۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه

هچلي افتاديم ها!!!

به بد هچلي افتادم. شايدم فك ميكنم به بد هچلي افتادم. شايدم اصلان هچلي در كار نيس و همه زر-زدنم از بي هچليه. ولي آخه يه چيزي هست ديگه. واقعا نميرسونم.
چي رو به كجا؟؟
دخل و خرج رو بهم ديگه! ربط برنامه هاي آينده و حالم رو بهم!
واقعا نميدونم ميخوام چه گُهي بخورم. نياز دارم تصميم بگيرم و يه كاري بكنم برا رفتنم. يا اصن تصميم بگيرم نميخوام برم. ولي نميشه نرفت كه. مگه به چنتا دليل برا رفتن آدم نياز داره. كار در حد نابود-كننده اس و تازه همينشم معلوم نيس سال ديگه باشه يا نه. اينجوري كه ما داريم پيش ميريم بعيد بنظر ميرسه كه به آخر سال بكشه كارمون. درشو تخته ميكنن و همه با هم ميوفتيم به گُه-خوري! از طرف ديگه دليلم برا نرفتن هم برا خودش دليل محكميه. "كون-گشادي" "وابستگي" آخه حيف نيس بهمين راحتي فرهنگ و زبوني رو كه توش بزرگ شدي بذاري بري يه جاي ديگه ميون يه مشت كون-نشور! كه چي، كه ميخواي بشي دكتراي مهندسي توليد كوفت و زهرمار! كه يكي بشي از هزاراني كه در كار توليد و توليد و توليد و كردن در زمين هستند.
فكري نيس كه به سرم نزده باشه اين يكي دو هفته اخير. از كار آشپزي تو تهران تا دانشجوي روانشناسي در اروپا! بدي كار رو هم كه گفتم، از زور خستگي نميتونم به هيچ نتيجه اي برسم. باز هم تو همون دورهاي باطل ذهنم ميوفتم كه هيچ خروجي درست و حسابي نداره!
دلم ميخواد 3 روز برم شمال، يه پلاژ بگيرم و يكم استراحت كنم و تصميم بگيرم در اين هول و ولا چه غلطي ميخوام بكنم. اما كو پولش؟! بدرك پولش، اصن قرض ميكنم، بالاخره آينده مه، ولي كو وقتش! سه-چهار روز مرخصي بايد بگيرم برا زبان خوندن، زودتر بايد تافل بدم، ولي آخه كي ميتونه با ذهن آشفته و روان خسته زبان بخونه، تازه اونم برا چي، برا يه دكتراي مهندسي توليد كوفت و زهرمار! اصلن ميشه استعفا داد (هرچند تازه قراردادم رو تمديد كردن اونم با اضافه حقوق تخمي 150 تومن كه نميدونم به كدوم دردم بزنم!!!) و رفت فكر كرد و تصميم گرفت ولي نميشه كه، گيريم كه به اين نتيجه برسم نميخوام برم، حالا بايد برم تو اين وضعيت تخمي كار گير بيارم. خرج زن و بچه رو از كجا بدم؟؟!! (چرخه باطل ذهني حاليش نيس كه من الان زن و بچه ندارم، همينه كه هست!!) اصن سفر بدرك، دلم ميخواد برم استخر، بعد از اذون، ولي آخه با چي!؟ پاشم 2تا اتوبوس عوض كنم تا برم استخر و از اونور با تاكسي برگردم؟ اونهم تو اين وضعيتي كه بايد زبان بخونم؟؟ اصلا چقد دلم ميخواد حداقل يه موتور بخرم كه اينهمه آويزون نباشم برا كارهاي تو شهرم (كه البته خيلي هم زياد نيستن) ولي آخه با كدوم پول!؟ يعني به اينجا كه ميرسم از ته دلم ميشاشم به اين مملكت تخمي كه بعد از يه سال و خرده اي كار، نميتونم يه موتور 500تومني بخرم هنوز! اصلن شايد بتونم با بدبختي يكي بخرم ولي واقعن داشتن يه ماشين توقع زياديه، نه خداييش زياده؟؟؟ شايد زياده!
تمام اين كُس-كلك-بازيا مرتب هر روز و در چنر مرتبه تكرار ميشن! و خيلي هنر كنم، هدفن ام رو ميزنم تو گوشم و ميرم تا پارك رضاشهر ميدوم و به دو هم برميگردم و بعدشم تو خونه مث تارزان از ميل بارفيكس آويزون ميشم و بعدشم يه چيزي ميسازم كه بخورم و بعدش ديگه بسلامتي شما ديگه انرژي نمونده ديگه برا اين چرخه هاي باطل ذهن!

هیچ نظری موجود نیست: