۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه

همينجور تخمي تخمي يا همون "به همين سادگي"!

-          شاش دارم در حد تيم ملي ايران، همه تيم هاش!
-          جملات آتي رو، ديروز كه با خودم رفته بودم جاغرق و كنار رودخونه و روي مسير پوشيده از برگ هاي زرد و نارنجي مي قدميدم، با خودم مينوشتم انگار تو ذهنم.
-          گوه خوردم كه مشهد از اين نظر كه يه جايي مث دركه و دربند نزديك شهر نداره كه با دو خط عوض كردن برسي به دل طبيعت و كوه و قدم زدن و اين تشكيلات
-          هوا عالي، مناظر توپ، خلوت، فقط اوايل مسير رودخونه پر از زباله است، حتي نايلكس ها بزرگ بنام يه گروه كوهنوردي كه ميخواستن مثلا زباله ها رو از طبيعت جمع كنن
-          چقد خوب شد جلو بخاري و پشت سيستم ولو نشدم، حسابي داشتم ميرفتم تو لاك هميشه تعطيلي هام. بزحمت كندم از جام و حاضر شدم و موزيك-پلير رو برداشتم و 2تا سيب و نارنگي كه گذاشته بودم بيرون رو يكم ورنداز كردم، ديدم كونشو ندارم كوله،‌نابلون يا هيچ كوفت ديگه اي دست بگيرم. فقط نارگي رو انداختم تو جيب كاپشن رزا-يي ام و زدم بيرون.
-          45دقيقه بعد رسيدم جاغرق، بعد از طرقبه.
-          اصلا فك نميكردم از اونجايي كه ما هميشه سر خر رو كج ميكرديم و برميگشتيم هنوز كلي رودخونه و باغ ها ادامه داره و تا حداقل 5كيلومترش رو ميشه با ماشين اومد.
-          مسير رو 40 دقيقه كه اومدم، زباله هاي تك و توك نشون ميده كه خيلي كم ملت ميان تا اين قسمتا.
-          كلا از خود طرقبه، يه "كال" با عرض زياده كه رودخونه از وسط مياد،‌اوايلش پر از خونه و هتل و آدميزاده، اينجاهاش كه الان من رسيدم فقط باغه. درخت ها: چنار ... نميدونم اسم بقيه شونو!!!
-          يه جا در مسير رودخونه، جلوش يه سد كوچك زدن برا سرعتِ سيل رو گرفتن احيانن. آب پشت اش جمع شده و روي آب پر از برگ هاي چناره. درخت هاي ... (نميدونم باز اسمشونو) و خورشيد پشت شون منظره بديعي رو خلق كردن. يه نهر آب هم از كنار مسير مياد. چند دقيقه اي ميرم لب آب مي ايستم و غرق در فضا ميشم. ميام كه به راهم ادامه بدم در مسير رويايي،‌ سر يه كوچه باغ ميرسم، يه 206 جلو كوچه پارك كرده و تو كوچه،‌يه آقاي چاق از يه دختر-پسر در حال عكس گرفتنه. دختره يه جين آبي روشن و يه تي شرت حلقه آستي صورتي رنگ پوشيده و تو بغل پسره است در حاليكه دست هاشو باز كرده سمت آسمونه! جالب انگيزناك بود خداي من!
-          از تك و توك بشرهاي بومي كه بهشون ميرسم، با توجه به اينكه مسير قابل ملاحظه اي رو اومدم، ميپرسم كه  تمام زمين هاي دو طرف رودخانه صاحب دارن، حواب مثبته، خب احمقم، اگه صاحاب نداش كه اونهمه درخت نبود تا حتي فاصله 100 متري از رودخونه!!!
-          تقريبن حالت مدهوشي در مناظر و صداي گوش نواز آب داره جاي خودشو به خستگي مفاصل پا و اخطار معده خالي ميده و من بخودم نهيب ميزنم كه چندمين باره كه مياي كوه و به اين نتيجه ميرسي حتي اگه شده 4تا تخمه و يه كف دست نون بردار با خودت! راه زيادي رو اومدم، با لباس و كفش نامناسب، تقريبا 2ساعته كه دارم راه ميرم.
-          ديگه باغات و مسير واقعن به بكري ميزنه. ولي حسابي گرسنه مه. مث يه حيوون گرسنه كه دنبال طعمه ميگرده، چشم-فريبي مناظر رو بيخيال ميشم و ناخودآگاه-وار (!!) چشم رو درختا دنبال يه خوردني ميگرده.
-          اسكن موفقيت آميز بود. نگاهم رو يه شاخه نحيف درخت آلو خركي (؟!) قفل ميشه. آلوهايي كه نميدونم اسم شون چيه و پوست تخمي دارن و توشون تقريبن فقط آبه! زردن و قرمز. تو محوطه بالايي سعدآباد (بسمت موزه برادران اميدوار) هم پر هست كه يه بار با بچه هاي خوابگاه يه پاتك دانشجويي زديم بهشون. بهرحال از اينا ديدم كنار مسير نه دقيقن، 5متر داخل درخت ها! خشك شده بودن سر شاخه ها، بسيار مشعوف شدم. آلوخشكه، آنهم به گونه طبيعي. نانجيبانه شروع كردم به كندن و خوردن!
-          آلارم معده ام هنوز نخوابيده كه چشمام رو 2تا آلبالو قفل ميشن. آره، آلبالو! با اينكه سه ماه از فصلش گذشته تو اين منطقه. اون دو تا رو كه تقريبا خشك شدن، اونور تر چنتا تازه ش هم هست. واي خداي بزرگ!! ميدونم كه هستي!! وگرنه آخه كدوم كسخلي اينا رو اينجا گذاشته بمونه؟! 15-20 دقيقه گذشته و من در حال آلبالوخوردنم،‌ همنجوري خاكي و تندتند بدون وقفه! بالاخره آلارم معده خاموش شد و چراغ سبز سيري روشن شد.
-          ديگه جلوتر نميرم. ساعت 2:30 است و تا برسم بمحل سوارشدن اتوبوس، يه ساعت و نيم راه برم (با توجه يه شيب موافق)
-          جلوتر سه تا سگ گله، در حد خر-گرگ، نزديكه كه ترتيبمو بدن. چوپونه خودشو ميرسونه و با كلماتي نامفهوم آرومشون ميكنه. يه حال و احوالي ميكنم و دوباره درباره صاحاب-دار بودن اين باغ ها حتي در اين فاصله از جاغرق سوال ميكنم، كه البته جوابش بازم مثبته و با نگاهش بهم ميفهمونه كه خيلي احمقم كه فك كردم اينجا ممكنه به زمين بي صاحاب برسم!! اون ته نگاهش حتي كلمه كس-مغز رو هم تونستم بخونم!
-          وسط راه ام تقريبا كه عن ام ميگيره،‌يعني آلارم عن روشن شده! خيالي نيست، فقط ديگه در اوج قله 120درصدي لذت از فضا و منظره نميتونم باشم بواسطه همين 2مثقال عنِ منتظرِ دفع!
-          خوشحالم كه پنج شنبه تعطيلم رو پشت سيستم در حال گودر خوني تلف نكردم و به مرادم كه همانا گشتن در طبيعت بود و نشئه شدن از مناظر، رسيدم!
-          10:50 از خونه زدم بيرون و 5:15 عصر رسيدم خونه. همينجور تخمي تخمي يه حالي بردم و يه كوهكي هم زدم!

۲ نظر:

R گفت...

این نشئه شدن در فضا یکی از اون چیزهای خاصیه که خیلی وقته گمش کردم. این نوشته همش بوی نشئه بودن میده، بوی یک خیال راحت، بوی یک روز خوب پاییزی، بوی لذت عمیق تنهایی!

نادون خان گفت...

جان برادر تو كه تركوندي ديگه! تو معمولا باعث نشئه شدن يه جمعي ميشي. اين جمع دونفره تا 21نفره ميتونه باشه!
تو يكي از همين كتابهاي زبانمون يكي از راههاي رسيدن به آرامش تجربه تنهايي زندگي كردنه،‌تو خوب ميفهمي چي ميگم :)