۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

لعنتي...

چون خيلي مهمه\ دارم در اين وضغيت مينويسم! با يه دست و اون دست ديگه يخ رو صورتم نگه داشته.
درد! مريضي! توانايي آدم رو كم ميكنهظع اونجلس كه كم مياري و ناخودآگاه و بطرز غيرقلبل كنترلي دوس داري يكي پيشت باشه و ازت پرستاري كنه.
امروز چهارمين دندون سالم ام رو كشيد و ناجورترينش رو. دندون عقلم. خداوند هم عجب بي غقلي بوده كه همچين دندون احمقانه و اضافه اي رو تو دهن ما گذاشته! اي تو روحت!
2 ساعت پيش كشيدم. دكتره\ در عرض 10 دقيقه دو تكه اش كرد و بخيه زد و داد دستم يه دندون نصف شده رو. خواستم نگه ش دارم، ولي بس كه حالم بد بود\ انداختمش دور. اونموقع خيلي حاليم نبود، خواستم برم خونه خاله\ ديدم اونا هم خودشون كلي دردسر دارن و از يه طرف گفتم هرجور شده\ از پس اش بايد بربيام تنهايي.
بستني و هندونه و ... خريدم و اومدم خونه، تا اينكه 15 دقيقه پيش پانسمان رو ورداشتمف يعني بي حسي رفت، مجبور شدم وردارمش و يه مسكن بخورم. خيلي تخمي بود، اي لعنت! خيلي! تا الان كه يه ذره مسكن ها اثر كرد، بخودم پيچيدم، باشد كه بواسطه همين دردها با سالار شهيدان محشور شم! رسما دارم هزيون ميگم...

هیچ نظری موجود نیست: