۱۳۸۹ اسفند ۲۱, شنبه

بمناسبت تولد سارا ف.

دقيقن نميدونم چه روزي به دنيا اومدي، فقط ميدونم كه يه هفته ت بيشتر نيس. انگار كه همين چند ماه پيش بود كه بابات سرباز بود تهران و ميومد آخر هفته ها رو پيش من. من اون روزا يا كتاب ميخوندم يا دِپ ميزدم يا با بابات و هم اتاقيا شِلِم بازي ميكردم. اول دوران خدمت، بابات با يه پلاستيك دسته دار رنگ و رو رفته ميومد پيشم. حالا شايد بخواي بدوني توش چي بود، خوابگاه كه ميومد توش كلاه و لباس فرمش بود، صبح شنبه ساعت 4:30 كه ميرفت پادگان توش لباس هاي بيرونش. بعد از 3-4 ماه پيشرفت كرد و يه كوله خريد حدود 27-28 تومن، همين لباسا رو ميريخت توش و كلي خوشحال بود كه كوله چه حالي ميده! بابات هميشه خوشحال بود و هست و بنظر من خواهد بود و هيچ وقت نمي فهميد چرا نبايد يه آدم سالم و ظاهرا موفق زندگي رو دوست داشته باشه. با همه تفاوت هايي و تناقض هايي كه با هم داشتيم، روزهاي خوشي داشتيم با هم. من احتمال ميدم ناف باباي تو رو با ورق بريده باشن (همينا كه باهاش حكم و شلم بازي مي كنن) چون هنوز كسي نديدم كه به اندازه باباي تو پايه ورق باشه! ها، راستي داش يادم ميرفت، يه وقتايي كه از پادگان ميومد، تو كوله اش برام كمپوت و تن ماهي و قوطي 1-كليويي مربا هويچ هم مياورد و ميگفت "يوسف من به تو مديون نيستم، ببين، خوراك خودمو آوردم ..." لازم بذكر نيست كه اينا رو با همون لهجه ط.بسي ميگفتيم و چقد بعدش جفنگ ادامه پيدا مي كرد.
بابات بعد از دانشجويي اش و سربازي تغييري نكرد كه هيچ، فك ميكنم مصمم تر هم شد كه ميخواد بره ط.بس و نزديك پدر-مادرش بهمون سبك سنتي زندگي كنه. اينجوري شد كه محل تولد تو ط.بس ثبت شد!
اون روزا برا من دوران سختي بود، نميدونستم چي ميخوام، نميفهميدم چيكار ميكنم، فقط ميگذروندم. نميدونم اينا رو برا كي ميگم، يحتمل برا خودم، يعني تولد تو بهانه اي شد كه برم تو خاطرات و گذشته ام. به ياد خودم بيارم كه از كجا به كجا رسيدم و بفكر بيوفتم به كجا ميخوام برم.
اميدوارم اين تولدت، اولين و آخرين تولدت باشه، چون تولد دوباره خيلي هزينه داره. اميدوارم هيچ وقت به اين سوال نرسي "كي از من پرسيد كه من ميخوام به اين دنيا بيام يا نه". اميدوارم عين بابات هميشه شاد و پرانرژي و سرشار از اميد باشي...

هیچ نظری موجود نیست: