۱۳۹۰ شهریور ۹, چهارشنبه

سفرنامه شمال

شراگيم زند خطاب به نوه-اش شر-و-ور مينويسه،‌ولي من از حامد شُتُر ياد گرفتم خطاب به بچه ام بنويسم،‌شايد هنوز به چشم نمي بينم روزي كه بچه داشته باشم.
خلاصه باباجون، جعفر جونم، خواستم يكم از سفرم بگم كه بفهمي بابات چه ايرانگرد كسخلي بوده برا خودش! تو هم يكم ياد بگير و از اين سفرها برو. همش نشين تو خونه و كونتو هوا كن كه بايد پول و ماشين شخصي باشه كه برم سفر. اصلا اين كون گشادي تو تابلوئه به طرف مامانت شده،‌وگه نه من كه اينطوري نبودم،‌خاك تو سر كون-گشادت كنن! حالا عوضش بتمرك خاطرات جووني هاي باباتو بخون!
ميرم به دو هفته پيش،‌يعني اواخر مردادماه. آخر هفته داره ميرسه و 5شنبه اش تعطيليم و هفته بعدش هم 5شنبه اش تعطيله هم دوشنبه اش شهادته! از كار و زندگي هم خسته شدم ولي تصميم گرفتن و تكون خوردن از اين شرايط تخمي انرژي دوچندان ميخواد. بهرحال روز چهارشنبه درخواست مرخصي رو ميدم و چون ماه رمضونه و كسي از همكاران معتقد من نميره سفر، سريع با مرخصي ام موافقت ميكنه، ولي هنوز مطمئن نيستم كونشو داشته باشم برم جايي.
5شنبه امير اومد و تا ظهر جمعه كه پروازش به عسلويه بود\‌اينجا موند و حالي كرديم چند نفري. شلم بازي كرديم و استخر رفتيم و چقد خنديديم. استخره واقعن بِگا بود. از همه نظر،‌از نظر آدماش،‌از نشر تعداد آدماش،‌از نظر كثيفي آبش و ميزان كلرش...! تقريبن مطمئن بودم كه هر 3مون مريض ميشيم (من و امير و امين) ولي نشديم. بقول امير "يِروو ديفلكو سياه بيمه و وَر دَم مامَلي و برفت، نكنه حامله-مو كرده بشه!!" بعدشم كه ساعت يك نيمه شب شده،‌ امين ميره خونه شون و ما تازه ميريم شهربازي پارك ملت. امير خيلي وقته نيومده شهربازي و ميريم ترن سوار ميشيم كه من هزار (!!!) بار سوار شدم ولي با اخوان لطف ديگه اي داره. كلي ميخنديم و ديد ميزنيم و جفنگ ميگيم و ساعت 3 ميرسيم بهرحال خونه. تا نزديكا صبح بيداريم و حرف ميزنيم. بعدشم يه خواب، بعدترش امير ميره و من تنها ميشم، ولي فقط برا 2-3 ساعت. شوهر خاله م ساعت 2 مياد و ميشينيم به حرف زدن. جالبه بحث هايي كه ميكنيم، اصلا ديدگاه هامون بهم شبيه نيس، نبايد هم باشه، اون مداحه و من ..، من چي، من نه-مداح!! بهرحال كه رفيق قليون خوبي هستيم برا هم! تا ساعت 6:30 ميخوابيم. بيدار ميشيم و اون ميخواد بره خونه شود، ميگه تو هم بيا، من ميگم "من بايد برم" ميگه كجا، ميگم دقيقن نميدونم. ميرم ترمينال و هرماشيني برا شمال بود ميرم باهاش.
8ترمينالم و ماشين 7:30 ساري هنوز حركت نكرده. سوارش ميشم و صبح شنبه ساري ام. از همون اولش حس خوبي داشتم. يه كوله،‌همون كوله قرمز زهوار-دررفته، و سبك بار! هوا معلومه كه ميخواد حسابي گرم باشه. از بعد چناران هوا دم داره، درست مثل شرجي شمال، ولي خيالي نيس، من دقيقن همينو ميخوام، يه حال و هواي كاملن متفاوت!
نرسيده به ساري ياد آز.اده ميوفتم، كه ازدواج كرده و تو ساري يه شركت كوچولوي تصفيه آب خانگي داره. هواي صبح شمال و گرمايي كه هنوز شروع نشده و منِ خوشحالي كه كوله به پشت تو ميدون اصلي شهر دارم (فلكه ساعت) دارم ملت رو نگاه ميكنم. ميگردم دنبال يه كافي نت كه از تو ايميل ام شماره شركت اش رو دربيارم. پيدا ميكنم و تماس ميگيرم. جواب نميده. ميرم راه آهن تا بليط برگشتي كه از تهران برا ط.بس گرفتم رو كنسل كنم. چون مطمئن بودم نميخوام بهش برسم. اونجا از ملت ميپرسم ميتونم تو ايستگاه صبحونه بخورم،‌ميگن برو از اون سربازه بپرس. ميگه نه،‌برو كنار محوطه ريل،‌پشت اون شمشادها بشي بخور وگه نه بهت گير ميدن. با خودم ميگم اشكال نداره\، اگه ماه رمضون نبود الان شمال غلغله بود،‌اين يكي اش رو هم تحمل ميكنيم! صبحونه ماكاروني از خونه ورداشتم!! چون دو شب قبل اش اندازه يه لشگر ماكاروني ساختم!
ميخورم و يه آبي به سر و صورت ميزنم و رِفرش ميرم تو شهر. آز.اده جواب داد و گفت چون ديشب احيا بوده ديرتر باز كرديم!
آدرس داد، رفتم و ديدم شركت كوچولوش رو. در حقيقت يه مغازه اس. همون اول ميگه حواست باشه به شوهرم گفتم تو متاهلي!!! ميخوام برگردم ولي دير شده. ميشينيم و از دوستان مشترك ميگيم و از احوالات هم. شوهرش هم مياد. ميريم مغازه اونم ميبينم. يه شركت يا مغازه چاپ بنر داره. ميرم و از جزئيات شغلش ميپرسم. يكم هم اونوسط دروغ ميگم كه عادي جلوه كنه سفر تنهايي ام!! در نهايت هم منو ميرسونه دم ميدون امام كه برم چالوس. ولي سواري ها زياد ميگيرن، تصميم ميگيرم برم بابل و از اونجا با ميني بوس برم چالوس. همين كار رو ميكنم. ولي بابل 2ساعت علاف ميشم تا پر شه و راه بيوفته! هوا گرمه و شرجي. شيشه رو تا ته باز كردم تا قابل تحمل باشه ولي نزديكه پرده گوشم پاره شه! آ.زاده گير داد كه چرا ازدواج نميكني، بش همون حرفاي مسخره هميشه ام رو ميگم. پول ندارم، راحتم، كيس ندارم ... تو همين فكرها بودم و غرق نظاره مناظر كه موبايل زنگيد. آ.زاده بود كه تشكر كنه و معذرت بخاد كه بخونه-شون دعوتم نكرده و از اين فيلما. در آخرش هم اينكه اگه واقعن لنگ كيس هستي، من اينجا دختراهاي خيلي خوبي (!!!) رو ميشناسم. يكيشون مثلا دكتره و ... حرفشو قطع ميكنم شروع ميكنم از معيارهام. اينكه طرف اعتقادي بخدا و مذهب نداشته باشه، ميگه نداره. ميگم خونوادش مايه ندار نباشن زياد،‌حس اختلاف طبقاتي نيس، ميگه نيس و تماس قطع ميشه. اس ميدم كه بعدن زنگ ميزنم، يا ايميل ميزنم و مشخصات اين عروس خانم ايده آلم رو براش ميگم. اين هم شد سوژه خيالات يك روز آينده ام در سفر!
از چالوس با سواري ميام شهسوار و ازونجا با يه سواري ديگه ميام رامسر. عصر جمعه از مجيد تق.وي يه شهر تو شمال ميخوام كه هم به دريا چسبيده باشه هم كوه و جنگل،‌ميگه برو رامسر. ساعت 7 عصر ميرسم و رامسر،‌چهارراه رامك! عَن دارم و ميخوام سريع يجا گير بيارم. از اين دلال هاي ويلا و خونه،‌ يه جا رو ميخوام كه نزديك دريا باشه و شبي حدكثر 10 تومن باشه.
خسته شدم، سعادتي نصيب بشه بقيه-شو تو يه پست ديگه برات ميگم جعفر جونم!

۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

English try

Desires are strong wishes! They cause aspirations and ambitions, they make you believe “life is still beautiful”, they make you hopeful, they motivate you like a catalyst! But before reaching them! After that you should desire new ones!

دوباره به گند ميكشيم!

از سفر برگشته و دوباره انگار احيا شده ام. اين دو روز رو مثل خر (دور از جون خر) كار كردم! ديروز با كلي دو دلي رفتم و كلاس زبان و برا ترم جديد اسم نوشتم. آخه از خدا كه پنهون نيس،‌از شما هم پنهون نباشه هنوز حقوق تيرماه رو دريافت ننموده ايم! بهرحال، سر خودمو و شما رو درد نيارم، تو اين بي-پولي رفتم و اسم نوشتم و همچنان خرانه اميدوارم كه اين ترم ترم آخر نباشه، يعني كارخونه ورشكست نكنه و اوضاع بهتر شه، خب آدميزاد به اميد زنده اس، بهرحال، اين نيز بگذرد.
سفر خوب بود و باز خلوت كردن با خودت (حالا نه اينكه الان با زن و بچه زندگي ميكني و اصلا خلوت نداري!!) و اينقد بيحساب بود اين سفر كه عنقريب بود كه بي-پول شم و فقط با 4هزار تومان تو جيبم و حساب صفرشده رسيدم ط.بس!
راستي چي رو ميخواستم به گند بكشم؟؟ آهان! اينكه همينطوري، بيهوا دلم خواست يه اتاق داشتم كه ارتفاع داشت از سطح زمين و هرچندگاهي باغچه بيرونش در مِه غرق ميشد و بارون رو از پشت شيشه هاش لمس ميكردم. راستي چرا من كه دارم هر انگيزه اي رو بفنا ميدم، بيام بچسبم به اين آرزو و براش جون بكنم،‌خوبه نه؟؟ باشه، حالا ببينيم چي ميشه J
پ.ن: اصلا نخواهم توانست جلو غيرخطي و همزمان-به-چند-موضوع فك كردنم رو بگيرم، مگه قراره چند سال زنده باشم كه بتونم همچين كار سختي رو ياد بگيرم!! والاااا!

۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه

هچلي افتاديم ها!!!

به بد هچلي افتادم. شايدم فك ميكنم به بد هچلي افتادم. شايدم اصلان هچلي در كار نيس و همه زر-زدنم از بي هچليه. ولي آخه يه چيزي هست ديگه. واقعا نميرسونم.
چي رو به كجا؟؟
دخل و خرج رو بهم ديگه! ربط برنامه هاي آينده و حالم رو بهم!
واقعا نميدونم ميخوام چه گُهي بخورم. نياز دارم تصميم بگيرم و يه كاري بكنم برا رفتنم. يا اصن تصميم بگيرم نميخوام برم. ولي نميشه نرفت كه. مگه به چنتا دليل برا رفتن آدم نياز داره. كار در حد نابود-كننده اس و تازه همينشم معلوم نيس سال ديگه باشه يا نه. اينجوري كه ما داريم پيش ميريم بعيد بنظر ميرسه كه به آخر سال بكشه كارمون. درشو تخته ميكنن و همه با هم ميوفتيم به گُه-خوري! از طرف ديگه دليلم برا نرفتن هم برا خودش دليل محكميه. "كون-گشادي" "وابستگي" آخه حيف نيس بهمين راحتي فرهنگ و زبوني رو كه توش بزرگ شدي بذاري بري يه جاي ديگه ميون يه مشت كون-نشور! كه چي، كه ميخواي بشي دكتراي مهندسي توليد كوفت و زهرمار! كه يكي بشي از هزاراني كه در كار توليد و توليد و توليد و كردن در زمين هستند.
فكري نيس كه به سرم نزده باشه اين يكي دو هفته اخير. از كار آشپزي تو تهران تا دانشجوي روانشناسي در اروپا! بدي كار رو هم كه گفتم، از زور خستگي نميتونم به هيچ نتيجه اي برسم. باز هم تو همون دورهاي باطل ذهنم ميوفتم كه هيچ خروجي درست و حسابي نداره!
دلم ميخواد 3 روز برم شمال، يه پلاژ بگيرم و يكم استراحت كنم و تصميم بگيرم در اين هول و ولا چه غلطي ميخوام بكنم. اما كو پولش؟! بدرك پولش، اصن قرض ميكنم، بالاخره آينده مه، ولي كو وقتش! سه-چهار روز مرخصي بايد بگيرم برا زبان خوندن، زودتر بايد تافل بدم، ولي آخه كي ميتونه با ذهن آشفته و روان خسته زبان بخونه، تازه اونم برا چي، برا يه دكتراي مهندسي توليد كوفت و زهرمار! اصلن ميشه استعفا داد (هرچند تازه قراردادم رو تمديد كردن اونم با اضافه حقوق تخمي 150 تومن كه نميدونم به كدوم دردم بزنم!!!) و رفت فكر كرد و تصميم گرفت ولي نميشه كه، گيريم كه به اين نتيجه برسم نميخوام برم، حالا بايد برم تو اين وضعيت تخمي كار گير بيارم. خرج زن و بچه رو از كجا بدم؟؟!! (چرخه باطل ذهني حاليش نيس كه من الان زن و بچه ندارم، همينه كه هست!!) اصن سفر بدرك، دلم ميخواد برم استخر، بعد از اذون، ولي آخه با چي!؟ پاشم 2تا اتوبوس عوض كنم تا برم استخر و از اونور با تاكسي برگردم؟ اونهم تو اين وضعيتي كه بايد زبان بخونم؟؟ اصلا چقد دلم ميخواد حداقل يه موتور بخرم كه اينهمه آويزون نباشم برا كارهاي تو شهرم (كه البته خيلي هم زياد نيستن) ولي آخه با كدوم پول!؟ يعني به اينجا كه ميرسم از ته دلم ميشاشم به اين مملكت تخمي كه بعد از يه سال و خرده اي كار، نميتونم يه موتور 500تومني بخرم هنوز! اصلن شايد بتونم با بدبختي يكي بخرم ولي واقعن داشتن يه ماشين توقع زياديه، نه خداييش زياده؟؟؟ شايد زياده!
تمام اين كُس-كلك-بازيا مرتب هر روز و در چنر مرتبه تكرار ميشن! و خيلي هنر كنم، هدفن ام رو ميزنم تو گوشم و ميرم تا پارك رضاشهر ميدوم و به دو هم برميگردم و بعدشم تو خونه مث تارزان از ميل بارفيكس آويزون ميشم و بعدشم يه چيزي ميسازم كه بخورم و بعدش ديگه بسلامتي شما ديگه انرژي نمونده ديگه برا اين چرخه هاي باطل ذهن!

۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

تنهايي

اگه بخوايم ديدي سطحي داشته باشيم، ميشه اينجوري تنهايي رو معني كرد: حالتي كه شديدن دپرسي و كسي نيست از اين دپرشن درت بياره. بر اساس اين تعريف نچندان دقيق امشب به يه نتيجه رسيدم: اونايي هستن كه تو هر جمع سريع محور ميشن،‌يا خيلي سريع با آدماي دور و برشون ارتباط برقرار ميكنن و ايضا و شايد بعضا خيلي هم باحالن و به اصطلاح شادي-آورِ محافل ميشن،‌اينا بنظر من تنهاترين آدم هان. چون وقتي دپ بشن كار خداس كه از دپرشن درشون بياره، چون اصولن از توانايي آدماي دور وبرشون خارجه اين كار! يجايي يه مطلبي خونده بودم كه نميدونم واقعي بود يا نه. مضمونش يه دلقك خيلي معروف بود كه بخاطر توانايي ش در خوندن خلق الله شهره صولتي شده بود. حالا همين آدم يجا خيلي تو خودش رفته بوده كه يكي از راه ميرسه و بهش ميگه فلاني اينقد نرو تو فكر، پاشو فلان سيرك كه يه دلقكه هست خيلي باحاله و اينجا بود كه آقاي دلقك سرشو با يه حالت خاصي مياره و بالا و خيلي به شيوه هاليوودي خاصي ميگه اون دلقك خودمم!
اگه بخوايم هم ديد عميق داشته باشيم به مقوله تنهايي كه كار من نيس در موردش زر بزنم!

۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

معتادم من!

وقتي حالم خوبه و سرحالم و همه چي سر جاشه (حتي نهار اساسي كه رو گازه!!) و بعد ميام يه نوشته خوب ميخونم يا يه كتاب توپ يا يه ايميل باحال ميبينم يا ...،‌ سريع ميرم و بازي Hoyle Board رو باز ميكنم و شروع ميكنم به تخته بازي كردن و همگام با اون شروع به رهاكردن تخيل و سير در هپروت!!! و اين بود و است اعتياد من!

"برچسب"

اصولن ملت "برچسب" رو برا دسته بندي نوشته هاشون استفاده ميكنن ولي من كه حافظه بگايي دارم شكر خداي رحمان و رحيم و عرب،‌و اينكه اصن يادم نمياد چه برچسب هايي داشتم تو وبلاگم، همينظوري از رو حال و هواي نوشته م يه برچسب انتخاب ميكنم براش،  شايد يه چيزي تو مايه هاي همون عنوانش باشه. اينم يجور به گند كشيدن قواعد نانوشته ولي همگانيه بالاخره!