۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه

مارمولك

سلام زندگي تخمي
امروز 21 خرداد 1390 مي باشد. پدر و مادر و برادر و خواهر و داماد قدم روي تخم چشم ها گذاشته و بمشهد آمده اند. بهانه اصلي، زايمان خاله جان بود. حاصل زايمان تقسيم خاله به دو نفر بود، كه نفر جديد يك فروند دختر بسيار زيبا است. بله، زيبا، اون هم يه نوزاد 1 روزه!! خودم هم باورم نميشد يه روز به نوزاد حتي يه ماه بگم زيبا، ولي اين يكي سفيد-صورتيه (البت متاليك) با دهن و دماغ و چشم هاي قشنگ. خاله-م از اول گفته "نازنين" شما هم خوش اومدي نازنين خانم. قبلن برا سارا ف. يه چيزايي نوشتم، شما هم عجالتن به همونا رجوع كن كه فعلن معتبره، تا به بعد برسه.
خل، الان يعني تو ميشي دخترخاله فينگلي ما كه 27 سال صاف از من كوچيك تري! متولد 19 خرداد، 4 روز بعد از من. خلاصه بپا كه شبيه ما نشي كه كلاه-ت پس معركه-اس!
از اين كه بگذرم، بدليل اينكه اين 5-6 روز اخير يكم تلاطم در من ايجاد شده بود (باز هم يعني؟!؟!؟؟) هي نوشته و مطلب بود كه ميخواستم بيام و بنويسم و الان كه از صبح عينهو خر كار كردم و الان هم حالم كلا خوبه و در 100% سلامت جسمي (نه رواني) بسر ميبرم، به نوشتن افتادم. يعني پا شدم هي خودمو كش و قوس دادم، بعد موتورم روشن شد و افتادم به وراجي.
يه خونه 60 متري دقيقا تو كوچه پشتي ام در روزنامه جُستم كه عصري قراره برم ببينم. ظاهر قضيه كه ميگه كُپ خونه الانه-امه ولي 50تومن ارزونتر! ما هم محتاج، خب معلومه كه به صرافت تغيير خونه ميوفتم.
4روز پيش فهميدم، كه اين مدير كيفيت كارخونه مشتري (كه من مسئول كامپاندهاشون هستم، يعني اينجا بايد طراحي و توليد كنم و بفرستم تو حلقوم خطوط اونها)، مردك مارمولك، زيرآب منو زده بد فُرم. كلا بدم مياد برم تو اين فازها، چون بدبختانه نه طمع خاصي دارم، نه مشكل خاصي كه بخوام از روشدنش بترسم. منتهاي مراتب، انرژي آدم گرفته ميشه، اونهم وقتي مث سگ از صب تا بعدازظهر در خدمتشون باشي و بعد اينجوري بگن. اين جاكش هفته پيش تو خط-شون كه بودم، يعني برا يه مشكل كيفي رفته بودم، گفت بيا ببين، اين كامپاندها تو خط كناري بهم-چشبيدن و بيا زنگ بزن يكي از كارخونه-تون بفرستن بياد اينا رو جدا كنه. منم گفتم شما به خانم ك. زنگ بزنين، ايشون مدير كيفيت ما و هم طراز شما و دقيقن آدم مرتبط شما هستن. ايشون هم نفر ميفرستن هم اگه مشكل حاد باشه بعد از بررسي، به واحد مهندسي كه ما باشيم، ارجاع ميدن. آقا! اينو كه ما گفتيم، عين آتيش بود كه به باروت بزني، گُر گرفت كه تو احساس مسئوليت نميكني، اين چه طرز جوابيدنه، فراوظيفه عمل نميكني و يه سري از اين مهملات! منهم مث دست خر نگاش ميكيردم، چون نه اينكه زن و بچه دارم، اصلن بتخم-ام نيس مثلا همين فردا بگن "ديگه نيا" خب نميرم. اينقد وِر زد و گير داد و پيچوند، تا از دستم در رفت و دو تا سوتي دادم. يكي-اش اين يود "اين سازمان چه فرا-حقوق و فرا-مزايا به من داده كه من فرا-وظيفه عمل كنم" اين لاشي هم همينو ورداشته و بهمه گفته. البته در يه سازمان از بنيان دموكرات (مث اين سازمان هاي دولتي!) اين حرف بجايي برنميخوره، ولي در سازمان ما كه مدير عالي-اش مث استالينه و بقيه هم مث سربازهاي ارتش سرخ، اين يجور عصيانه و قطعن براي عدم سرايت به بقيه طرف رو يكاريش ميكنن!!؟؟ (يعني چيكار؟) يادمه بهش گفتم "ببين آقاي مهندس ر.، من رو او يكي كارخونه و آقايون x , y منو جذب كردن و همونا هم عملكردمو ارزيابي ميكنن، شما ...ر منم نيستي" (البته دقيقن اين نبودا!)
بهرحال مديرم كه از همه كارها و برنامه هاي من خبر داره، گفت آقا چي گفتي كه اين يارو اونطرف بدجور زيرآبتو زده. من هم كل ماجرا رو بهش گفتم. اونهم گفت رودست خوردي، چون تكنيك اين مارمولك همينه، كه نبايد جنبه خودداري رو بهيچ وجه از دست بدي. خواستم برم به مديركارخونه هم بگم، باخودم گفتم ولش، فوقش مياد بمديرم ميگه، اونم .... اه، خسته شدم، ...ر توش. مهم نيس. اين شد كه آخر هفته بدجوري رفته تو خودم. رفتم كتابخونه گروه و ياد ايام دپرسي و بگايي تو خوابگاه، 3تا كتاب باحال ورداشتم، از كوندرا و آل احمد و ويرجينيا وولف. يكي اش رو كه در مورد مهاجرت و غم برگشت و فقدان بود رو ديروز خوندم، اولش خيلي خوب بود، و بسيار جالب ولي آخرش بسي معمولي و جانكاه! ديد كامل ميلان كوندرا بسيار تامل برانگيز بود و مقايسه اي كه با اوديسه هومر مي كرد. كلا ميخواستم بگم اون اتفاق تخمي، منجر به تعطيلي زبان در آخر هفته و وصل دوباره-ام با كتاب شد.
داشتم با خودم فك ميكردم، واقعن ارزش داره آدم دوباره تو اين سن دوباره از نو شروع كنه؟؟ بعدش ياد تاكيد ر. افتادم، يه ماه پيش، كه دقيقن همين سوالو از من داشت. گشايش خاصي حاصل نشد از اين افكار! همچنان به اين نتيجه رسيدم، اين يه مسير تكامله، كه مثلا نميتوني تو جامعه خودت بموني (بدليل خودسانسوري، بدليل پس زدن اجتماع، بدليل نا هم رنگ بودن، بدليل متفاوت و بعضن آشغال بودن) بايد حركت كني. حالا تو يه مقطع به اين نتيجه ميرسي كه اين حركت مهاجرته. يه تجربه جديد در كشور جديد و فرهنگ جديد. و قطعن بهمون سختي يك تولد!
ولي 5شنبه بشدت كم آوردم، يعني مامولكِ پدرسگ انرژي-مو گرفت، يهو حس كردم هيچي زبان بلد نيستم. و حتي اگه n سال هم بخونم، هنوز خيلي از اصطلاحات و فحش-هاشونو بلد نخواهم بود. يه لحظه ناممكن اومد كه روزي بتونم همزمان با دكتراخوندن، اونقد مهارت پيدا كنم كه بتونم با يه زبان ديگه بنويسم و يخونم و لذت ببرم و تخليه شم و نوشته شم و ...
حيف ..ر كه تو ...نت بره مارمولك كه اينجوري پشت-مو به خاك رسوندي !

پ.ن.: باز هم ربط دادم به انگيزه از رفتن! حالا اگه آخرش نموندم و همينجوري به زر-زدن ادامه ندادم!!!؟؟

هیچ نظری موجود نیست: