۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

5شمبه ، 20 مرداد 1390

5-شنبه اي دگر آمد و شكر او كه نيست، حالم خوب است و از صبح به كار در خانه مشغول ام. نقو.يز ساعت 3 از مشهد پرواز داره و اميدوارم رضا و امين هم از اين روزه هاي دهن-سرويس كن جان سالم بدر برده امشب رو پايه باشن يه شِلِم به ياد ايام بزنيم.
زبان رو همچنان نميخوانم و فقط كلاسشو ميرم. تو اين يكي دو ماه اخير شديد انگيزه سابق مبني بر ادامه تحصيل در خارجه رو از دست دادم. هرچي فكرشو ميكنم ميبينم واقعا حوصله درس خوندن و امتحان دادن و آزمايشگاه رفتم و مقاله هاي جفنگ نوشتن رو ندارم،‌كه چي،‌كه ميخوام مثلا يه تابعيت ديگه هم داشته باشم. شكر خدا ايران هم كه روز به روز بگاتر ميره و اميد به زندگي كمتر. بنابراين ديگه لازم نيس زحمتي كشيده و همينجا برا خودم خوشم.
عينهو كدبانوها صبح گوشت گذاشتم بيرون و بعد يه ساعت كه خواستم بار بذارمشون،‌ديدم پياز ندارم. رفتم پياز بخرم، كلي باز چيزميز ديگه هم خريدم. اسم خورشت-اش شايد "باميه-لوبياسبز-هويچ-مرغ-گوشت" باشه!! برا من يكي خيلي كار سختيه كه چيزي تو يخچال داشته باشم و تو غذا نريزم. اصلا نميتونم به اصالت خورشت ها و كلا غذاها پايبند باشم.
داشتم فكر ميكردم.... امير! اينجا رو ميخوني؟؟ نميدونم،‌بهرحال دوباره باز اون فكر (واقعا فكر؟؟!!؟) زد به سرم كه كارمون رو ول كينم و بريم تو شمال تهران يه رستوران سنتيِ جمع و جور بزنيم و شروع كنيم به آشپزي. انواع خورشت هايي رو كه بلديم درست كنيم. بعد از اين تريپ هاي روشن فكري هم راه بندازيم و آهنگ هاي آروم بذاريم،‌كتاب متاب بذاريم دم دست خورنده هاي محترم، يه سري چيز ميز رو بروشور چاپ كنيم و آگاهي بديم خلق الله رو. مثلا اين نوشته"ميدونيد كه با مصرف بي رويه آبهاي زير زميني چطوري داريم بگا ميريم" يا "تنهايي رو تجربه كنيد و صداي روان و جسم تون رو بشنويد"‌!!!!
فك كنم طبيعي باشه،‌بالاخره بعد از يه هفته كار سخت كه روز به روز هم داره سخت تر و بيشتر ميشه، بياي و اين اراجيف رو ببافي بهم.

۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه

و باز تراوش ...

چقد يهو باز دلم خواست يه رشته ديگه بخونم. يعني تا كي ميشه از اين شاخه به اون شاخه پريد؟؟؟ حالا گيريم كه فقط تو ذهن باشه اين پريدن ها. بالاخره وقت آدم رو ميگيره. اصلا اين "وقت آدم رو ميگيره" يعني چي؟؟؟ فك ميكنم اين تفكر از اونجايي وسط مياد كه آدم هميشه يه هدفي داره تو زندگي-اش كه ميخواد بش برسه\، يعني بعبارتي سكون بي سكون،‌هميشه بدو و سگ-دو بزن برا يه چيز ديگه اي كه ميخواي باشي. مطئنم نيستم الان اون نيمه گشادم داره اينا رو ميگه يا اون نيمه عاقل و بالغ-ام؟؟ اصلا جدا كردن اين دو نيمه از هم كار درستيه؟؟!
ميدونم تا موقعي كه بر اساس علاقه آدميزاد تلاش كنه و خوشحال باشه،‌ بُرد داشته ولي هرموقع كه دپرسه و منفعل، يه چيزي سر جاش نيس. حالا يا اون موقعيتي كه توشه نبايد باشه يا اون ديدش غلطه كه بايد اصلاح شه.
حالا نگفتم چه رشته اي دلم خواست، دلم روانشانسي خواستى!!! همين الان باز يه سوال تخمي ديگه به ذهن كژتابم خطوريد،‌"نكنه هر رشته اي كه رفتي و خونديش و توش متخصص شدي ، بعد يه مدت ازش خسته شي" يعني نمي شد ما هم مث بقيه آدما بچسبيم به يه كار و از تكرار خسته نشيم؟؟؟ مگه همش چند سال ميخواي زيست كني كه هي بياي همه رشته ها و همه بودن ها رو تجربه كني؟!  بايد شماره اين معلم زبان ترم پيش رو گير بيارم و باهاش حرف بزنم. يه خانمه بود سي ساله به گمانم، كه داره مهاجرت ميكنه كانادا و ليسانيس روانشانسي داشت.
امروز هم از اون روزهايي بود كه حالم خوب بود و بحمدالله به بطالت كامل گذراندم. شكر خدا كه كون گشاد هميشه مايه نشاط. خدا قسمت كند برا شما هم.

۱۳۹۰ مرداد ۱۳, پنجشنبه

خبر خاصي نيس!

امشب از اون شب هايي-يه كه حالم خوبه و سر حال. چي شده؟؟ نميدونم واللا! ديشب كه تا نزديكاي 2 بيدار بودم. صبح كه پا شدم يه پنير-گوجه و مربا زدم تو رگ و بعد از اينكه (روم به ديوار) اساسي ريدم،‌با حالي بس سرخوش رفتم بيرون. از همون صبح معلوم بود كه قراره هواي داغي باشه امروز. بعد هم سر كار، مث هميشه بدو بدو،. ظهر هم كه شد،‌دوباره از ببيرون غذا سفارش دادم، يه قرمه سبزي با گوشت هاي منجمد گواتمالا!! بهرحال خورشت بود و حالي داد بالاخره. عصر هم كه چون رمضون اومده،‌ساعت 4 تعطيل شديم و نيم ساعت زودتر رسيدم موسسه. همينطوري علاف نشستم و آدم هاي تكراري كيش-اير رو ديد زدم. البته مي شد تمرين هامو بنويسم (همونطور كه الان ميتونم زبان بخونم و نميخونم). كلاس هم عالي بود. طي كلاس ر-ر زنگ زد، اومدم بيرون و گپي زديم. خوشحال شدم، يعني بعدش حالم بهتر هم شد گويا!
كلاس كه تموم شد،‌تو راه برگشت فك ميكردم بيام خونه يه شام درست حسابي بپزم و اينقد 2-دره نكنم خودمو. رفتم اينا رو خريدم: مرغ – ميگو – كاهو – نون – هويچ – باميه – فلفل دلمه – سيب – آلو قرمز – لوبيا سبز!!!
نصف ميگوها رو سوخاري كردم و تخمي تخمي پختمشون. از اونور هم چنتا باميه و جند دونه سير (!!) انداختم آبپز شه. يه سالاد مَشت هم ساختم و مجموعه رو زدم تو رگ. حالي داد!!
فردا هم تصميم دارم مرغ بسازم با هويچ و زرشك!!!
خلاصه همه چي آرومه! فقط پول ندارم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه

آي ملت، اعتراف ميكنم باز من!

اعتراف ميكنم وقتي به همكارم ميرسم تو خيابون و مهندس خطابم ميكنه، يه لحظه خوشم مياد!! يادم ميوفته كه با اونكه چند سال ازش كمتر سابقه دارم ولي از اون بيشتر حقوق ميگيرم، به واسطه همين مهندس بودنم، يه لحظه خوش خوشان ميشه. و همينجاس كه خوددرگيري هاي من آغاز ميشن:

 آيا واقعا با خودم رو راستم كه من دنبال عنوان و القاب نيستم؟؟ آيا وقتي شوهرخاله-م ميگه اگه اينجا وايسي دو سه سال ديگه ميشه آقاي مهندسي با 2-3 ميليون حقوق و من جوابش ميدم اين چيزا منو ارضا نميكنه، روراستم با خودم؟؟ آيا واقعن هنوز هم اونقد برا تجربه يه زندگي جديد انگيزه دارم كه بزنم زير همه اين موقعيت هايي كه تو كشور تخمي خودم دارم؟؟؟ بنظر شما من تا كي خواهم توانست در بطن اين جامعه و مملكت بفنا رفته، سر حرفهام بمونم و تغيير نكنم؟؟ يعني من تا كي توان اين مقاومت را خواهم داشت؟؟ من هم ميخوام حال كنم، لذت ببرم، از اين سال هاي لعنتي جوونيم حالشو ببرم، آيا با اين ديد ايده آل گرا و منش كاملن متفاوت بهش خواهم رسيد؟؟
و در ادامه، آيا خواهم توانست بصورت انساني و بر مبناي اخلاق فردي-ام، همچنان به خودارضايي ادامه بدم؟؟ تا كي خواهم توانست پيشنهاد س.كس از جانب يه دختر رو فقط بدليل نبود علاقه (يا عشق) رد كنم؟؟ تا كي خواهم توانست دروغ نگم و هزينه-شو بدم در اين مملكتي كه دروغ جزو اصول زندگيه؟؟
اين روز ها سست شدم، ولي وقتي اين سوالا تو ذهنم رژه ميرن، بخودم حق نميدم كه از اهدافم كوتاه بيام. ولي تا كي ميتونم به خودم حق ندم و به دويدن در اين سربالايي ادامه بدم؟؟؟

تضاد: آيا  بهتر نيست راه هاي فكرنكردن (يا بقول يه دوست، تخيل كردن) رو بگيرم؟؟ آيا اينها واقعا "فكر" هستند؟؟ آيا منجر به يه تصميم يا آگاهي ميشن؟؟

۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

كجايي جانم به قربانت...

مشخصه هاي "خانم مطلوبه"! (به جهت مرور و يادآوري)
1-      شاد باشه و پرانرژي
2-      چهره اش مطلوب باشه
3-      جنبه هاي شخصيت رو بشناسه (والد، بالغ، كودك) و علاقه مند باشه در رفتارش پياده كنه، حداقل تلاشش رو در حداكثر اوقات بكنه
4-      شخصيت مستقل داشته باشه، يا بتونه به انتخاب خودش والد، بالغ يا كودكش رو حاكم كنه
5-      تشابه حداكثري داشته باشه با من در انتخاب اين جنبه هاي شخصيت در هر موقعيت
6-      جهان بيني داشته باشه و با انتخاب خودش بهش رسيده باشه
7-      اين جهان بيني تا حد زيادي با جهان بيني من مشابهت داشته باشه
8-      هيچ يك از موارد بالا بر ديگري ارجحيت ندارد و حتي المقدور سعي خواهد شد همه اينها را دارا باشد
9-      منتظر باش، همزمان با ظهور مهدي موعووووود پيداش ميكني!!

حال يا گذشته يا آينده


بحث حافظه شد، يكي از دوستان دوران دبيرستان كه الان كارمند دولته تو دهات خودمون،  چند روز پيش اومده بود پيشم و داشتيم تفت ميداديم. به چيزهاي جالبي رسيدم. من و اين دوست هيچگونه نقطه مشتركي در زمينه ايدئولوژي و ديدگاه اجتماعي نداريم. ولي نكته جالب، يه تفاوت جديد بود كه دريافتمش. من هميشه متعجب ميشدم از اينكه چطور اين دوست همه جزئيات رو از زمان دبيرستان (10 سال پيش) يادشه، حتي درصدهاي كنكور همه-مون رو!!! و حتي فحش ها و شوخي هايي كه موقع يه بازي داشتيم!!! ايندفعه كه اومديم و شكافتيم موضوع رو، فهميدم كه اين رفيق ما اصولن همه چيزهاي مورد علاقه اش در گذشته اس. يعني هميشه لحظه هاي جالب در گذشته اتفاق افتادن. اصلا موضوعاتي كه من بهشون توجه دارم، اون نداره. مثلا بهش گفتم من هميشه همه چي رو ميدونستم كجاس تو خوابگاه. هر كي يه چي گم ميكرد من ميگفتم كجاس، چون تو ذهنم مي موند. برا همين هم خسته ميشدم از زندگي با بقيه، چون كلي چيز-ميز رو بايد تو ذهنم نگه ميداشتم!! ولي اين برا اون كاملا بي معني بود. مثلا بهش ميگفتم كه تو خونه من همه چي در عين بهم ريختگي، تو ذهنم جاي خودشون رو دارن، و اگه يه نفر بياد و حتي يه دستمال كاغذي فيني بندازه تو آشغالي، سريع ميفهمم كه يكي تو خونه بوده!!!!!!!!! برا همين وقتي از 4 سال پيش صحبت ميكنن، من حرفي برا گفتن ندارم.

ريدن را دريابيد!!!

قريبن دارم به يقين ميرسم كه آدما از حال-بدي هاشون تو فيسبوك نميگن، و از حال خوبي هاشون تو وبلاگ نميگن!! يا بعبارت ديگه، از هميشه وقتي حالشون خوبه تو فيسبوك حرف ميزنن و وقتي حالشون بده تو وبلاگ، يا شايدم بعبارت ديگه اي بازع دارم شر و ور ميگم باز!!!!
همه اينا برا اين بود كه جلو جلو بگم امروز زياد پر انرژي نيستم، بنابراين گفتم يكم چيز بنويسم. ولي خدا شاهده كه ديروز و يه روز ديگه كه حالم كه خيلي بالا (!!!!) بود ميخواستم بنويسم، ولي فرصت نشد و به يه كاري مشغول شدم باز.
همگام با تعطيلات ايران خودرو وسايپا، گروه پا.رت لاستيك هم اين هفته تق و لق بود. ولي ما اومديم سر كار، چون كارمون زودتر از بقيه كارخونه ها شروع ميشه و همچنين برا رسيدگي به كارهاي عقب مونده تو فشار كمبود مواد نرسيديم انجامشون بديم.
بعد از چند ماه، بالاخره طعم آرامش رو چشيديم. كم كم داشت يادمون ميرفت، كار هم ميتونه لذت بخش باشه و بدون استرس و دوندگي.
زبان نميخونم، فقط كلاس زبانه رو ميرم، اون هم بدون هيچگونه مطالعه اي. تافل ثبت نام نكردم. نميدونم سال ديگه كه اين نوشته رو بخونم، به خودم فحش خواهم داد يا نه. انگار خرفت شدم. كوونم گشاد شده، مثلا دارم خودم رو خر ميكنم تا هدفم رو مورد بازبيني قرار بدم.
باز نميدونم. خسته-م. كار همه انرژي-مو ميگيره، شايدم نميگيره، شايد كوونم رو گشاد ميكنه، شايد دارم زر ميزنم. ولي هرچي هست، به اين رسيدم كه، حداكثر بتونم يه ماه و نيم هم بكشم و برا تافل بخونم. جي آر اي رو كجاي دلم بذارم، لابد اونو ديگه عمه-م ميخونه ميره امتحان ميده!! اين وسط سرچ كردن استاد و دانشگاه و ايميل زدن و ور زدن و مقاله دادن و .... واي نه، حتي از فكرش هم كوونم درد ميگيره. آخه مگه چند بار قراره در عمرم 27 سالم باشه؟؟؟ تا كي بايد همش بدنبال يه موقعيت جديد و بهتر باشي و در حال انرژي-صرف كردن برا اون!! 

از اين برج 150 تومن ميوفته رو حقوقم، 80 تومن هم افتاده رو اجاره خونه-م. اگه فرض كنم بهمين نحو همه چي در حال پيشرفت باشه (هزينه ها و حقوق) ميتونم دلمو خوش كنم كه وضعم يقينن از اين بدتر نميشه، ديگه ترقي اساسي پيش-كش!

يه نتيجه اي هست كه قبلن هم بهش رسيدم. وقتي حالم زياد نرمال نيست، وضعيت مزاجي-ام نقش بسزايي در اون داره. حالا ممكنه شما خواننده احتمالي يه اين بخندين، ولي من بهش رسيدم و برام جواب هم ميده. يه روز صبح كه شب-اش مث خر خوردين، و هنوز نريدين، امكان نداره حال خوبي برا كار كردن داشته باشين!! بر عكسش وقتي ميريني همچنين نور به چشمهات مياد كه دوس داري سر صبحي فيل بگايي!!!

نتيجه غيراخلاقي: بجا زبان و تافلو ... بايد به چگونه و چه-زماني ريدن فك كنم.