‏نمایش پست‌ها با برچسب تنها نوشت. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب تنها نوشت. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

تنهايي

اگه بخوايم ديدي سطحي داشته باشيم، ميشه اينجوري تنهايي رو معني كرد: حالتي كه شديدن دپرسي و كسي نيست از اين دپرشن درت بياره. بر اساس اين تعريف نچندان دقيق امشب به يه نتيجه رسيدم: اونايي هستن كه تو هر جمع سريع محور ميشن،‌يا خيلي سريع با آدماي دور و برشون ارتباط برقرار ميكنن و ايضا و شايد بعضا خيلي هم باحالن و به اصطلاح شادي-آورِ محافل ميشن،‌اينا بنظر من تنهاترين آدم هان. چون وقتي دپ بشن كار خداس كه از دپرشن درشون بياره، چون اصولن از توانايي آدماي دور وبرشون خارجه اين كار! يجايي يه مطلبي خونده بودم كه نميدونم واقعي بود يا نه. مضمونش يه دلقك خيلي معروف بود كه بخاطر توانايي ش در خوندن خلق الله شهره صولتي شده بود. حالا همين آدم يجا خيلي تو خودش رفته بوده كه يكي از راه ميرسه و بهش ميگه فلاني اينقد نرو تو فكر، پاشو فلان سيرك كه يه دلقكه هست خيلي باحاله و اينجا بود كه آقاي دلقك سرشو با يه حالت خاصي مياره و بالا و خيلي به شيوه هاليوودي خاصي ميگه اون دلقك خودمم!
اگه بخوايم هم ديد عميق داشته باشيم به مقوله تنهايي كه كار من نيس در موردش زر بزنم!

۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

لعنتي.......

مث مرغ پر كنده تو خونه ميرم و ميام! يخ روعوض ميكنم، ولي مطمئنم چند روزي طول ميكشه فقدان اين دندون كيري برا دهنم عادي شه...
هي هم بخودم دلداري ميدم بهتر كه تنهايي نادون خرفت، اگه الان يكي پيشت بود، باز ميخواستي باهاش جرف بزني و بدتر ميشد خونريزيش...
حالال تا كي بايد اين خون هاي لعنتي رو ببخورم؟؟ اي لعنت تو روحت....................

لعنتي...

چون خيلي مهمه\ دارم در اين وضغيت مينويسم! با يه دست و اون دست ديگه يخ رو صورتم نگه داشته.
درد! مريضي! توانايي آدم رو كم ميكنهظع اونجلس كه كم مياري و ناخودآگاه و بطرز غيرقلبل كنترلي دوس داري يكي پيشت باشه و ازت پرستاري كنه.
امروز چهارمين دندون سالم ام رو كشيد و ناجورترينش رو. دندون عقلم. خداوند هم عجب بي غقلي بوده كه همچين دندون احمقانه و اضافه اي رو تو دهن ما گذاشته! اي تو روحت!
2 ساعت پيش كشيدم. دكتره\ در عرض 10 دقيقه دو تكه اش كرد و بخيه زد و داد دستم يه دندون نصف شده رو. خواستم نگه ش دارم، ولي بس كه حالم بد بود\ انداختمش دور. اونموقع خيلي حاليم نبود، خواستم برم خونه خاله\ ديدم اونا هم خودشون كلي دردسر دارن و از يه طرف گفتم هرجور شده\ از پس اش بايد بربيام تنهايي.
بستني و هندونه و ... خريدم و اومدم خونه، تا اينكه 15 دقيقه پيش پانسمان رو ورداشتمف يعني بي حسي رفت، مجبور شدم وردارمش و يه مسكن بخورم. خيلي تخمي بود، اي لعنت! خيلي! تا الان كه يه ذره مسكن ها اثر كرد، بخودم پيچيدم، باشد كه بواسطه همين دردها با سالار شهيدان محشور شم! رسما دارم هزيون ميگم...