تفت ميدهم كه مرا آزادي عمل باقي است هنوز!! والا به ابالفضل! البته زر اضافي است. اين روزها اگر گوزم هم بيايد قطعا به رابطه اي كه در آن هستم و نيستم برميگردد.
استاتوس بهش ميگن ديگه، همينا كه ملت تو فيسبوك تفت ميدن تو پيج-شان! بانو زيتون يك دانه داده بود در اين باب كه سالها پيش وقتي هنوز خيلي آرمانگرا بوده، ميون دوستاش آرزو كرده بوده كه كاش يه آپارتمان چند طبقه و واحدي داشت كه ميداد واحدهاشو به دختر-پسرهاي جووني كه تازه با هم آشنا شدن تا برن اون تو با هم فارغ از هر گونه گير و گوري بتونن س.ك.س كنن تا بفهمن كشش شون بهم جنسيه يا نه! بعبارتي آيا بعد از ارضاشدن جنسي آيا هنوز نيز بهم كشش دارند؟!
منو ياد يه نظر تخماتيك خودم انداخت،‌كه چقد آرزو كرده بودم كاش جي اف ام اهل خودارضايي بود!!! كه ميشد ازش بخوام حس اش رو بمن يا بعبارتي كشش رو بمن، قبل و بعد از خودارضايي ازش ميپرسيدم! و اينگونه آشكار ميشود بر انسان كه دليل اصلي كشش در 99درصد روابط جنسي ميباشد و قطعا پس از ارضاي جنسي، بهرنحوي، كم رنگ خواهد شد اين كشش هه!! اون يه درصد باقيمونده هم باز ميل جنسي حرف اول رو ميزنه ولي خب اينقد حاليشون بوده كه بتونن تو مسائلي غير جنسي هم  اونقد اشتراك بسازن باهم كه حتي پس از ارضاشدن هم بازهم كلي همو دوست داشته باشن.
و باز فك ميكنم چه نكته مهمي رو كشف كردم!!! و بايد ديد چهار صباح ديگر كه اينقد شق و رق نباشم اينقد از نقش كشش جنسي در روابط زر خواهم زد؟!

۱۳۹۰ آبان ۵, پنجشنبه

يه اعتراف سختيه ...

خسته گي ديشب به حد اعلا رسيده بود! اصلا نا نداشتم بشينم برا دو دقيقه،‌خوابم هم خواب سنگين و خوبي نبود.
بيخيال، بعد از غر اوليه، بايد بگم كه امروز از 5شنبه هاي تعطيله و تصميم گرفتم نمونم خونه. ميخوام يه چاي بخورم و برم سمت جاغرق، تا ته اش برم، اگه كوه موهي اون نزديكا بود برم بالا، نبود هم تا طرقبه پياده برميگردم تا يكم حس بيرون مشهد بودن بهم دست بده،‌بلكم بدنم توهم زد اومده مسافرت، و هفته كاري بهتري رو شروع كنه!!! ولي قبلش ميخوام يه چيزي رو كه ديشب بهش رسيدم رو بگم. با شهرام رفته بودم قليون كشي، ياد اين افتادم كه هميشه چقد اعصابم خورد ميشه از اين جمله دخترا كه "من دوست ندارم طرفم فقط به بدن من چش داشته و شعورات و كمالات منو نبينه"‌به زبون خودماني، "منو يه سوراخ بمنظور كردن توش نبيته" بعد ديدم من هم همواره تو اين 4-5 سال اخير شبيه اين جملات رو برا خودم بكار ميبردم، ولي در يه زمينه ديگه "من دوس ندارم با يكي كه مراوده ميكنم، مدرك تحصيليم و اسم دانشگاه هايي كه توش تحصيل كردم فقط به چش اش بياد و كمالات و نظريات ام رو نبينه" يجور خود-كم-بيني مزمن،‌ يه جور فلسفه كس-شعر! والاا،‌من هم به ريدن به خودم عادت كردم، اين پست هم روش.
حالا بماند كه بجز جفنگ چيزي تحصيل نكرديم، ولي واقعا اين سابقه تحصيلي من جزئي از شخصيت من نيست كه بايد ديده شه؟ بدن يه دختر يكي از مهمترين فاكتورهايي نيست كه بايد بحساب بياد؟
شايد مشكل اونجاييكه كه اين مدرك ها و ظواهر ميشه همه چيز در قضاوت. ملت منو بصورت يه خرخون عينكي لاغرمردني خرهوش مي بينن كه ارشد داره از يه دانشگاه دولتي! يا ملت فلان خانم رو بصورت يه كس يا كوني يا سينه اي مي بينن كه داره راه هم ميره از قضا! درست عين اون فيلم چارلي چاپلين كه تو قطب شمال با يه يارو ديگه از گرسنگي همو بصورت يه مرغ آماده خوردن ميديدن همو!
و اينكه بايد اعتراف كنم كه من هم يكي از همين ملتي هستم كه بعضي انسان ها رو بصورت آلت تناسلي مجسم-شده مي بينم. پس چه باك كه اونا هم منو بصورت خرخون خرهوش ....

۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه

هيچي همينطوري

سه شبه دارم ساعت 12 مخوابم. يعني عملا دارم زير 7ساعت در شبانه روز ميخوابم. از ديروز مدام ميخوام عصباني شم. تحمل ام خيلي كم شده. ولي مثلا يكشنبه و شنبه اينجوري نبود حالم. از اون وضعيت هاي روانيه كه مدام دوس دارم مث نقل و نبات به زمين و زمان فحش نثار كنم: "ريدم تو اين زندگي تخمي، شاشيدم تو اين مملكت سگ-صاحاب گوه، كييرم تو دهن احمدي..."
آيا واقعا دليلي وجود داره كه وقتي حالم خوب نباشه نيام و اينجا فحاشي نكنم. فك كنم اونايي كه دارن ملاحظه خواننده هاي ثابت يا گذري يا آشناي وبلاگشون رو ميكنن، بايد خيلي بدبخت باشن. يكي شون هم خودم هستم كه هنوز جرات نكردم از تجربه هاي ... بنويسم!

۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

شق-درد!!!

تماس همچنان با جي اف سابق برقرار است، انگار نه انگار يه سال پيش چه دعوايي كرديم و چه گند و گوهي راه انداختم من! واقعا نادونيِ آدميزاد و بعضن تحمل كم اش كار رو به چه جاهاي باريكي كه نميكشونه!
بگذريم. همانگونه كه از عنوان پيداست باز هم ميخوام اعتراف كنم. كم مونده برم مث سنت آگوستين وردارم يه كتاب اعترافات بنويسم! واللاااا!
بايد اعتراف كنم من در رابطه هايي كه با دخترها داشتم (حالا هركي ندونه ميگه چه حرفه ايه اين ديگه)، اونهايي كه يه جورايي بهشون نزديك بودم، نه مثلا همكلاسي يا همكارم(!!!)، همواره از يه مشكل رنج ميبردم. احمقانه اس ولي دراين لحظه يادم نيست كه قبلا هم در جفنگ-هام بهش اشاره كردم يا نه. به اين مشكل در اصطلاح عاميانه "شق-درد" ميگويند. (راستي بنظر شما اين جاكشا اين كلمه شق رو ميتونن فيلتر كنن؟؟ فك نكنم، چون اصطلاحات ديني همچون شق القمر هم داريم، هه هه :)) ) اينكه چرا اينجوري ميشدم خوب جوابش معلومه، بخاطر ميل جنسي ام به طرف بوده. و اين درد معمولا در ناحيه بيضه و ناشي از نعوظ (يا نعوز يا نعوض يا نعوذ يا همون شق خودمون) مداوم بدون تحربك مستقيم بمنظور ارضاء  كامل بوجود مي آمد. تو تجربه هاي اول، به مدد آموزش هاي كامل جنسي كه همه ما در دوران تحصيل داشتيم، اصلا نميدونستم چرا بعد از اينكه از پيش دوست دخترم ميام تخم هام درد ميگيره يا حالم گرفته است و سردرد بدي ميگيرم. كلا شب اش تا صبح بشه حالم دگرگون بود. تا اينكه خيلي اتفاقي مسئله رو با داداشم مطرح كردم، به گمانم بعد از بهم زدنم با سارا بود، و از توضيحات برادر گرام متوجه شدم كه درد ناشي از فشاريه كه در ناحيه تخم ها برا بيرون دادن مني بوجود مياد. بهرحال بعد از اون آموزش سنتي و مدل نسل به نسل فهميدم كافيه در هر موقعيتي نذارم زياد شق بمونه. قاعدتا ما هم كه اهل بحث و منطق و گفتمان، وقتي طرف از اولش گفته بود سكس تعطيل، راهي بجز كمك گرفتن از دست خود برايم باقي نمي ماند. آخ كه بعدش چه احساس راحت و خوبي داشتم و با آرامش و بدون هيچگونه فشار فشوري با طرف حرف بزنم. به زبون همه-فهم:جق ميزدم و خلاص،‌ديگه از درد ناشي از شق خبري نبود.
ولي دردسر اصلي، كه همواره در رابطه هم پر رنگ ميشد و باعث بهم خوردن رابطه، اين بود كه معمولا طرف همچين حسي نداشت! ميدونم خانما كه شق نميكنن، ولي هيچ جا تو نوشته ها و حرف ها نشنيدم كه مثلا يه دختر بگه "تو رابطه ام با دوس-پسرم مرتب ك..س ام خيس ميشد" يا چه ميدونم يه نشونه ديگه اي از ارگاسم! بنابراين همواره اين بُعد از شخصيت يا رفتار يا اصلا همون "خودارضايي بمنظور اجتناب از شق-درد" مخفي مي موند!
به وراجي افتادم، داشت يادم ميرفت اصل مطلب رو. يه واقعيتي بنام " احتلام " ‌وجود داره كه بيشتر از ديدگاه ديني بهش نگاه شده تا از ديدگاه علمي. احتلام يعني رسيدن به ارگاسم در خواب كه معمولا با ديدن روياهايي همراه است كه ممكنه در واقعيت حتي بهشون فكر هم نكنيم مثل سكس با محارم، حيوانات، دوست هم-جنس و ... كه اين روياها بدليل فعال شدن بخش ناخودآگاه (unconscious) بهنگام خواب سراغ ما ميان. نوشتن اين پست منو به صرافت انداخت برم حول و حوش اين موضوع بيشتر جستجو كنم. بعد از نيم ساعتي كشتي گرفتن با گوگل و كمك گرفتن از بابيلون موفق شدم به اطلاعات ارزشمندي در اين حوزه دست يازم!!! اسن واژه احتلام در زبان بيگانه و منحوس انگليسي ميشه " nocturnal emission " ! و همچنين بسي لذت بردم از خواندن اين نوشته. از يك چيز خيلي مطمئنم،‌ اينكه خوندن اين نوشته و حرفاش ممكنه برا بيشتر خانم ها بي معني باشه. واقعا نميدونم چرا. چرا حس جنسي اغلب خانم ها،‌ قبل از داشتن تجربه سكسي،‌خيلي تعطيله؟ آيا بخاطر تربيت خانوادگي و حرمت اين مسائل و تثبيت شدن والد قوي در اكثر دخترا (كه عموما هم انذار دهنده است در اين موضوعات) باعث اين طرز برخورد كودكانه و تعطيلانه نسبت به مسائل جنسي ميشه؟؟
خلاصه اين تحقيق امشب من باعث شد يه حقانيتي پيدا كنم بر اينكه واقعا من مشكلي ندارم از اين نظر كه شق درد ميشم يا تو خواب ارگاسم! فقط احتمال ميدم طبع گرم و قوي داشته باشم در اين مسائل،‌يحتمل به بابابزرگم رفتم كه در مرز 80سالگي رفته و يه زن 50ساله رو صيغه كرده :)))
اين و اين و اين و اين هم يه چنتا لينك مفيدن در باب همين جنسيات يا جنسي-جات يا سكسي-جات !

پي نوشت:‌ اي گوگل! اي خدا !  درسته ما بغير از يه مشت مفت     خور نيستيم، ولي اول و آخر كمپاني فخيمه ات را عن بردارد اگر گودر را ببندي. من چون مطمئنم مديران ارشدِ گوزوي گوگل وبلاگم رو ميخونم اينجا اعتراض خودم رو به گوش كَر شون رسوندم. باشد كه تخته نكنند درش را و برقرار باشد اين فيدخوان مهربان!!!

نامه اي به رزا

بدون ويرايش منتشر شد!

سلام
فراغتي حاصل شد، ديدم بهترين فرصته يه ايميل بزنم و يه نگاهي به گذشته داشته باشم.
پارسال تيرماه بود كه بهت زنگ زدم و اون دعواي تلفني رو داشتيم. اينكه كارم نادرست بوده، هيچ شكي نداشتم و ندارم و عذرخواهي هم كردم ازت. ولي دوست داشتم بيشتر بگم اون اواخر چي شد كه نهايتش به اونجا ختم شد. اينا رو صادقانه ميگم و بسيار عالي خواهد شد كه تو هم حال و هوات رو در اون دوران برام بگي. مثلا هنوز نفهميدم مشكل ات چي بود كه پيش روانشناس گفتي "حداقل الان ترك نكنه، نياز دارم به حمايت اش" فايده اش چيه؟؟! فايده اش شايد روشن شدن ضعف هايي كه در رفتار هر دو ما بوده و شايدم هنوز باشه.
بعد از اين يك سال و اندي كه تنهايي زندگي كردم و تلاشم اين بود مطابق ميل خودم هم باشه، خيلي اتفاق افتاد دوستي (كه اكثرشون رو ممكنه بشناسي) بياد پيش ام. اين اومدن ها به صورت هاي مختلف بود. يكي از تهران ميومد و 2 روز مي موند، يكي از طبس ميومد و خودش خونه داشت و بيشتر از 4 ساعت باهام نبود و برميگشت پيش خونواده اش كه مشهد هم خونه دارن! حسي كه همواره بعد از اين رفتن ها داشتم (رفتن دوستام از پيش ام) خيلي مطلوب بود! از اين جهت كه انگار دوباره به خودم برميگشتم. ميشه گفت 2-رو دارم.
يك يوسف، يوسف شاد و پرانرژي يه كه معمولا محور جمع ميشه، حتي خيلي از جمع ها و سفرهاي جمعي رو اون ترتيب ميده، همه باهاش همه مدل شوخي ميكنن ... اين يوسف حق نداره در جمع ساكت باشه و حتي برا يه لحظه هم بره تو فكر! چون سريع همه بهش گير ميدن "هي فلاني چته!!" شايد دليلش اين بوده كه دوست مشترك همه ، معمولا من بودم. (تو خيلي از جمع ها هم البته فقط يه مهمون بودم نه بيشتر)...
يك يوسف ولي عزلت-گزينه. دوست داره تنهايي رو. كارهايي كه دوس داره رو بدون هيچ استرسي و فشاري با علاقه انجام بده. ساعت ها وبلاگ بخونه. حالشو داش يه كتابي ورق بزنه. از موندن تو خونه خسته شد، لباس ورزشي بپوشه بره تا پارك كنار هتل پرديسان بدوه و برگرده و بعد از يه دوش رفرش شه. حس اش رو داش غذا درست كنه و 4-5 ساعتي رو كه ميتونست مثلا زبان بخونه رو به آشپزي و خوردن و خوابيدنِ بعدش اختصاص بده...

با تمام رك-گويي هام بايد بگم كه كارهايي ميكنن اين دو يوسف كه قابل گفتن هم نيست، بهردليلي! اينو ميگم كه فك نكني همه چي رو گفتم. شايد اگه وبلاگمو بخوني توش همه چي رو نوشته باشم. مثلا اون ايميل سكسي كه برات زده بودم يه گوشه از اين بعد مخفي ام باشه.

رابطه ما در بحران انصراف من شكل گرفت. فعلا كاري ندارم كه هدف و وضعيت تو چي بود در شروع و ادامه، دوست داشتي ميتوني بگي. ولي وضعيت و شخصيت من بشدت متزلزل بود. حالا صب كن حرفم تموم شه، زرتي نگو "ديدي به من احتيج داشتي"!!! از تنها چيزي كه مطمئن بودم اين بود كه از تحصيل در اون سيستم متنفر بودم و اين در طول زمان بهم ريخته بود منو. اينكه به يه رابطه نزديك با يه دختر احتياج داشتم شكي در-اش نيست. ولي داشتن رابطه خوب پيش نيازش شناخت كامل خود و نياز هات و توانايي هاته، در غير اينصورت اگر وضعين نابساماني داشتي باشي، يه رابطه جديد فقط افزودن يه مشكل جديد به اين نابساماني هاست. تو راحت ميتوني به حالم افسوس بخوري كه "خيلي حاليته ولي كاش همه چي رو اينهمه نمي پيچوندي". ولي واقعيت اينه كه من اين مدلي شدم، بمرور، نميتونم نسبت به خيلي چيزا بيتفاوت باشم.
يكي از چيزهايي كه با گذشت زمان خوشو نشون داد، خستگي ناشي از تعريف نشدن بعد جنسي براي رابطه بود. طبيعيه (و هم منطقي البته در منطق من) كه خودمو راحت ميكردم با خودارضايي، ولي بعد جنسي كه در بطن كشش ما (و اكثر زوج هاي ديگه اي كه بهم متمايل ميشن) وجود داشت و عقيم مي موند. تا اينجاي كار كه يه مشكل كه از طراوت رابطه ميكاست. البته در اين موضوع توافق داشتيم ولي تجربه درازمدتش بهم ثابت كرد كه مسخره است بدون سكس ادامه پيداكردن يه رابطه نزديك. لطفا توجه داشته باش كه رابطه ما الان كه از هم جداييم، خودمون رو هم بكشيم اسمش نزديك نيست. (الان با خودت ميگي "خيله خوب بابا، خودم فهميدم")
مشكل ديگه اي كه از اوايل شهريور (دو سال پيش) بروز كرد، اين بود كه بمرور بيشتر ميخواستم بخودم برگردم. با خودم باشم. خواهش ميكنم به غرورت برنخوره، هر زماني كه با هم بوديم قطعا با رضايت طرفين بوده و من اگه يه مرگم بوده واضحه كه مشكل خودم بوده نه احيانن اويزون شدن تو يا هر چيز ديگه اي. در اين دوره من مصمم بودم كه ارشد رو تموم كنم. نه بخاطر قولي كه به تو يا  به خانواده داده بودم، بلكه بخاطر اينكه بخودم ثابت شده بود چاره اي ندارم! اين "اثبات شدن ناچاري" يك حالتيه شبيه اينكه اگه نفس نكشي مي ميري! دقيقن مرگ. من از مرز مرگ گذشته بودم، برام محرز شده بود كه نميتونم خودمو بكشم، به اين ايمان آورده بودم كه قادر به ترك زندگي نيستم، بنابراين بايد دو-دستي ميچسبيدم. حمايت و بودن تو و بقيه دوستان و خانواده قطعا كمك كرد به اين جريان، كه بتونم گذر كنم و برسم به اين ديدگاه!
فك كنم همينجا بود كه يوسف دوم زاده شد. شايد مسخره بياد بنظرت، ولي كسي كه از مرز مرگ بگذره، يعني نقطه اي كه بودن و نبودن واقعا برات مساويه، يه انسان ديگه در تو زاده ميشه. برا من اين انسان نياز به خلوت، فكر، استراحت، مطالعه، سكوت، سكوت، سكوت داره! برا بقيه نميدونم اين انسان (يا شخصيت دومشون) به چيا احتياج داره.
اينجا جدايي شروع شد، شروع كردم به سنجيدن. ميخواستم تكليفمون رو مشخص كنم. اينا رو الان دارم به اين نحو تفكيك شده برات ميگم، ولي اونموقع واقعا درگير بودم و نميدونستم چه خبره. شبيه سازي ازدواج هم همين بود. وقتي به اين رسيدم كه من واقعا مرد يه زندگي مشترك نيستم، حداقل در اون برهه و با تو، انگار كه دنبال يه بهانه باشم و پيداش هم كردم. اون روز كه رفتم خونه برا درست كردن تلويزيون سيستم رو روشن كردم، البته فك كنم اجازه هم گرفتم، شايدم نگرفتم! يادم نيس دقيقن. فايل رزومه-تو ديدم. اول كه فك كردم مال يكي ديگه اس، ولي بعدش فهميدم مال توئه. همش مسخره بود. اينكه نام شناسنامه تو چيه يا مدركت فوق ديپلمه يا ليسانس، الان كه دو سال از اونموقع ميگذره واقعا هيچ فرقي نميكنه. ولي برا يوسف اي كه مشغول سنجيدن همه چي بود، يه آتو بود. يه چيزي كه به خودش حق ميداد ديگه غصه طرفش رو نخوره. حالا در اين زمان ها، دفاع هم كردم، گزينه كار تو مشهد پيش اومد، همه اينا زمينه رو مُحيا ميكرد كه يوسف دومي فرار كنه. از همه چي. از تهران، از روابطش كه تو هم يكي اش بودي، از اون سيستم زندگي!
راستي ممنون ميشم جاهايي رو كه من نوشتم دقيق يادم نيس رو دقيقشو بگي.
اگه برات مسخره نبود و واقعا كنجكاو بودي ميتونيم بيشتر درمورد اين انسان دوم حرف بزنيم.
نميدونم مشكل اولي در بروز دومي تاثير داشت يا نه، ولي فك ميكنم اگه يه رابطه نزديك و عاطفي و همراه با سكس هم داشته باشم باز هم در دراز مدت ممكنه مشكل دوم پيش بياد. اينو هنوز مطمئن نيستم چون تجربه ش نكردم يه رابطه نزديك، با تمام ابعاد و بدون هيچ محدوديتي!
عميقا قبول دارم كه بايد بتو هم زمان ميدادم كه همه چي رو هضم كني، كه تو هم به اين برسي كه بايد كات كنيم، ولي حيرون بودم و سريع ميخواستم دفتر زندگي ام يه ورق بخوره و برم ببينم تو صفحه بعد چه خبره و پيش خودم اون دروغ هاتو آتو گرفته بودم و حق ميدادم بخودم كه بهت زمان ندم. عجب حماقتي!
 و تمام اون توجيه هاي بعدي هم، همنوجور كه هدي گفته، بهانه هاي احمقانه اي بيش نبود برا بهم زدن، يا بهانه اي نه بصورت مستقيم موثر.
و اما برخورد تو، تو زمان ميخواستي يا مطمئن بودي كه رابطه رو ميخواي نميدونم. ولي اين بحث ها در اون مقطع شفاف نبود. حرفي كه تو ميزدي "پس اين يه سال با هم بودن چي" و اصرار بر اون، منو به يه چي هدايت ميكرد، اونهم ازدواج بود. همون چيزي كه تو كوه پيش اومد. ولي نحود بيان و زمان بيانش و آدم هايي كه حضور داشتن، باعث شد يه خاطره تلخ و توهين آميز براي تو رقم بخوره. به تو از اين جهت حق نميدم كه ميتونستي جور ديگه اي هم برخورد كني، "بدرك كه اينطوري گفت، اصلا بذار اينجوري بگه، تو توهم خودش بمونه جونش درآد" ! من مطمئنم هانيه بهم تو اس ام اس گفته بود كه كارت بعد از اون حرفايي كه من تو رو برا سكس ميخواستم به بستري كشيده! من مطمئنم از اين!  حالا يا دروغ بوده، بهر دليلي، شايد قابل توجيه برا هانيه، اگه دروغ نبوده هم كه برخوردت ميتونست يجور ديگه باشه مثلا بصورتي كه گفتم.

و اينكه الان چي ميخوام، باز هم نميدونم زياد، ميدونم كه نتونستم خاطره "تو" رو راحت كنار بذارم و زدم زير اصول خودم. اصول من ميگفت با كسي كه يه رابطه نزديك داشتي (حالا گيريم كه با حذف سكس) و كات كردي، برگشت احمقانه اس! مثلا ازدواج دو زوجي كه از هم طلاق گرفتن قبلا بنظر من احمقانه ترين كار ممكن بود. ولي الان نميدونم. دارم اين نظر رو بازنگري ميكنم. قطعا برگشت ما به نزديكي گذشته نخواهد بود، اولين دليلش هم دور بودن از همه. ولي بهرحال يجور برگشت بحساب مياد. اميدوارم ايندفعه ناخواسته باعث رنجش هم نشيم و دوستانه و صادقانه همه چي رو با هم حل كنيم.
باشد تا ببينيم J

۱۳۹۰ مهر ۱۴, پنجشنبه

باز جويم روزگار وصل خويش ...

لامصب خيلي لذت بخشه،‌ خيلي. مقاومت در مقابلش هم خيلي سخته. مگر اينكه برا خودت جايگزيني داشته باشي و حسابي سرت بهش گرم باشه يا اصلن نري تو فازش و سريع در بري!
يه مدته عجيب ياد رزا افتادم ولي هربار مقاومت ميكردم و پاك ميكردم از ذهنم. ولي مگه ميشه! تا ديشب كه آخذ شب داشتم با اين دوست جديد مشدي كه حس خيلي خاصي هم بش ندارم، اس-بازي ميكردم،‌دوباره اومد تو ذهنم اسمش. نتونستم مقاومت كنم. ذهن توجيه-گر سريع همه چي رو رديف كرد "بابا بيخيال، ته اش چيه مگه،‌از مرگ كه اونورتر چيزي نيس، تو هم كه گذشتي از مرز زندگي-مرگ،‌فوقش هرچي از دهنش دربياد بهت ميگه، خب به تخمت" بهرحال اينگونه شد كه هوس هاي كودكانه غالب گرديد. انگار ديگه انگشت هاي من عاقل مستقل بالغ 27ساله نبود كه تايپ ميكرد، بلكه يه نوجوون تازه به دوران رسيده بود كه تازه داش به اولين دوس-دخترش مينوشت "سلام خوبي؟ :) " و بعد هم شماره ها بود كه يكي يكي اومدن رو صفحه موبايل و شماره اي كه يك سال و 4 ماه بود به ياد نياورده بودمش، كامل شد! بعدش انگار نشئه شدم. چقد لذت بخش بود اين خريت. بعد از 20 دقيقه برا اينكه مطمئن بشه خودمم پرسيد شما،‌من هم تمام و كمال اسم ام رو گفتم.
نتيجه اينكه الان، ظهر روز فرداش، هنوز اين اس ام اس بازي ادامه داره!!! و چه لذت بخش است خريت و بكنار زدن تمام قيود والدانه و بالغانه. و دارم درك ميكنم اونايي كه بعد از جدايي به همسر سابقشون برميگردن!!

۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

سفرنامه شمال-3

اگه ابراز علاقه R نبود معلوم نبود كونم ياري كنه و اينا رو بنويسم. به اونجا رسيدم كه خودمو با ورزش و نرمش اون بالاي آبشار گرم كردم. ميوه هايي رو كه با خودم بردم رو شستم و خوردم. بعد از اون كوهپيمايي واقعا چسبيد.  برگشتم پايين و هر چي به كافه پايين آبشار نزديك ميشدم جمعيت زيادتر ميشدن. هوس كردم، يعني نه اينكه اونجا تمام احساساتم رقيق شده بود، واقعا حال كردم تو اون كافه يه چاي و قليون بگيرم و بعدش هم كته-كباب. البته اين تصميم اصلا با يك سفر كم هزينه سازگاري نداشت، ولي اگه هوسه يه بار بسه!!‌چه ربطي داشت؟! نرسيده به كافه دوباره به همون اراكي ها رسيدم! همون 4تا كه شب قبلش تو ساحل ديده بودمشون. سلام و احوالپرسي و باز كلي تعجب "آخه تو اينجا چيكار ميكني، يعني واقعا خودت اون بالا تنها رفته بودي..." نميدونم چه اصراري دارم هي اين ابراز تعجب ملت رو بيان كنم، شايد ناخودآگاه تلاش ميكنم ناخودآگاه و خرانه جار بزنم كه "آي ملت، من خيلي انسان متفاوتي ام!!!" بهرحال، من هم از ديدنشون خوشحال شدم. اصلا مگه آدم ميتونه تو اون حال خوب از ديدن يكي ناراحت هم بشه؟! فك كنم اگه دشمن خوني (ياش شايدم كوني) رو هم ميديدم، باهاش چاق-سلامتي راه مينداختم كه گويي عمري است .... اي بابا، چه به جفنگ افتادم. تيچر اين ترم-مون ميگفت "تو خيلي پر چونه اي"‌ خب واقعا هم حق داشت، فك كنين وسط يه سفرنامه نوشتن چقد از اين شاخه به اون شاخه پريدم!! به اونجا رسيدم كه از ديدنشون خوشحال شدم و بهشون اكيدن توصيه نمودم كه حتما هم بكشين تا آبشار حتي تا بالاي آبشار حتما برين، ولي از نگاه هاي سرشار از تعجب-شون معلوم بود كه دارم از امري غريب سخن ميگم، يه "باشه" گفتن و سيگار كشان به راهشون ادامه دادن و منم اومدم تو كافه و سفارش چاي و قليون دادم. همين كه قليون رو آورد با خودم گفتم كاش اين اراذل بامزه هم بودن، جفنگ ميگفتن و كِيف اين چاي و قليون رو دوچندان ميكردن. تو همين فكرا بودم كه ديدمشون كه داشتن برميگشتن!! يعني در كل ميشد حدس زد كه بيش از 30متر جلوتر نرفته بودن!! تعارفشون كردم بياين بشينين يه چاي بزنيم و يكمي تفت بديم و قليون بكشيم. بعد از مبلغي تعارف اومدن نشستن و استارت رفاقت كي.ري خورده شد! از خودشون گفتن و از خودم گفتم. شماره همشون رو گرفتم و همه-شون شماره ام رو گرفتن. عكس گرفتيم كلي رو همون تخت ها. هنوز هم منتظرم كه عكس ها رو ايميل كنن! بعد از حدودن يه ساعت تفت دادن و دوبار چاي سفارش دادن، قليون هم داشت تموم ميشد و اونا هم به برز افتاده بودن ولي من از دلم نميومد كه قليون رو ول كنم،‌همچنان پر ولع پُك ميزدم. عجيب حالي ميداد. اون سرماي مطبوع و هواي مه آلود و صداي آب. ملت هم البته زياد در حال رفت و آمد بودن و با اراذل اينا رو ديد ميزديم و تيكه مينداختن. تا ديد زدنش رو باهاشون موافق بودم ولي تيكه انداختن و شماره گرفتنش رو نه، بهشون گفتم حالا تا پيش من نشستين بيخيال شين اونا هم مخلصانه پذيرفتن! بهشون گفتم بياين و همينجا نهار سفارش بديم و دور همي بخوريم، پايه شدن. نهار رو خورديم ولي تقريبا داشتن منجمد ميشدن اينا، من چرا نميشدم نميدونم، شايد هنوز گرماي كوهنوردي تو تنم مونده بود. نهار رو رفتيم تو اتاقك هاي چوبي و مسقف خورديم كه به اندازه 5-6 درجه از بيرون گرم تر بودن. نهار رو كه خوردن گه-بازي هاشون شروع شد. شروع كردن باقيمانده ماست  نوشابه ها رو به در ديفال و فرش ريختن! من هم انگشت حيرت در دهان نهاده و غرق در اين همه عقده بودم! تازه قبلش هم با تمام جزئيات بهمراه فيلم هاي مربوطه بهم نشون دادن كه چطور ويلايي رو كه يه شب به 100هزار تومن كرايه كرده بودن رو به گه كشيدن. باز هم يه اندرز پدرانه اي كردم و صميمانه از خر شيطون پياده شدن و گه-بازيشون تموم شد. اصرار كردن كه پا شو بريم رامسر بسه-ته. گفتم ديوانه ها اينهمه راه رو اومدين خب يه ذره بيشتر وايسين، لااقل برين آبشار رو ببينين اينهمه بنزين سوختين تا اينجا. فايده نداش،‌اصلا تو اين فازا نبودن. همانا سوختن بنزين و افزايش عدد كيلومترشمار براشون مهمتر از استغراق در طبيعت بود!  ديدم منم كاري ندارم تو جواهرده كه، بنابراين موافقت كردم باهاشون برگردم. يه پرشيا داشتن كه مال بابا حامده بود. نشستيم توش و مث قرقي ميگازوند! در حالي كه خايه-فنگ شده بودم در اون پيچ هاي تند جاده جواهرده، باز بزرگانه نصيحت نمودم و دمشون گرم باز اجابت نموده از سرعت كاستيدند!!! ايمان كه كلا قاطي بود، سيگار رو با سيگار روشن ميكرد لاينقطع! بهرحال ريز نشم، رسيديم رامسر. بهشون گفتم كاخ شاه رفتين؟ تله كابين خود رامسر كه بعد از شهر هست رو رفتين؟ تو بلوار معلم از جلو هتل قديم تا كازينو رو قدم زدين؟ جوابشون كلا منفي بود. اصلا تو يه فاز ديگه بودن و من انگشت حيرت بر دهان! كه در ميان اين نسل مثلا جوان همچين جمعيت درس نخوانده و ناآگاهي هم وجود دارند كه براحتي ميتوان با آنها دوست شد و از هيچ يك از مباحث عقلي و نقلي جفنگي كه رايجه اطلاع ندارند!!
هيچ جا نرفتيم، يعني من بهشون گفتم راحت باشين،‌انگار كنين منو نديدين،‌به سفر خودتون به طريق خودتون ادامه بدين، فقط طلبه شدن بيان اتاقي كه اجاره كرده بودم رو ببينن. رفتيم دم خونه، زنگ زدم زن حاجي در رو باز كرد. يه زن مُسن نسبتا چاق شمالي و لبخند به لب! براش توضيح دادم اينا دوستامن و اگه اشكال نداره بيان تو حياط و دستشويي برن. فك اين اراذل افتاده بود! كه اين مدل جاگرفتن هم در شمال رايجه. بعد از اينكه يكم انگشت حيرت گزيدند، سوار ماشين شدم باهاشون و خواستم منو برسونن ساحل بيرون شهر، قبل از فرودگاه. حالا اين وسط اينا هم اصرار كه بيا بريم تهران. تشكري كردم و گفتم من هنوز ميخوام شمال وايسم. منو نزديك ساحل برِ جاده پياده كردن و بعد از خداحافظي گازوندن بسمت چالوس و بعدهم تهران!
رفتم تو ساحل به تماشاي دريا و ملتي كه در حال آبتني بودن. يهو گارد ويژه پليس مازندران با اون ماشين هاي لعنتي شون كه فقط به درد عبور از روي معترضين ميخوره، آژيركشان وارد ساحل شدن و اول از همه به 3تا جوون اصفهاني كه در حال جوجه كباب كردن بودن، گير دادن. بعد از يكم ارشاد ازشون خواستن ماشينشون رو بيارن جلو بساط كبابشون كه در ديد عام نباشه خيلي!!! بعد هم ملت رو به اين دليل كه هوا طوفانيه و همچنين منطقه ممنوعه شنا است،‌از آب كشيدن بيرون. من نظاره گر همه اينا بودم. تعجبم از ملتي بود كه بتخمشون نبود، همچين كه سروانه پشتش رو ميكرد بهشون زرتي باز ميرفتن تو آب. تقريبن داشتن اين درجه داراشون عصباني و وحشي ميشدن كه نشدن! يه سرباز رو سوت بدست همونجا گذاشتن تا برن ملت رو در نقاط ديگه ارشاد كنن يا از روشون رد شن. منم همينطور سلانه سلانه كفش-در-نايلكس لب ساحل مي قدميدم. اين بار البته اين من بودم كه رفتم در صحبت رو با سربازه باز كردم. ارش پرسيدم آيا راسته كه پليس مازندران هركي كه بره تو آب رو بدليل علنا-روزه خواري ميگيره؟! گفت اول ماه رمضون آره، ولي ملت مسافر خيلي شاكي ميشن اين ديوثا هم ميكشن بيرون، و الان فقط به شنا در مناطق ممنوعه گير ميدن.تا ساعت 9 همونجا ها برا خودم مي پلكيدم بعدهم رامو گرفتم اومدم اتاق و در حمام ما فوق پيشرفته توي حياط دوش گرفتنم و  11 نشده خوابم برد. البته يادم مياد قبل از اينكه خوابم ببره، رو تخت كه نشسته بودم و گوشي ام دستم بود، چشم ام افتاد روي فرش كه يه بچه مارمولك باهام چشم تو چشم شده بود. "والد"م قويا تحريك شد كه بپر بكشش، ولي بالغ ام به تخم اش نبود، يكم منم بهش خيره شدم و چون نفهميدم دقيقن حرفشحسابش چيه خسته شدم از خيره شدن بهش!! فقط اومدم و وسايل مختصر و كوله ام كه رو فرش ولو كرده بودم رو جمع و رو اون يكي تخت ولو كردم! درسته كه خيلي مشكلي با همچين مارمولك ريزي نداشتم، ولي يقينن و تحقيقن دوست نداشتم كه وقتي تي شرتم رو پوشيدم يهو حس كنم رو شكمم زير تي شرت داره ژيمناستيك ميره! پنكه روشن بود و برا خودش حسابي قيج و ويج ميكرد ولي اونقد خسته بودم كه اصلا مهلت نكردم به صداش گوش فرا بدم و به خواب اندرون فرو شدم!
صبح 7 بيدار شدم و كلوچه و چايي كه از همون سوژر دم خونه گرفته بودم رو زدم به رگ و 8 نشده از خونه زدم بيرون. البته قبلش مبلغي حساب و كتاب كردم ديدم ديگه كونش رو ندارم اينهمه راه از تو شهر پياده بيام تا خونه و كوله ام رو جمع كنم و بردارم. قرار نبود بيشتر از 2 شب رامسر باشم. بنابراين وسايل رو رو ريختم تو كوله** و اتاق رو تحويل داده و كارت ملي ام را تحويل گرفته و از خانه خروج كردم. تو شهر يكم تابيدم* و دوباره از همون دو-پل سر در آوردم. ساعت تازه از 9  گذشته بود ولي هوا حسابي سنگين شده بود و رو به گرمي. تي شرت چسبيده بود به تنم. خب معلومه كه جهت ديدم رفت بسمت نوك كوه ها و دلم خواست اون بالا بالاها باشم. يعني راستش ديدم هيجا مث همون جواهرده نيس برا روز رو گذروندن. مخصوصا اينكه با اراذل بودن، نذاشته بود خوب تو ده بتابم!
بنابراين دوباره رفتم ايستگاه سواري هاي جواهرده و البته ايندفعه عقل بخرج دادم و ميوه فروش هاي برِ ميدون دو-پل ميوه گرفتم. خيلي بيشتر از ديروز ولي همش شد 500!! يه چيپس و يه بسته اسمارتيز هم گرفتم و رفتم تا سوار ماشين شدم تا يه روز ديگه رو هم در جواهرده سر كنم.
*چرخ زدن، گشتن – اخيرا شنيدم اصفهاني ها بكارش ميبرن!
**همون كوله قرمز-سفيدي كه كامران 3سال پيش ميخواست بندازه تو آشغالي كه من ورش داشتم!

۱۳۹۰ شهریور ۱۱, جمعه

...

چرا نوشتم؟ شايد چون بيكارم و ديدم ننويسم ميتركم! از سر بيكاري ياد سارا افتادم، رفتم تو پيج اش ببينم در چه حاليه و دريافتم كه از ليسست دوستاش حذفم كرده!
با دو تا دختر دوست بودم كه باهاشون نزديك شدم ولي به تفاهم براي ازدواج نرسيدم.
1-      سارا: اولين تجربه من در روابط بود و باهاش تمام اين 5 سال دورادور ارتباط داشتم. حتي نامزد سابقش رو هم ديده بودم و پدر و مادرش منو ميشناختن. كلا فقط 3 ماه دوس پسر-دوس دختر بوديم. بعدشم بصورت مسالمت آميز رابطه-مون كم شد و محدود به برنامه هاي جمعي شد. 4 ماه پيش از نامزدش كه 2سال باهم بودن جدا شد. سعي كردم از تجربه هاي مشاوره-رفتنام براش بگم و كمش كنم اين دوران رو بهتر بگذرونه. يه ماه پيش بعد از چندهفته كه هيچ خبري ازش نبود، اس دادم كه چطوره احوالت. جواب داد كه شايد ديگه نتونه باهام در تماس باشم. خيلي سريع دريافتم كه باز درگير يه رابطه ديگه شده. فرداش زنگ زد و جريان رو گفت،‌البته نگفت كي ولي حدس ميزنم كيه طرف. تو يه ساعتي كه باهم حرف زديم سعي كردم بهش بفهمونم همچين تصميم بزرگي در شرايطي كه هنوز از شوك رابطه قبلي ات در نيومدي به احتمال قوي درست نخواهد بود! گفت فكراشو كرده و مطمئنه ولي هنوز به بابا مامانش نگفته! گفت طرفش رفته تو فيسبوك و پرسيده اين يوسف كيه تو دوستات. گفت گفتم از دوستاي قديمي كه خانواده ام هم ميشناسن ولي طرف راضي نشده و گفته دوس ندارم همچين روابطي داشته باشي بعد از ازدواجت با من !!!  منم يه خورده زور زدم بگم اين يارويي كه اينجوري از اول كار تو رو محدود ميكنه، بعدن عواقبش بر تو محرز خواهد گشت. گفت نه، فكرامو كردم، حاضرم بخاطر اون از همه گذشته م بگذرم! هيچي آقا،‌ سرتونو درد نيارم، وقتي حس كردم رسالتم رو انجام دادم، آرزوي خوشبختي كردم براش و باي باي.
2-      عاطفه: سومين تجربه من در روابط بود و البته بسيار كوتاه. چند بار بيشتر بيرون نرفتيم با هم. بيشتر تلفني با هم تماس داشتيم. شايد مجموعن 3 ماه. اهل نوشتن بود و شخصيت جالبي داشت. چيزي كه باعث ميشد زياد بهم نزديك بشيم، عدم درك درست من از شرايط خانوادگي اش بود. مادرش بگفته خودش اصلا دوستش نداش. قظعا همونطور كه خودش اذعان داشت يه مشكل اساسي در رفتار و برخورد مامانش وجود داشت و نميتونست چيكار كنه. در طي اين3ماه هم باوجود اونكه 21سال بيشتر نداشت، خواستگار ميومد براش و اونم بصورت جدي بمقوله ازدواج فك ميكرد. پرواضحه من رو هم از همين ديد ميديد. البته فقط خواستگاري نكرده بودم، وگه نه منم مشكلي نداشتم بعد از طي مراحل آشنايي مكفي برم خواستگاريش. حسابي كلافه و درمونده بود. ولي من سعي ميكردم آروم آروم مراحل آشنايي سپري شه. يه ماه ازش خبري نشد. پيام دادم كه چه ميكني و چه خبر. گفت نامزد كردم و ديگه نميتونم باهات تماس داشته باشم!!! گفت نامزدم خيلي حساسه و ميخواد كه هيچ رابطه با جنس مخالف نداشته باشم نه در وب نه در عالم واقع! باورم نميشد دختري كه اونقد برنامه داشت برا آينده اش و كلي ايده برا زندگي، به اين زودي كم بياره! گفتم باور نميكنم به اين زودي كم آوردي، البته تو يه ايميل، چون خواسته بود كه شمارشو حذف كنم. تهديد كرد اگه يه بار ديگه حتي بهش ايميل بزنم به نامزدش ميگه كه مزاحمش ميشم و اون بياد شر-مو كم كنه!!!
حالا چرا در هر دو مورد بعد از يه ماه ازشون خبر گرفتم. چون فك ميكردم ممكنه نياز داشته باشه با خودش خلوت كنه، نخواد هي يكي آمارشو لحظه به لحظه بگيره. ولي الان ميبينم بر عكس منطق ام هر دو مورد انتظار داشتن ازشون خبر بگيرم و اين به حال خود واگذاشتنشون در واقع اينجوري بهشون فهمونده كه يوسف منو دوس نداره وگرنه منو در اين شرايط تنها نميذاشت!
و نميدونم كه هر دوي اونها آيا همه دوست هاي پسرشون رو از ليست دوستاشون حذف كردن يا فقط منو؟!
چرا هر دو با وجود اينكه فك ميكردم ايدئولوژي مشخصي دارن و اهل تفكر هستن، اينجوري خودشونو وا دادن و به يه پسرِ تماميت خواه پناه بردن؟ پرواضحه خودشون ميخواستن،‌چون احيانن بر پايه ديد سنتي ايراني اين تماميت-خواهي رو نشانه عشق و علاقه ميدونن!

سفرنامه شمال-2

سلام جعفرجون، باباننه-تو اينقد اذيت نكن، عوضش بتمرگ قسمت دوم خاطرات بسيار بسيار هيجان انگيز عجه*-ت رو بخون.
يارو منو برد يه خونه تو شهر، كه تو حياطش 2-3 تا اتاق ساخته بود و كرايه ميداد. از ساحل هم كلي راه بود! ولي چه باك، من به يه مستراح و يه حموم نياز فوري داشتم كه اجابت شد و همونجا رو گرفتم. يه اتاق ساده كه فقط يه پنكه سقفي داره و دوتا تخت و يه گاز كوچولو رو زمين. فرش اصلا تميز نيس ولي ملافه ها معلومه كه بيش از 20 نفر روشون نخوابيدن. حموم تو حياط و مستراح اون سر حياط. حموم كف-اش موزاييكه و دوشش يه لوله است فقط. شيرهاش هم از اين شيرهاي گازه! بهرحال دوش گرفتم و حاضر شدم بيام بيرون. رفتم كنار ساحل، همون كازيويي كه شاه ساخته، ته بلوار معلم! همينطور برا خودم راه ميرفتم و مينشستم و ... هوس كردم يه قليون بكشم تو كافه كه رو آب بود، رفتم تو كه سفارش بدم، يادم افتاد پول ندارم. هيچ كدوم از غرفه هاي اونجا هم نداشتن. بنابراين اين يكي رو بواسطه كون-فراخي-م از دس دادم. نشستم رو يه نيمكت لب آب. يه آقايي اومد كنارم نشست 33 ساله حدودا، پرسيد تنهايي، گفتم آره تو چطور. اونم تنها از كرمانشاه اومده بود و حسابي از روزگار و آدما شاكي بود. بدنساز بود (مث همه كرمانشاهي ها!!) و نيم رخ اش با اون ريش اش هينهو داريوش دهه شصت بود! اين آقا بعد از يه ساعت تف دادن پاشد رفت. 4تا جوون اومدن گفتن ميشه بشينيم، گفتم خواهش ميكنم. خودمو كشيدم كنار تا همه-شون جا شن. زياد نشستن و رفتن. بعد از نيم ساعت دوباره پيداشون شد. تعجب كرده بودن. گفتن تو هنوز اينجايي، گفتم كجا قرار بوده باشم، آره، فعلا هستم. 22-25 سال سن شون بود و از اراك اومده بودن. بچه يه محله بودن. يه ويلا همون نزديك ساحل گرفته بودن برا يه شب و بشدت تعجب كرده بودن مگه ممكنه آدم تنها سفر كنه اونم بدون ماشين و مثلا 3ساعت تنها لب آب بشينه. خب تلاش زيادي نكردم كه توضيح بدم، پرواضحه حضور من دليلي بود بر اينكه "بله، ميشه" خيلي بامزه بودن، مدام بهم بدوبيراه ميگفتن، انگار دليل باهم بودنشون همين فحاشي بهم ديگه باشه. "مهدي" مدام ميگفت "اين حامد بچه منه، ننه-شو من 24سال پيش گاييدم". "حامد هم فقط ميخنديد. ايمان هم مدام سيگار ميكشيد، درست مث معتادي كه تو خماري مونده و مواد بش نرسيده. "امير" مثبت تر بود، هم قيافه ش هم حرفاش. بهرحال اينا هم بعد از يه ساعت خداحافظي كردن و رفتن. ساعت تقريبن 1بامداد شده بود كه منم پاشدم برم. يه تاكسي از بيرون پلاژ گرفتم كه منو ببره تو شهر و پول بردارم و بعدم ببره خونه. خودپردازها پول نميدادن! هيچ كدوم. تو جيبم فقط 1500 داشتم كه دادم بش، و تا خونه رو پياده رفتم. تا رسيدم اتاق و افتادم رو تخت و صب ساعت 7بيدار شدم.
روز دوم- دوباره رفتم تو چهارراه رمك تا پول بگيرم. سالم بودن سگ-صاحبا. اومدم از سوپر محله دوتا كلوچه گرفتم با چاي كيسه اي. تو كتري كه از صابخونه گرفته بودم چاي ساختم و تو ليواني كه از همون صابخونه گرفته بودم نوشيدم! زدم بيرون تا تو شهر يه چرخي بزنم. هوا رو به گرم و شرجي شدن بود. تصميم گرفتم برم جواهرده. رفتم ميدون دوپل. ميدون دوپل هم خيلي جالب بود. با فاصله 400 متر از ميدون امام  كه در اين بين 2تا پل هم بود. يه نيم ساعتي روي يكي از همين پل ها گذروندم و كوه و دريا رو ديد زدم. همچين حس مكردم دارم نشئه ميشم، از هر 2اش. بعدهم بدون هيچ عجله اي رفتم ماشين هاي خطي جواهرده. صندلي عقب نشستم پشست سر راننده كه بتونم مسير رو خوب ديد بزنم. پيكانه عجيب تند ميرفت مسير رو بنحوي كه سر هر پيچ حس ميكردي الانه چرخ هاش در ره و ما هم متعاقب اون به ته دره! ولي هيچ اتفاقي نيوفتاد و رسيديم جواهرده. نرسيده به مغازه رمضون پياده شدم. {اينكه رمضون كيه و از كجا ميشناسم، جعفرجونم حوصله-ش نيس توضيح بدم، آخه ما يه بار 4نفري با رام.ين و اسمال و علي زرگر تو يه زمستون رفتيم يه سفر همين مدلي كوله-به-پشت. رمضون رو از اون شب سردي ميشناسيم كه اومديم جواهرده و يه اتاق بهمون كرايه داد تا شب رو توش صبح كنيم} جواهرده اصلا با اون تصويري كه از 4.5 سال پيش داشتم شباهتي نداش. بشدت زنده و شلوغ و پر از مغازه و زن هايي كه كنار خيابون اصلي داشتن كماج** محلي ميپختن و ازت ميخواستن كه بخري. مغازه ها پر از انواع ترشي و كلي چيزهايي كه من تا بحال نديده بودم و مشخص بود مال كوهستان اطرافه. بالاخره رسيدم به مغازه رمضون. يه ذره پيرتر شده بود. مغازه اش با كلاس تر شده بود و نصف چيز-ميزاش بيرون مغازه بود،‌بس كه دهن-سرويس جنس اش. حتي يه فريز كه توش پر از بستني چوبي بود هم بيرون مغازه قرار داش. رفتم و احوالشو پرسيدم و خرانه تعريف كردم كه چند سال پيش يه عصر زمستوني اومديم اينجا و اتاق بالا مغازه رو دادي بما. اونهم با همون لهجه گيلاني گفت كه اگه ميخواي اتاق خالي دارم، بيا بت بدم!! ميشه گفت اصن بتخم-اش هم نبودم، اون فقط مشتري ميخواس. به چپ-اش كه من يه زماني يه شب كيري زمستوني تو اتاقش خوابيدم. بهرحال تشكر ابلهانه اي كردم كه به اراجيف ام گوش داده و راهم رو گرفتم به سمت بالاي ده و آبشار. اون كافه آبشار كه تو زمستون يخ زده و متروك بود، الان حسابي زنده بود و شلوغ. از وسط-اش رد شدم و رفتم بالاتر. بعد از 8-9 دقيقه رسيدم به آبشار اصلي! بسيار زيبا بود. كلا 2-3 نفر بيشتر اونجا نبودن. خوشحال بودم و تو دلم از ملت معتقد روزه-بگير تشكر ميكردم. آخه وسط تابستون و جواهرده به اين خلوتي. همه چي عالي بود. يكشنبه، 20 ماه مبارك رمضان، معلومه نبايد كسي اونجا باشه. عالي بود. بالاخره اين مذهبِ تخمي يجا يه نفعي بما رسوند. بعد از 15 دقيقه اي كه حسابي سردم شده بود، راهمو از كنار آبشار، برِ كوه كشيدم بسمت بالاي اون. حالا مِه هم غليظ شده بود و عملا تا 10 متر بيشتر ديد نداشتي. هم چي عالي. معركه. بالاي آبشار ديگه هيچ كي نبود. تا نيم ساعت رفتم بالا. كلي راه رو تو مه رفته بود و جز صداي آب هيچ صدايي حضور نداش. فقط تنها نكته ابلهانه بدون دوربين-بودنم بود! خودمو ملامت نميكنم، شايد اگه عكس گرفته بودم همچين همتي بخرج نميدادم بيام سفرنامه رو با همه جزئيات برا تو تخمِ-سگ بنويسم! از تو ده يكم ميوه گرفته بودم كه بالا بخورم و اينجا تو اين فضا دقيقن جاش بود. بدنم عرق كرده ولي هوا حسابي سرد و پر از دونه هاي ريز بارون بود! عجب حالي داد.ها داشت يادم ميرفت (يا يادم ميشد، بقول مشدي ها) يه همراه داشتم، بجز همراه اول، پلِير هم داشتم كه تا او لحظه هنوز روشنش نكرده بود. نشستم رو يه سنگ و آهنگو پلي كردم و حسابي از فضا نشئه شدم. همينطور سيكليك پلير رو خاموش ميكردم و يكم بصداي آب گوش ميدادم و باز پلي ميكردم. تنها فكري از ذهن مريضم ميگذشت اين بود كه اگه اينجا گرگ داشته باشه يا خرس، چه بد ميشه ها! تخيل ميكردم حالا يه نر-ش گيرمون مياره و بعد از اينكه ترتيب-مون رو داد، ميخوره! آخه مردن از اين بدتر هم ممكنه!
بعد از نيم ساعت سردم شد! همه ملت يه كاپشني گرمكني تن-شون بود نو ده، ولي من فقط يه تي-شرت چسب! شروع كردم با يكمي شرم به مثلا دمبل زدن!! يعني دو تا سنگ هم وزن رو ورداشتم شروع كردم جلوبازو و پشت-بازو!!! حالا هركي ندونه ميگه اين چه حرفه اي و عظيم الجثه اس،‌ باورش نميشه راقم اين سطور فقط 64 كيلو وزن داره! فقط جعفر، اينو ميخوام بهت حالي كنم چقد تو اون لحظه با فضا و همزمان با خودم حال ميكردم. در اوج سلامت بودم. حتي يه اپسيلون عَن هم با خودم تو روده بزرگ لعنتي-ام حمل نميكردم و پرواضح و عيانه كه حالم بسيار خوب و معركه بود. خلاصه بعد از اين ژانگولر بازي*** ها هم يكم عضلات نحيف-ام رو اومدن هم حسابي گرم شدم،‌حسابي ها! مدام در اون مه غليظ اينور و اونورو نگاه ميكردم كه مبادا يكي منو در اون حال ببينه، كه قطعن جلبم ميكرد و به بيمارستان رواني رشت تحويل!!
ادامه-ش باشه برا يه پست ديگه باباجون، اينقدم با اون باباننه ت كل كل نكن! تا بعد.
*عَجَه: در لهجه ط.بسي به پدربزرگ گويند
**كُماج: نوني كلفت كه تو تابه يا زير زغال مي پزن
*** ژانگولربازي: نوعي از ادا و اطوار كه دقيقن نميدونم از كجا اومده!!

۱۳۹۰ شهریور ۹, چهارشنبه

سفرنامه شمال

شراگيم زند خطاب به نوه-اش شر-و-ور مينويسه،‌ولي من از حامد شُتُر ياد گرفتم خطاب به بچه ام بنويسم،‌شايد هنوز به چشم نمي بينم روزي كه بچه داشته باشم.
خلاصه باباجون، جعفر جونم، خواستم يكم از سفرم بگم كه بفهمي بابات چه ايرانگرد كسخلي بوده برا خودش! تو هم يكم ياد بگير و از اين سفرها برو. همش نشين تو خونه و كونتو هوا كن كه بايد پول و ماشين شخصي باشه كه برم سفر. اصلا اين كون گشادي تو تابلوئه به طرف مامانت شده،‌وگه نه من كه اينطوري نبودم،‌خاك تو سر كون-گشادت كنن! حالا عوضش بتمرك خاطرات جووني هاي باباتو بخون!
ميرم به دو هفته پيش،‌يعني اواخر مردادماه. آخر هفته داره ميرسه و 5شنبه اش تعطيليم و هفته بعدش هم 5شنبه اش تعطيله هم دوشنبه اش شهادته! از كار و زندگي هم خسته شدم ولي تصميم گرفتن و تكون خوردن از اين شرايط تخمي انرژي دوچندان ميخواد. بهرحال روز چهارشنبه درخواست مرخصي رو ميدم و چون ماه رمضونه و كسي از همكاران معتقد من نميره سفر، سريع با مرخصي ام موافقت ميكنه، ولي هنوز مطمئن نيستم كونشو داشته باشم برم جايي.
5شنبه امير اومد و تا ظهر جمعه كه پروازش به عسلويه بود\‌اينجا موند و حالي كرديم چند نفري. شلم بازي كرديم و استخر رفتيم و چقد خنديديم. استخره واقعن بِگا بود. از همه نظر،‌از نظر آدماش،‌از نشر تعداد آدماش،‌از نظر كثيفي آبش و ميزان كلرش...! تقريبن مطمئن بودم كه هر 3مون مريض ميشيم (من و امير و امين) ولي نشديم. بقول امير "يِروو ديفلكو سياه بيمه و وَر دَم مامَلي و برفت، نكنه حامله-مو كرده بشه!!" بعدشم كه ساعت يك نيمه شب شده،‌ امين ميره خونه شون و ما تازه ميريم شهربازي پارك ملت. امير خيلي وقته نيومده شهربازي و ميريم ترن سوار ميشيم كه من هزار (!!!) بار سوار شدم ولي با اخوان لطف ديگه اي داره. كلي ميخنديم و ديد ميزنيم و جفنگ ميگيم و ساعت 3 ميرسيم بهرحال خونه. تا نزديكا صبح بيداريم و حرف ميزنيم. بعدشم يه خواب، بعدترش امير ميره و من تنها ميشم، ولي فقط برا 2-3 ساعت. شوهر خاله م ساعت 2 مياد و ميشينيم به حرف زدن. جالبه بحث هايي كه ميكنيم، اصلا ديدگاه هامون بهم شبيه نيس، نبايد هم باشه، اون مداحه و من ..، من چي، من نه-مداح!! بهرحال كه رفيق قليون خوبي هستيم برا هم! تا ساعت 6:30 ميخوابيم. بيدار ميشيم و اون ميخواد بره خونه شود، ميگه تو هم بيا، من ميگم "من بايد برم" ميگه كجا، ميگم دقيقن نميدونم. ميرم ترمينال و هرماشيني برا شمال بود ميرم باهاش.
8ترمينالم و ماشين 7:30 ساري هنوز حركت نكرده. سوارش ميشم و صبح شنبه ساري ام. از همون اولش حس خوبي داشتم. يه كوله،‌همون كوله قرمز زهوار-دررفته، و سبك بار! هوا معلومه كه ميخواد حسابي گرم باشه. از بعد چناران هوا دم داره، درست مثل شرجي شمال، ولي خيالي نيس، من دقيقن همينو ميخوام، يه حال و هواي كاملن متفاوت!
نرسيده به ساري ياد آز.اده ميوفتم، كه ازدواج كرده و تو ساري يه شركت كوچولوي تصفيه آب خانگي داره. هواي صبح شمال و گرمايي كه هنوز شروع نشده و منِ خوشحالي كه كوله به پشت تو ميدون اصلي شهر دارم (فلكه ساعت) دارم ملت رو نگاه ميكنم. ميگردم دنبال يه كافي نت كه از تو ايميل ام شماره شركت اش رو دربيارم. پيدا ميكنم و تماس ميگيرم. جواب نميده. ميرم راه آهن تا بليط برگشتي كه از تهران برا ط.بس گرفتم رو كنسل كنم. چون مطمئن بودم نميخوام بهش برسم. اونجا از ملت ميپرسم ميتونم تو ايستگاه صبحونه بخورم،‌ميگن برو از اون سربازه بپرس. ميگه نه،‌برو كنار محوطه ريل،‌پشت اون شمشادها بشي بخور وگه نه بهت گير ميدن. با خودم ميگم اشكال نداره\، اگه ماه رمضون نبود الان شمال غلغله بود،‌اين يكي اش رو هم تحمل ميكنيم! صبحونه ماكاروني از خونه ورداشتم!! چون دو شب قبل اش اندازه يه لشگر ماكاروني ساختم!
ميخورم و يه آبي به سر و صورت ميزنم و رِفرش ميرم تو شهر. آز.اده جواب داد و گفت چون ديشب احيا بوده ديرتر باز كرديم!
آدرس داد، رفتم و ديدم شركت كوچولوش رو. در حقيقت يه مغازه اس. همون اول ميگه حواست باشه به شوهرم گفتم تو متاهلي!!! ميخوام برگردم ولي دير شده. ميشينيم و از دوستان مشترك ميگيم و از احوالات هم. شوهرش هم مياد. ميريم مغازه اونم ميبينم. يه شركت يا مغازه چاپ بنر داره. ميرم و از جزئيات شغلش ميپرسم. يكم هم اونوسط دروغ ميگم كه عادي جلوه كنه سفر تنهايي ام!! در نهايت هم منو ميرسونه دم ميدون امام كه برم چالوس. ولي سواري ها زياد ميگيرن، تصميم ميگيرم برم بابل و از اونجا با ميني بوس برم چالوس. همين كار رو ميكنم. ولي بابل 2ساعت علاف ميشم تا پر شه و راه بيوفته! هوا گرمه و شرجي. شيشه رو تا ته باز كردم تا قابل تحمل باشه ولي نزديكه پرده گوشم پاره شه! آ.زاده گير داد كه چرا ازدواج نميكني، بش همون حرفاي مسخره هميشه ام رو ميگم. پول ندارم، راحتم، كيس ندارم ... تو همين فكرها بودم و غرق نظاره مناظر كه موبايل زنگيد. آ.زاده بود كه تشكر كنه و معذرت بخاد كه بخونه-شون دعوتم نكرده و از اين فيلما. در آخرش هم اينكه اگه واقعن لنگ كيس هستي، من اينجا دختراهاي خيلي خوبي (!!!) رو ميشناسم. يكيشون مثلا دكتره و ... حرفشو قطع ميكنم شروع ميكنم از معيارهام. اينكه طرف اعتقادي بخدا و مذهب نداشته باشه، ميگه نداره. ميگم خونوادش مايه ندار نباشن زياد،‌حس اختلاف طبقاتي نيس، ميگه نيس و تماس قطع ميشه. اس ميدم كه بعدن زنگ ميزنم، يا ايميل ميزنم و مشخصات اين عروس خانم ايده آلم رو براش ميگم. اين هم شد سوژه خيالات يك روز آينده ام در سفر!
از چالوس با سواري ميام شهسوار و ازونجا با يه سواري ديگه ميام رامسر. عصر جمعه از مجيد تق.وي يه شهر تو شمال ميخوام كه هم به دريا چسبيده باشه هم كوه و جنگل،‌ميگه برو رامسر. ساعت 7 عصر ميرسم و رامسر،‌چهارراه رامك! عَن دارم و ميخوام سريع يجا گير بيارم. از اين دلال هاي ويلا و خونه،‌ يه جا رو ميخوام كه نزديك دريا باشه و شبي حدكثر 10 تومن باشه.
خسته شدم، سعادتي نصيب بشه بقيه-شو تو يه پست ديگه برات ميگم جعفر جونم!