۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

نامه اي به رزا

بدون ويرايش منتشر شد!

سلام
فراغتي حاصل شد، ديدم بهترين فرصته يه ايميل بزنم و يه نگاهي به گذشته داشته باشم.
پارسال تيرماه بود كه بهت زنگ زدم و اون دعواي تلفني رو داشتيم. اينكه كارم نادرست بوده، هيچ شكي نداشتم و ندارم و عذرخواهي هم كردم ازت. ولي دوست داشتم بيشتر بگم اون اواخر چي شد كه نهايتش به اونجا ختم شد. اينا رو صادقانه ميگم و بسيار عالي خواهد شد كه تو هم حال و هوات رو در اون دوران برام بگي. مثلا هنوز نفهميدم مشكل ات چي بود كه پيش روانشناس گفتي "حداقل الان ترك نكنه، نياز دارم به حمايت اش" فايده اش چيه؟؟! فايده اش شايد روشن شدن ضعف هايي كه در رفتار هر دو ما بوده و شايدم هنوز باشه.
بعد از اين يك سال و اندي كه تنهايي زندگي كردم و تلاشم اين بود مطابق ميل خودم هم باشه، خيلي اتفاق افتاد دوستي (كه اكثرشون رو ممكنه بشناسي) بياد پيش ام. اين اومدن ها به صورت هاي مختلف بود. يكي از تهران ميومد و 2 روز مي موند، يكي از طبس ميومد و خودش خونه داشت و بيشتر از 4 ساعت باهام نبود و برميگشت پيش خونواده اش كه مشهد هم خونه دارن! حسي كه همواره بعد از اين رفتن ها داشتم (رفتن دوستام از پيش ام) خيلي مطلوب بود! از اين جهت كه انگار دوباره به خودم برميگشتم. ميشه گفت 2-رو دارم.
يك يوسف، يوسف شاد و پرانرژي يه كه معمولا محور جمع ميشه، حتي خيلي از جمع ها و سفرهاي جمعي رو اون ترتيب ميده، همه باهاش همه مدل شوخي ميكنن ... اين يوسف حق نداره در جمع ساكت باشه و حتي برا يه لحظه هم بره تو فكر! چون سريع همه بهش گير ميدن "هي فلاني چته!!" شايد دليلش اين بوده كه دوست مشترك همه ، معمولا من بودم. (تو خيلي از جمع ها هم البته فقط يه مهمون بودم نه بيشتر)...
يك يوسف ولي عزلت-گزينه. دوست داره تنهايي رو. كارهايي كه دوس داره رو بدون هيچ استرسي و فشاري با علاقه انجام بده. ساعت ها وبلاگ بخونه. حالشو داش يه كتابي ورق بزنه. از موندن تو خونه خسته شد، لباس ورزشي بپوشه بره تا پارك كنار هتل پرديسان بدوه و برگرده و بعد از يه دوش رفرش شه. حس اش رو داش غذا درست كنه و 4-5 ساعتي رو كه ميتونست مثلا زبان بخونه رو به آشپزي و خوردن و خوابيدنِ بعدش اختصاص بده...

با تمام رك-گويي هام بايد بگم كه كارهايي ميكنن اين دو يوسف كه قابل گفتن هم نيست، بهردليلي! اينو ميگم كه فك نكني همه چي رو گفتم. شايد اگه وبلاگمو بخوني توش همه چي رو نوشته باشم. مثلا اون ايميل سكسي كه برات زده بودم يه گوشه از اين بعد مخفي ام باشه.

رابطه ما در بحران انصراف من شكل گرفت. فعلا كاري ندارم كه هدف و وضعيت تو چي بود در شروع و ادامه، دوست داشتي ميتوني بگي. ولي وضعيت و شخصيت من بشدت متزلزل بود. حالا صب كن حرفم تموم شه، زرتي نگو "ديدي به من احتيج داشتي"!!! از تنها چيزي كه مطمئن بودم اين بود كه از تحصيل در اون سيستم متنفر بودم و اين در طول زمان بهم ريخته بود منو. اينكه به يه رابطه نزديك با يه دختر احتياج داشتم شكي در-اش نيست. ولي داشتن رابطه خوب پيش نيازش شناخت كامل خود و نياز هات و توانايي هاته، در غير اينصورت اگر وضعين نابساماني داشتي باشي، يه رابطه جديد فقط افزودن يه مشكل جديد به اين نابساماني هاست. تو راحت ميتوني به حالم افسوس بخوري كه "خيلي حاليته ولي كاش همه چي رو اينهمه نمي پيچوندي". ولي واقعيت اينه كه من اين مدلي شدم، بمرور، نميتونم نسبت به خيلي چيزا بيتفاوت باشم.
يكي از چيزهايي كه با گذشت زمان خوشو نشون داد، خستگي ناشي از تعريف نشدن بعد جنسي براي رابطه بود. طبيعيه (و هم منطقي البته در منطق من) كه خودمو راحت ميكردم با خودارضايي، ولي بعد جنسي كه در بطن كشش ما (و اكثر زوج هاي ديگه اي كه بهم متمايل ميشن) وجود داشت و عقيم مي موند. تا اينجاي كار كه يه مشكل كه از طراوت رابطه ميكاست. البته در اين موضوع توافق داشتيم ولي تجربه درازمدتش بهم ثابت كرد كه مسخره است بدون سكس ادامه پيداكردن يه رابطه نزديك. لطفا توجه داشته باش كه رابطه ما الان كه از هم جداييم، خودمون رو هم بكشيم اسمش نزديك نيست. (الان با خودت ميگي "خيله خوب بابا، خودم فهميدم")
مشكل ديگه اي كه از اوايل شهريور (دو سال پيش) بروز كرد، اين بود كه بمرور بيشتر ميخواستم بخودم برگردم. با خودم باشم. خواهش ميكنم به غرورت برنخوره، هر زماني كه با هم بوديم قطعا با رضايت طرفين بوده و من اگه يه مرگم بوده واضحه كه مشكل خودم بوده نه احيانن اويزون شدن تو يا هر چيز ديگه اي. در اين دوره من مصمم بودم كه ارشد رو تموم كنم. نه بخاطر قولي كه به تو يا  به خانواده داده بودم، بلكه بخاطر اينكه بخودم ثابت شده بود چاره اي ندارم! اين "اثبات شدن ناچاري" يك حالتيه شبيه اينكه اگه نفس نكشي مي ميري! دقيقن مرگ. من از مرز مرگ گذشته بودم، برام محرز شده بود كه نميتونم خودمو بكشم، به اين ايمان آورده بودم كه قادر به ترك زندگي نيستم، بنابراين بايد دو-دستي ميچسبيدم. حمايت و بودن تو و بقيه دوستان و خانواده قطعا كمك كرد به اين جريان، كه بتونم گذر كنم و برسم به اين ديدگاه!
فك كنم همينجا بود كه يوسف دوم زاده شد. شايد مسخره بياد بنظرت، ولي كسي كه از مرز مرگ بگذره، يعني نقطه اي كه بودن و نبودن واقعا برات مساويه، يه انسان ديگه در تو زاده ميشه. برا من اين انسان نياز به خلوت، فكر، استراحت، مطالعه، سكوت، سكوت، سكوت داره! برا بقيه نميدونم اين انسان (يا شخصيت دومشون) به چيا احتياج داره.
اينجا جدايي شروع شد، شروع كردم به سنجيدن. ميخواستم تكليفمون رو مشخص كنم. اينا رو الان دارم به اين نحو تفكيك شده برات ميگم، ولي اونموقع واقعا درگير بودم و نميدونستم چه خبره. شبيه سازي ازدواج هم همين بود. وقتي به اين رسيدم كه من واقعا مرد يه زندگي مشترك نيستم، حداقل در اون برهه و با تو، انگار كه دنبال يه بهانه باشم و پيداش هم كردم. اون روز كه رفتم خونه برا درست كردن تلويزيون سيستم رو روشن كردم، البته فك كنم اجازه هم گرفتم، شايدم نگرفتم! يادم نيس دقيقن. فايل رزومه-تو ديدم. اول كه فك كردم مال يكي ديگه اس، ولي بعدش فهميدم مال توئه. همش مسخره بود. اينكه نام شناسنامه تو چيه يا مدركت فوق ديپلمه يا ليسانس، الان كه دو سال از اونموقع ميگذره واقعا هيچ فرقي نميكنه. ولي برا يوسف اي كه مشغول سنجيدن همه چي بود، يه آتو بود. يه چيزي كه به خودش حق ميداد ديگه غصه طرفش رو نخوره. حالا در اين زمان ها، دفاع هم كردم، گزينه كار تو مشهد پيش اومد، همه اينا زمينه رو مُحيا ميكرد كه يوسف دومي فرار كنه. از همه چي. از تهران، از روابطش كه تو هم يكي اش بودي، از اون سيستم زندگي!
راستي ممنون ميشم جاهايي رو كه من نوشتم دقيق يادم نيس رو دقيقشو بگي.
اگه برات مسخره نبود و واقعا كنجكاو بودي ميتونيم بيشتر درمورد اين انسان دوم حرف بزنيم.
نميدونم مشكل اولي در بروز دومي تاثير داشت يا نه، ولي فك ميكنم اگه يه رابطه نزديك و عاطفي و همراه با سكس هم داشته باشم باز هم در دراز مدت ممكنه مشكل دوم پيش بياد. اينو هنوز مطمئن نيستم چون تجربه ش نكردم يه رابطه نزديك، با تمام ابعاد و بدون هيچ محدوديتي!
عميقا قبول دارم كه بايد بتو هم زمان ميدادم كه همه چي رو هضم كني، كه تو هم به اين برسي كه بايد كات كنيم، ولي حيرون بودم و سريع ميخواستم دفتر زندگي ام يه ورق بخوره و برم ببينم تو صفحه بعد چه خبره و پيش خودم اون دروغ هاتو آتو گرفته بودم و حق ميدادم بخودم كه بهت زمان ندم. عجب حماقتي!
 و تمام اون توجيه هاي بعدي هم، همنوجور كه هدي گفته، بهانه هاي احمقانه اي بيش نبود برا بهم زدن، يا بهانه اي نه بصورت مستقيم موثر.
و اما برخورد تو، تو زمان ميخواستي يا مطمئن بودي كه رابطه رو ميخواي نميدونم. ولي اين بحث ها در اون مقطع شفاف نبود. حرفي كه تو ميزدي "پس اين يه سال با هم بودن چي" و اصرار بر اون، منو به يه چي هدايت ميكرد، اونهم ازدواج بود. همون چيزي كه تو كوه پيش اومد. ولي نحود بيان و زمان بيانش و آدم هايي كه حضور داشتن، باعث شد يه خاطره تلخ و توهين آميز براي تو رقم بخوره. به تو از اين جهت حق نميدم كه ميتونستي جور ديگه اي هم برخورد كني، "بدرك كه اينطوري گفت، اصلا بذار اينجوري بگه، تو توهم خودش بمونه جونش درآد" ! من مطمئنم هانيه بهم تو اس ام اس گفته بود كه كارت بعد از اون حرفايي كه من تو رو برا سكس ميخواستم به بستري كشيده! من مطمئنم از اين!  حالا يا دروغ بوده، بهر دليلي، شايد قابل توجيه برا هانيه، اگه دروغ نبوده هم كه برخوردت ميتونست يجور ديگه باشه مثلا بصورتي كه گفتم.

و اينكه الان چي ميخوام، باز هم نميدونم زياد، ميدونم كه نتونستم خاطره "تو" رو راحت كنار بذارم و زدم زير اصول خودم. اصول من ميگفت با كسي كه يه رابطه نزديك داشتي (حالا گيريم كه با حذف سكس) و كات كردي، برگشت احمقانه اس! مثلا ازدواج دو زوجي كه از هم طلاق گرفتن قبلا بنظر من احمقانه ترين كار ممكن بود. ولي الان نميدونم. دارم اين نظر رو بازنگري ميكنم. قطعا برگشت ما به نزديكي گذشته نخواهد بود، اولين دليلش هم دور بودن از همه. ولي بهرحال يجور برگشت بحساب مياد. اميدوارم ايندفعه ناخواسته باعث رنجش هم نشيم و دوستانه و صادقانه همه چي رو با هم حل كنيم.
باشد تا ببينيم J

۲ نظر:

ناشناس گفت...

مدت زیادی که فکر می کنم باید تنها باشم، هرکاری رو بتونم انجام می دم تا تنها باشم، جالبه حتی تو یه جمع که حاضر می شم یه جورایی ذهنم داره شدید کار می کنه وکنکاش می کنه، اصلا حواسم به جمع نیست، مدام تو ذهن خودم دارم خیال می بافم......

نمیدونم از این تنهایی چی می خوام، بیشتر فک کنم دوست دارم برم تو خودم فکر کنم، نقشه بریزم، فرایندهای مختلف رو طراحی کنم، اشکال یابی کنم....خلاصه یه جور عزلته، تهش چی بشه نمیدونم.
این مطلب رو که می خوندم دو نکته نظرم رو جلب کرد، یکی همین حس تنهایی و یکی دیگشم احوالات کودکانست که اصلا به نظرم قابل کنترل نیست...یا شایدم من نمی تونم کنترلش کنم، یا حتی شاید نباید کنترلش کرد!!!!

ناشناس گفت...

مدت زیادی که فکر می کنم باید تنها باشم، هرکاری رو بتونم انجام می دم تا تنها باشم، جالبه حتی تو یه جمع که حاضر می شم یه جورایی ذهنم داره شدید کار می کنه وکنکاش می کنه، اصلا حواسم به جمع نیست، مدام تو ذهن خودم دارم خیال می بافم......

نمیدونم از این تنهایی چی می خوام، بیشتر فک کنم دوست دارم برم تو خودم فکر کنم، نقشه بریزم، فرایندهای مختلف رو طراحی کنم، اشکال یابی کنم....خلاصه یه جور عزلته، تهش چی بشه نمیدونم.
این مطلب رو که می خوندم دو نکته نظرم رو جلب کرد، یکی همین حس تنهایی و یکی دیگشم احوالات کودکانست که اصلا به نظرم قابل کنترل نیست...یا شایدم من نمی تونم کنترلش کنم، یا حتی شاید نباید کنترلش کرد!!!!