۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه

چرا من يا بايد برم يا بميرم؟؟

ع. از تهران رفت دهات خودمون كار پيدا كرد، مهندسي، ولي با حقوق بيشتر نسبت به تهران و با خرج در حد صفر. ع. دوست قديمي و بسيار نزديك منه. يه بار، دسه ماه پيش، اومد مشهد كه دو نفري حال كنيم و تفريح، تو خيابون و پارك قدم كه ميزديم سابق بر اون، فقط پيش خودمون در مورد دخترا مي گفتيم و از گوشه لب-مون پنهوني آب چكه ميكرد كه عجب ...وني داره، عجب....نه اي داره (ننه نه!) ولي اين دفعه ع. مصمم بود بياد و يكي رو تور كنه و كرد! تو پارك رفت به طرز خارق العاده اي (كه در هيچ يك از بچه هاي اكيپ-مون سابقه نداش) سريش دو تا دختر شد. دفعه بعدش كه يك هفته بعد بود، اومد مشهد، دختره اومد خونه و طبيعتن ما كه مثبت و اهل گفتگو، هيچي نشستيم به حرف زدن. و من از دختره اصن خوشم نيومد، ولي ع. بقول خودش "بايد مي پختش، چون تيپش خدا بود (كه بنظر من تخمي بود) چون جرات داشت (بنظر من كسخل بود) چون اهل حال بود (كه بنظرمن ما (من و ع.) اينكاره نبوديم) ...."
هفته پيش كه دفعه سوم يا چهارمي بود كه ميومد مشهد، برا ديدن اين زيد-بانو، باز من بيشتر چندشم شد از شخصيت دختره. ميتونم يه صفحه در مورد بدي هاش بنويسم و هر خواننده اي رو مجاب كنم كه يارو هيچي بارش نيس.
ولش كن، اصن اون خدا!! شبش اومدم از سر صميميت و رفاقت گفتم "ع. جان، چه گُهي ميخواي بخوري با اين يارو، اين داره به ازدواج فك ميكنه و از ما تحقيق ميكنه" ع. در جواب ناليد كه نمدونم، فعلا كه ميگذره، اصلا به تخم-ات كه ميخواد چي بشه! ما هم همون كارو كرديم. تا ديروز كه اون زيد ديرينه اش كه n ساله از راه دور با هم دوستن و 3-4 ماهي يه بار همو مي بينن، بهم زنگ زد و تحقيق. گفت كه شماره-مو از 3-4سال پيش داره كه ع باهاش بهش زنگ زده و ...
مي پرسيد ع چطوره، خونواده اش چطورن. هي پيچوندم، باز پرسيد، هي گفتم آخه ما كه رفيقيم، تو كه نبايد از من تحقيق كني، چراكه اگه ع بنظر من خوب نبود كه باهاش n+7 سال كه رفيق نبودم. گفت باشه، تو بگو، هرچي ميدوني بگو و من خيلي سختم بود كه هرچي ميدونم رو نگم. متاسفانه برا اينكه يكم تحقيقه واقعي تر بشه ، گفتم بزرگترين خلافي كه با هم كرديم و بعضن هنوزم ميكنيم، اينه كه با هم سالي 20 نخ سيگار بكشيم! گفت واقعا، گفتم آره، ولي باز سختم بود بيشتر بهش نگم.  اي ..رم به دهنت ع كه منو در اين محضور (يا محظور)  انداختي. بعدش خداحافظي كرد و من به ع جريانو اس ام اس دادم. شاكي شد كه "الان خيلي خوشحالي كه صادقانه عمل كردي ..." و برا من اصلا مهم نبود كه بين ع و اين ديرينه-زيدش چه اتفاقي افتاده، همونجور كه برام مهم نبود داره چه گهي با اون يكي ديگه ميخوره. اصلا من خيلي هنر كنم گه-خوري هاي خودمو رفع-رجوع كنم! و عصر جمعه-ي ما نيز بهمين سادگي گُه-آلود شد. ميخواستم فرياد بزنم "نميتونم، خسته ام، بطرز احمقانه اي نميتونم دروغ بگم، به جون عزيزام نميتونم، بطرز ابلهانه اي احساس مسئوليت ميكنم در مورد رفقام، نميخوام بدردسر بيوفتن، شايد چون نميخوام خودم به دردسر بيوفتم، حداقل تو اينا موضوعاتي كه با من share كردن، اي رفيق اين راه تو به ناكجاآباده، اين راهي كه تو در پيش گرفتي خيلي-ها رفتن و معلومه ته-اش چه خبره، كُس-كردن بصورت منطقي ممكن نمي باشد، ..."
حالا هم از همين تريبون اعلام ميكنم ديگه دوست ندارم در هيچ يك از برنامه هات شريك شم ، نميخوام بدونم، نميخوام تو اينا باهات رفاقت كنم. بذار بدرد خودم بميرم، بذار يه مهندس مجرد صادق اسكول بمونم. بذار خونه خالي در شهري پر از فساد داشته باشم و بزرگترين خلافم سيگاركشيدن و جق زدن جلو مانيتور باشه. بذار خر باشم و با مرام و بهر كي هر حالي كه دادم از رو رفاقتم باشه بدون اينكه فك كنم داره از من و موقعيتم سواستفاده ميشه.

پ.ن: اصلا لازم بذكر نمي باشد كه ضمير "ما" به تكبر و خودبزرگ بيني نويسنده برنميگرده. به تخم-ام اگه جور ديگه اي فك ميكنين

هیچ نظری موجود نیست: