۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه

و باز تراوش ...

چقد يهو باز دلم خواست يه رشته ديگه بخونم. يعني تا كي ميشه از اين شاخه به اون شاخه پريد؟؟؟ حالا گيريم كه فقط تو ذهن باشه اين پريدن ها. بالاخره وقت آدم رو ميگيره. اصلا اين "وقت آدم رو ميگيره" يعني چي؟؟؟ فك ميكنم اين تفكر از اونجايي وسط مياد كه آدم هميشه يه هدفي داره تو زندگي-اش كه ميخواد بش برسه\، يعني بعبارتي سكون بي سكون،‌هميشه بدو و سگ-دو بزن برا يه چيز ديگه اي كه ميخواي باشي. مطئنم نيستم الان اون نيمه گشادم داره اينا رو ميگه يا اون نيمه عاقل و بالغ-ام؟؟ اصلا جدا كردن اين دو نيمه از هم كار درستيه؟؟!
ميدونم تا موقعي كه بر اساس علاقه آدميزاد تلاش كنه و خوشحال باشه،‌ بُرد داشته ولي هرموقع كه دپرسه و منفعل، يه چيزي سر جاش نيس. حالا يا اون موقعيتي كه توشه نبايد باشه يا اون ديدش غلطه كه بايد اصلاح شه.
حالا نگفتم چه رشته اي دلم خواست، دلم روانشانسي خواستى!!! همين الان باز يه سوال تخمي ديگه به ذهن كژتابم خطوريد،‌"نكنه هر رشته اي كه رفتي و خونديش و توش متخصص شدي ، بعد يه مدت ازش خسته شي" يعني نمي شد ما هم مث بقيه آدما بچسبيم به يه كار و از تكرار خسته نشيم؟؟؟ مگه همش چند سال ميخواي زيست كني كه هي بياي همه رشته ها و همه بودن ها رو تجربه كني؟!  بايد شماره اين معلم زبان ترم پيش رو گير بيارم و باهاش حرف بزنم. يه خانمه بود سي ساله به گمانم، كه داره مهاجرت ميكنه كانادا و ليسانيس روانشانسي داشت.
امروز هم از اون روزهايي بود كه حالم خوب بود و بحمدالله به بطالت كامل گذراندم. شكر خدا كه كون گشاد هميشه مايه نشاط. خدا قسمت كند برا شما هم.

هیچ نظری موجود نیست: