۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه

آي ملت، اعتراف ميكنم باز من!

اعتراف ميكنم وقتي به همكارم ميرسم تو خيابون و مهندس خطابم ميكنه، يه لحظه خوشم مياد!! يادم ميوفته كه با اونكه چند سال ازش كمتر سابقه دارم ولي از اون بيشتر حقوق ميگيرم، به واسطه همين مهندس بودنم، يه لحظه خوش خوشان ميشه. و همينجاس كه خوددرگيري هاي من آغاز ميشن:

 آيا واقعا با خودم رو راستم كه من دنبال عنوان و القاب نيستم؟؟ آيا وقتي شوهرخاله-م ميگه اگه اينجا وايسي دو سه سال ديگه ميشه آقاي مهندسي با 2-3 ميليون حقوق و من جوابش ميدم اين چيزا منو ارضا نميكنه، روراستم با خودم؟؟ آيا واقعن هنوز هم اونقد برا تجربه يه زندگي جديد انگيزه دارم كه بزنم زير همه اين موقعيت هايي كه تو كشور تخمي خودم دارم؟؟؟ بنظر شما من تا كي خواهم توانست در بطن اين جامعه و مملكت بفنا رفته، سر حرفهام بمونم و تغيير نكنم؟؟ يعني من تا كي توان اين مقاومت را خواهم داشت؟؟ من هم ميخوام حال كنم، لذت ببرم، از اين سال هاي لعنتي جوونيم حالشو ببرم، آيا با اين ديد ايده آل گرا و منش كاملن متفاوت بهش خواهم رسيد؟؟
و در ادامه، آيا خواهم توانست بصورت انساني و بر مبناي اخلاق فردي-ام، همچنان به خودارضايي ادامه بدم؟؟ تا كي خواهم توانست پيشنهاد س.كس از جانب يه دختر رو فقط بدليل نبود علاقه (يا عشق) رد كنم؟؟ تا كي خواهم توانست دروغ نگم و هزينه-شو بدم در اين مملكتي كه دروغ جزو اصول زندگيه؟؟
اين روز ها سست شدم، ولي وقتي اين سوالا تو ذهنم رژه ميرن، بخودم حق نميدم كه از اهدافم كوتاه بيام. ولي تا كي ميتونم به خودم حق ندم و به دويدن در اين سربالايي ادامه بدم؟؟؟

تضاد: آيا  بهتر نيست راه هاي فكرنكردن (يا بقول يه دوست، تخيل كردن) رو بگيرم؟؟ آيا اينها واقعا "فكر" هستند؟؟ آيا منجر به يه تصميم يا آگاهي ميشن؟؟

هیچ نظری موجود نیست: